چهارشنبه، مهر ۲۸، ۱۴۰۰

مرغ جنگل


 ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !

راه . در جنگل اوهام گم است / سینه بگشای چون دشت /  اگرت پرتو خورشید حقیقت باید / 

وقتی از جنگل  گم پا نهادی  بیرون /  ورها گشتی / از آن گرده کور گمان / ناگهان / آبشاری  از نور بر سرت میریزد !          (هوشنگ ابتهاج ) .........

نه ! از جنگل پای بیرون گذاشتم به جنگلی دیگر روی آوردم  واقعا  باید در غرقاب نادانی واین ملت  گم شوم .

امروز از آن  روزها  بد من است بر حسب تصادف رروی  صفحه  تابلت  سایت یک تلویزیون لوس انجلسی آمد  گفتم بروم هوایی بخورم .ای وای .... اینهمه سال اینها دران دیار چه  چیزی را فرا گرفته اند خودرا ازدست داده اند مانند همان کلاغی که رفت راه رفتن  کبک را فرا بگیرد وراه رفتن خودش را نیز از یاد برد .

حالم بهم خورد رادیویی درکنارش داشت عرعر میکرد وای وای بهتر است حرفی نزنم برای خودشان لابد خوب است درکنار دیس پلو وخورش قیمه یا کباب چنحه وآبگوشت  اما برای من غیر قابل تحمل بود /

امروز روز من نیست . نه حوصله نوشتن دارم ونه حوصله گلدوزی نه بافتنی ونه پیاده روی ونه غذا پختن !!!! مانند بردگان ماری آنتوانت بجای نان کیک میخورم ! 

چه موقع این تقدیر عوض میشود دیگر به دست ما نیست دردست دیگران است دردست انهایی که از بوی باد گاوها نیز واهمه دارند چون هوارا الوده میسازد بنا براین گوشت مصنوعی میخوریم ویا یکدیگرا گاز میزنیم !

 به دنبال کدام تقدیر بروم ؟  جامعه ای که روزی ینام بشر را برخود داشت اینک گم شده است  وتنها اآتش تب است که مرا بخود میاورد  من هنوز از آن آتش آسمانی وابدی دردلم شعله ای  هست که گاه گاهیسر میکشد ورگ وجانم را با هم  جوش میاورد .

آروز دارم تنها یک روز دربرابر " تو" بنشینم "  واز ارزوهایم بگویم  شاید با حرف زدن دردهایم فراموش شوند  شاید توانستی یک گل زیبا بمن هدیه بدهی ومن مانند گذشته آنرا درلابلای صفحات کتابم خشک کنم وهرشب بوی ترا از ان استشمام کنم .

نه  دیگر امروز کسی برای اسایش مردمان دیگر نخواهد مرد سر بازخانه ها همه تعطیل شده اند همه جاتنها یک گروه کار میکند آنهم نه برای رفاه ما واسایش ما بلکه برای کشتن ما !وتازه فهمیدم که سراسر عمرم بی حاصل گذشت  گای هی می پرسم  این امدنم بهر چه بود وسپس باخود میگویم " آمدم تا خالق باشم وخلق کنم چند موجود بیچاره را که معلوم نیست دراینده سرنوشت انهاچه خواهد شد امروز خوب میچرند اما فردارا نمیدانم !

دیگر نه به تقدیر ونه به سرنوشت به هیچکدام اعتقادی  ندارم میدانم هرگامی را که برمیدارم با میل خود آن کاررا انجام داده ام  تقدیری وجود ندارد تنها باید درگوشه ای بنشیند تا ما نادانسته های  خودرا گناه او بدانیم وگناهانمان را  به گردن او بگذاریم . همین  .نه بیشتر /

امروز فهمیدم تنها در سر زمینهای با اصالت  انسان های اصیل ساخته میشوند امریکا چند ساله  است ؟ روم پنج هزار ساله وایران هشت هزار ساله وصحرای عرب هزار سال بی تاریخ ! 

آسمان با همه پهناوری  بی مرزش / در تو می آمیزد /  ای فراز آمده ازجنگل کو.ر /هستی روشن دشت  . آشکارا بادت /  بر لب چشمه خورشید  زلال / جرعه نور گوارا بادت .

پایان / ثریا ایرانمش  20/ 10 2021 میلادی 


سه‌شنبه، مهر ۲۷، ۱۴۰۰

بازار برده داری


 ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !

دریای پیر . کف به لب آورد وناله کرد  /  شب . ناله را شنید وبه بالین او شتافت ! " نادر پور " 

اما امروز کسی ناله زن ایرانی را نمی شنود نه شب ونه دریا ونه زمین واسمان  شکار کردن زنان ودختران برای  " آن کار"  اما به جرم بد حجابی  برای مردان بیمار جنسی به همراه  آن زنان  بیرحم با باسن های پهن که بوی چربی وپیه گندیده ازتمام پیکرشان به مشام میرسد این غنچه های نوشکفته را شکار میکنند  ومیبرند وفریاد رسی هم نیست حال یا برای خود ویا برای اربابانشان  و ته مانده بشقاب را نیز خودشان می لیسند .

دنیا دارد در تکنولوژی  زمانه از حد فکر هم گذشته وجلو میرود واین حیوانات  جنگی  دردانشگاه رشته ای درمقظع دکترها واستادی !!!! امر به معروف ونهی از منکر ایجاد میکنند یعنی چگونه میتوان یک استاد دختری را  با آن وسیله ای که حیواناترا شکار میکنند در تور گرفته با کمک زینب کوماندو ها بجایی برند که دیگر خبری از او نخواهید  شنید شاید تکه های پیکرش را روی اتش کباب شده وآدمخواران انهارا  به نیش بکشند واین است سزای  نا سپاسی .

آه ........روزهای متوالی مادر بر بالین دخترش  مینشست وآوازی حزین سر میداد" ای دختر شیرین من  که اسوده خفتی  هرشب بیخوابی نصیب من است اما تو آسود بخواب  مادرت  بیدار است ! وصبح هنگام بوی شیر بر سینه مادر اورا بیدار میکرد او چه میدانست که سرنوشت اورا به کجا میکشاند ؟.

او چه میدانست که لبه شمشیر تیز اربابی  آن سینه بلورین را میشکافد  تا از  ان شکمف خون سرازیر میشود وآن شکارچی خونرا بالذت میمکد  وقلب گرم پر طپش اوا روی اتش کباب کرده  به درون شکم حیوانی خویش میفرستد  او چه میدانست !؟.

صدفها ا تبدیل به سنتها شدند وسنت تبدیل به جنایت  وامروز دنیا از آنچه که بر سر این سر  زمین افسانه ای آورده درسکوت به تماشای این صحنه های می ایستد ودراین فکر است که اب را که درون شیشه های الوده پلاستیکی و در لوله های کوچک از طریق ماشینها میفروشیم وهوای آلوده را نیر درون یک کپسول اکسیژن کرده انرا نیز بفروشیم  معامله خوبی است وخر دراین جهان فراوان .

آنروزها که در" شهر کمبریج " با نفس تنگی نمیتوانستم از خانه بیرون بروم  وبا کمک قرص خود را تنها تا مظب دکتر میرساندم نمیدانستم که  (آسم ) آنهم ارثی درون سینه ام نشسته وراه نفس مرا میگیرد به همین جهت همیشه درخانه پنهان بودم روزی جلوی درب خانه ایستادم وبه گلهای سفیدی که تازه کاشته بودم نگریستم ناگهان  با خود گفتم روزی هوارا نیر در لوله ای بما  خواهند فروخت  حال من امروز اسیر همان کپسولی هستم در مقیاس کوچکتر وا زدرگاه ایزد توانا میخواهم که دیگران را محتاج آن کپسولهای مرگ اور نکنند  بدون آن من راه نمیتوانم بروم هر صبح وشب باید آن گرد لعنتی را به درون سینه ام بفرستم که تازه درآنجا میچسپد وتولید غده میکند .

روز گذشته دختر کوچکم روی کاناپه ناگهان گفت  " نمیدانم  این دنیا چه خوابی برای ما دیده وعاقبت ما چه خواهد شد بیکاری  ویا کار بدون حقوق  بردگی مجانی که دولت خبرش را برایمان درلفافه در سخن رانیهای ابدی خود فرمود ! فایده آنهمه دویدنها  وتحصیل چه بود ؟!........ جوابی نداشتم به او بدهم .

چیزی نداشتم باو بگوم  نه هیچ چیز  امروز پس از خوابی که شب گذشته دیدم که بیشتر برایم کابوس داشت  دراین فکر بودم که آن مرد حتی یک لبخند بر روی لبانش دیده نمیشد همیشه دچار غضب بود همیشه درحالتی بود که مردم  به او توجه کنند وبگویند به به چه ابهتی !  تمام شب باهم راه خانه را گم کرده بودیم شهرمان را  گم کرده بودیم/

 امیدوارم خیال بردن مرا به نزد خود نداشته باشد که وصیت کردم حتی درآن گورستان خاکستر مرا هم نریزند درون چاه توالت بهتر است تا درکنار او ..........

چنان پرخشمم  که هنگام بازی / نریزند  مرغابیان  سایه  برمن / مبادا که خواب من آشفته گردد / نهیب  غضب برکشد از شعله من .

صدفهای وکف ها وشن های ساحل /  به مرداب رو  می شتابند از هراسم / من آن سنگم  آن سنگ  تنها / که هم آشنایم  وهم نا آشنا .

در حال حاضر دکان فال گیری / رمالی . فال با قهوه / فال با چایی / فال با تاروت / فال با ورق همه فضای مجازی را پر کرده است بجای رشد شعرروبال بدن معرفت  وابیاری  مغز ها درحال حاضر دکان این شیادان روی صفحات مجازی  پر رونق است ودیگر جایی برای خود نمایی های ما نیست !!!

شاید بهتر باشد بجای زندگی در رویاها برای اینده بیاندیشم  اما کدام اینده ؟ وخدا مهربان است در فکر ان دختران که شکار صیادان بیرحم میشوند ؟!!!کم کم آنهارا درون  قفس انداخته برای فروش بر سر بازا ر سر گذر میگذارند  ومن با سبک بالی  گوی های  روانم را بر روی این صفحه بیجان میریزم بی هدف وبی آنکه بدانم ویا بتوانم کاری انجام دهم . پایان 

 ثریا ایرانمنش 19/10/2021 میلادی !

دوشنبه، مهر ۲۶، ۱۴۰۰

غروب تاریک

ثریا ایررانمنش " لب پرجین " اسپانیا ! 


 دگر باره پریشانم  دگر باره پریشانم / چنان مستم / چنان مستم ره خانه نمیدانم 

بیا ساقی  بیا ساقی شراب عشق انداز / وگر باشد غبار دل به اب دیده  بنشانم 

این مهم نیست که ما آدمیان به چستجوی چه چیزی بر میخیزیم  و در آغاز چه بوده  وچرا باید جست وسر انجام چه خواهد شد ؟ درحال حاضر حتی نور خورشیدرا نیز از ما گرفته اند  خدا را . حقیقت را  وعلت را  وعشق را که تجربه کرده بودیم  تجربه مستقیم یا غیرمستقیم  برایمان مهم بود که درآغاز  چه بود جستجو برایمان ارزش داشت  جستجو برای هر جیزی  یا آگاه بودیم ویا نادان  بهر رو این نیرو درما بود  واین نیرو را نیز از ما گرفتند .

حال ایا باید ازنو برخاست  وبرای رسیدن  به هدفی استئوار  وشناخته به جستجو پرداخت ویا بیمار گونه درگوشه ای تن به قضا داده ودستورات را اطاعت کرده وراهی گورستانها شویم ؟ 

جز درد نیست  درمان آنجا  که درد باشد . کز پرده های غیبش  شد آشکار مارا /

امروز سر گشته ایم خدایی را درخود گاه زندانی میکنیم  واو درزندان تاریک شعور ما میشکند  ویا خودرا دراو زندانی میکنیم  وآنقدر که از مرز خدایی نیز میگذرد  خدایی که هرروز  لباسهای کهنه اش را میشوییم  وسر ژولیده اش را شانه میرنیم  وخدایی که با ما قمار میکند  وما میبازیم  یا او میبازد وما اورا نگاه میکنیم.

وسپس هر چه را که باخته پس میدهیم  گوشت و پوست وجانمان را  وبرای رفع خشم از او قربانی میشویم

ما خدایی را میخواهعم که اورا ببینیم واز زیباییش مست شویم  واو بوی گل یاس وعطر گل سرخ بدهد اورا نیز از ما گرفتند . حال خدایی  یافته ایم که زنجیز برگردن ما انداخته  ودر دشتها مارا شکار میکند  بام تاشام باید بترسیم وفرار کنیم  درحتنگلها پنهان شویم  جنگلهای نیز اتش میگیرند وما عریان میشویم  

امروز دیگر او یکی ویگانه نیست خدایان بیشماری بر ما حاکمند با کروه سربازان نقاب پوشیده  همه درآتنش کفر میسوزند مردان بچه دار میشوند وزنان اخته  تا دیگر موجود زنده ای روی زمین نباشد واز فرا سوی  زمان  رباطهایی گرد  مارا احا طه میکنند  باید گریخت  باید  فرار کرد ...اما به کجا ؟ همه راهها به رویمان بسته است  .

میل داریم از نو تخمهای شویم دردل خاک ورشد کنیم  درخاموشی زمین اما زمین نیز دچار دگر گونی شده است وخدایی که روزی چون باد بر ما میوزید وبما نفس میداد از کنارمان گریخت  .

حال حتی باید بر گور زنده ها نیز بوسه زد چرا که میدانیم فردا خواهند مرد ویا انهارا زنده بگور خواهند کرد  زمین  تبدیل به زنده بگوران شده است  حال دنیا یی که انهم زیبا بود دردست همان زنده بگوران  وسازندگان  وشهرت طلبان دارد میمیرد  در دست کسانی که از درک هستی به دورند  وتخمه وذات خدایی را نمیشناسند وما درانتظار اولین شوت هستیم . پایان 
ثریا ایرانمنش 18/10/2021 


یکشنبه، مهر ۲۵، ۱۴۰۰

داد از تنهایی


 ثریا ایرانمنش " لب پرچین "اسپانیا !

ای خوشا دولت آن مست که درپای حرف  / سر ودستار نداند که کدام اندازد !

بانویی  زیر یک نام  وعنوانی دیگری برایم پیام داده بود که از تنهایی  میلرزم ای داد از تنهایی وچقدر آن شب نشینی ها خوب بودند چقدر آن میهمانیها خوب بودند وغیره !!!!

برایش نوشتم امروز دنیا در صدد آن است که همه ما تنها باشیم یگانه .ویکتا که این امر تنها برازنده خداست اما مارا ازهم جدا ساختند بعد هم رسم طبیعت  است وقانون بی چون وچرای آن که تومیکاری دیگران درو میکنند . برایش نوشتم سالهای سال است  که درغربت وتنهایی زندگی میکنم فاصله من با خانه های فرزندانم  شاید ده دقیقه باشد اما هفته ها از آنها دورم نه بیخبر ! آنها سگهایشانرا بیشتر دوست دارند ما هم باید  آنچه را که دردرونمان کاشته  ایم درو کنیم وآنهارا نشخوار کرده دوباره قورت دهیم بعلاوه من با  میهمانی که  در درونم نشسته  سالهاست داریم با هم سر مرگ وزندگی میجنگیم گاهی او مرا به زمین میزند وزمانی  من اورا میخکوب میکنم زمانی به بیمارستان میروم که مثلا فشارم به پنج رسیده وگلوبوولهای خونم به چهاربرسد  آ نوقت دیگراختیاری از خودم ندارم چند روز در بیمارستان  پذیرایی میشوم دوباره برمیگردم .جنگ را ادامه میدهیم  ترسی ندارم میدانم اورا خواهم کشت زورم بیشتر است .

شبها هنگامی که میروم تا به بسترپناه ببرم در راهروی تاریک راه میروم با دستهای پر وسپس میگویم " توار  تاریکی های زیادی گذشتی وراهرا یافتی  وکورمال کور مال دستمرا به کلید چراغ میرسانم  - 

نه واهمه ای ندارم ترسی ندارم با تنهاییم دوست شده ام وزمانی  اگر ! اطرافم کمی شلوغ باشد احساس  خستگی میکنم هریک درجایی پراکنده اند  ومن عروسکهای پشم آلودی را که به یادگار بمن داده اند درکنارم چیده ام !!!! فرقی ندارد بچه ها درخارج نوعی دیگر بزرگ میشوند نمیدانم درسر زمین خودم چگونه بزرگ شده اند ویا میشوند امیدوارم که با روحی سلامت وپیکری سلامتر  رشد کنند نه چنانکه دراخبار مبینیم .

چهره فرتوت وبیمار  ملکه ایران را دیدم  وبر پیری سلام گفتم که چه بی رحم وچه  ترک تاز است . چه بسا او هم درتنهایی خود بسر میبرد با چند خدمتکار وچند نگهبان ! تنها فرق من واو همین است که من نگهبان ندارم  سکوت وافکارم نگهبانان منند ونمیدانم آن بانو از این نوشته  چه برداشتی دارد  ایا خوشش خواهد آمد  این عقیده من است شتری است که درب هر خانه میخوابد  یا تنهایی درخانه یا آن خانه های مرگ زیر عنوان خانه سالمندان که امیدوارم هیچگاه گذار ما به آنجا نیفتد .

باید برخاست وقد راست کرد روی زانوان خود وبه انها قدرت بخشید روحیه را قوی ساخته وبه جنگ نامردمی ها برویم نشستن و دلسوزی برای خود یک امر بی سر انجام است  خارجیان به هنگام پیری تازه شروع به جهانگردی وکاوش میکنند وما زانوی ماتم به دست گرفته برای خود اشک میریزیم !! نه برای من قابل تصور هم نیست  دران زمان همه نسبتاا زندگی خوبی داشتیم وهمه میهمانی های بزرگی داشتیم همه همه چیز داشتیم امروز هیچ چیز  نداریم  غیر از یک سر زمین ویران وآن سر زمین مادر ماست که  دارد جان میدهد باید بفکر مداوای او باشیم واورا از زیرپای  تجاورگران نجات دهیم دیگر  رمقی درجانش باقی نمانده  نه اینکه برای خودمان  دلسوزی کنیم . در سر زمین دیگران توهیمشه غریب وتنهایی اا درسر زمین خودت پاهایت محکم درخاک فرورفته ریشه ها ترا به درون میکشند  باید بفکر نجات مادر مهربانمان  باشیم که اوراا تنها رها کرده وهریک بسویی رفته دلخوشیم که تکه نانی مانند سگ جلوی ما می اندازند  ایران مادر ما مادر قرن مادر تمدن ومادر جهان است این را باید به آن احمق هایی که درصدد ویرانیش هستند حالی .کرد  این  مردان  تهی مغزی /که غیر از شکم وزیر شکم وافکار پلید سکسی چیزی نمیدانند تاریخ را نخوانده اند درجهان هستی نبوده اند درکنج حجره ها ی خود افتاده دیگران مانند گدا به انها قوت میرساندند حال بر  ما  براربابان خود حاکم شده اند چه بی چشم رو وبی ایمان هستند این جماعت .باری بانوی عزیز اول باید جان مادررا نجات داد که همین امر  درجان شما شهامتی غیر قابل تصور ایجاد میکند هنگامی که میدانید وظیفه ای درقبال ان سر زمین دارید . عمرتان طولانی . پایان 

ثریا ایرانمنش  17/10/ 2021 میلادی !

شنبه، مهر ۲۴، ۱۴۰۰

سرنوشت / دوزن !

 " لب پرچین " ثریا  ایرانمنش / اسپانیا 

روزگارم بد نیست اما میدانم که به هنگام مرگ او ارابه های طلایی اورا حمل خواهند نمود و احتمالا مرا سگ های گرسنه تکه پاره خواهند کرد ! 

هردو یگانه طفل ویگانه دختر  یک مادر بودیم هردو مادر هر صبح وشب دعا میخواندند ونماز میگذاشتند روزه میگرفتند هردو دایی  داشتیم هردو مدرسه میرفتیم  یکی جلو یکی پشت سر . 

اما مطمئن هستم که مادر او برایش دعاهای خوبی میکرد واز درگاه پروردرگارش برای سعادت او اشک میریخت  واما مادر من در گاه خداوندی  که تازه پیدا کرده بود برایم آرزو داشت  که آتشی سرخ بر بعضی جاهایم بنشیند و...... او درخانه شوهر پنجم  خودرا به نمایش بگذارد وته دیگهای خوشمزه برای مردان اهل مجلس شورا !!! روی سفره بگذارد ودر زیر چادر نماز وال نازکش عشوه ای بیاید  که خوب . آقای بهمنیار   از ته دیگ خیلی خوششان آمد !

اما مادر او به جای خود  نشست وبا سوزن دوزی اورا بزرگ کرد همه فکر وذکرش تحصیل واینده خوش او بود به همکاری برادرش .

دایی های من مارا ازخود رانده بودند ...((اوه مگر یک زن چند شوهر میکند ))؟ 

دایی او اما انهارا پناه داده بود .

میدانم که با اشک  از خواب بیدار شدم  ومیدانم  سرودی را که برایش گفته ومیخواندند چقدر بر دلم نشست  ومیداتم که مادر من چقدر از من نفرت داشت ... ( آه بعد ازهفت پسر نازنیم  که ازدست رفته توترکمون برایم باقی مانده ای )واین نام پر ابهت روی من باقی ماند حتی  بیاد نمی آورم که چقدر زیبا بودم  دیگران درکوچه وخیابان ویا درمدرسه بمن میگفتند چقدر زیبایی  ! اما من درفکر کفش ورزشی بودم که مبایست میخریدم اما میدانستم که فریاد  بر  میدارد که ؟ دختر چه کار به ورزش دارد این کارها متعلق به پسران است وهویهایش نیز با او همصدا میشدند در یک حرمسرای کثیف  لبریز از شهوت وکثافت ونکبت وپیر مردی که عضور مجلس شورا بود بر این خانه حکومت میکرد  ومن ....آخرین مهره کوچکی بودم که درگوشه ای مرا می یافتند . جای من همیشه درون گنجه لباسهایم بود در انجا پنهان میشدم .

نصیب او مردی شد که بر سرش تاجگذاشت .اورا بر اریکه تاریخ نشاند  نصیب من مردی شد که همه جا میگفت من اورا ازجنده خانه ها آورده ام ( جالب اینکه هردو دریک اداره کار میکردیم  ) خوب اگر آن اداره جنده خائنه بود توهم درآنجا مشغول باج گیری بودی !!!! مردی دو شخصیتی بین جنون ودیوانگی بین افیون والکل  وبین دو جاذبه ایمان وبی ایمانی ) وبین دو سکس مردانه وزنانه !

هنوز دارم میگریم . روز گذشنه پزشکم بخانه آمد ( آه چثقر باید شکر گذار پرودگار باشم که مرا دربین این مردم مهربان جای داد) !  همه چیزخوب بود تنها بیخوابی هایم مرا رنج میدهد  اما او نمیدانست آن بانوی زیبا که مرا دربغل میفشرد واز بوی عطر تازه من سرمست شده بود نمیدانست که این بیخوابی ها تنها معلول هجوم آن افکاری است که شبها بر سرم میریزند  .

بانویی روان کاو میگفت اول باید خودت را ببخشی بعد دیگران را و درمدیتیشین خو درا با کائنات  یکی کنی !!!! 

هر چه به درونم سفر کردم غیر از روشنایی چیزی ندیدم ودر اطرافم  غیر از تاریکی چیزی هویدا نبود مدیتیشن مرا بجایی نمیرساند .

باید بلد باشی وبدانی کجا  مینشینی وبا چه کسی مراوده داری رفقایت را باید از بین مردم سطخ بالا و وآشنا به رموز این زمانه انتخاب کنی  نه به دنبال آن زباله های بروی که در هفت اسمان یک ستاره نداشتند  وناگهان  با پیشرفتهای مجازی به جاهای خیلی خیلی بالا رسیدند وترا از یاد بردند .

تو تنها بودی تنها زیستی  وتنها بادست خالی بی هیچ پشتوانه  ای بچه هارا بزرگ کردی  درحالیکه گرگهای گرسنه در اطرافت دهان کثیفشانرا باز کرده درانتظار افتادن تو بودند تا لاشه ترا تکه تکه کنند وبعدبه سوی کودکان بیگناهت بروند  تو ایستادی  مردانه قد علم کردی  زیر بار هیچ کمکی نرفتی  کاری کردی  حال امروز ......ثمره ؟ کدام ثمره  ؟ آنها برای خو دشان زندگی دارند وتو در اطاق تنهایت با نخ های رنگا رنگ تصویر میسازی  گاهی از تو میپرسند ناها رچه داری ؟ یا شام چه خوردی ؟  جو.ابم سکوت است ! سکوت مانند همان سکوت سنگینی که همیشه در خانه وجود دارد ومرا در بر گرفته است حتی دیگر میل ندارم روی بالکن بروم وچهره چند هزار رنگ اسمانرا ببینیم  تنها به چند فرقه میااندیشم که مشغول تبه کاری وسیه کاری وویرانی زمین وجهان  هستند حال از هر طریقی که بتوانند مثلا امروز دارند با ایجاد طوفهانها وسیل ها وآتش فشانی ها  آخر زمان را بما نشان میدهند ودر سر زمین من  ملاهای  بی مغز وبی شعور در صددند که تاریخ هشت هزار ساله مارا از میان بردارند وشرکت سهامی اسلامی با مسئولت  نا محدود را بر پا سازند  از ساده لوحی وسادگی عده ای میتوان نان خورد .رجز خواند غرب وحشی انهارا حمایت میکند . مهم نیست جهانی را خواهیم ساخت که دیکر نیازی به منابع زیر زمین نخواهیم داشت همه چیز درهوا معلق است ورباط ها کارهای مارا انجام میدهند ایا چقدر عمر خواهید کرد ویا بازماندگان سفلیسی وسوزاکی شما ؟!

حال مرا میفریبند  برای ما  اشعاری در وصف مادر ایران میسرایند ما سرگرم میشویم تا فراموش کنیم که چگونه دهانمان را  بستند وچگونه مارا خواهند کشت وچگونه  جهان زیبایی را که هرچند من بهره ای از زیبایی آن نبردم  آنرا ویران سازند وازنو جهانی تازه بنا کنند ودر جزایز جداگانه مانند قوم لوط به لواط خود ادامه دهند . بلی "مادر ایران "هر دو مادریم اما میان ماه من تا ماه گردون  تفاوت از زمین تا اسمان است . تو ایران را داری ومن خاک غربت  را تحول جدید را برای تو وطرفدارانت  تهنیت میگویم !

پایان / یک دلنوشته روز شنبه 16 اکتبر 202 میلادی !


جمعه، مهر ۲۳، ۱۴۰۰

تولدی از نوع دیگر


 ثریا ایرانمنش  " لب پرچین " اسپانیا .

چشم دل باز کن که جان  بینی  / آنچه ناگفتنی ست آن بینی 

میل  دارید حضور اعلیحضرت شرفیاب شوید ؟ .........

فرح دیبا دانشجوی ساده ای  بود  ا زاین پیشنها د  جناب اردشیرخان !!! شتاب زده شد  شاهدخت شهناز  از پدر خود خواست تا این دوشیزه را ببیند  وبه فرح اجازه شرفیابی بدهد .

 - اعلیحضرت ! شما اورا ببینید  گمان کنم برای شما مناسب باشد ! 

بخت بلند  دروازه های خود را  به روی  ده ها دختر منتظر ایرانی را که مشتاقانه  آرزوی همسری با شاه را  داشتند  در مقابل آن دختر دانشجو باز کرد .

 اعلیحضرت بر هلیکوپتری که خود انرا هدایت میفرمو دند از دختر جوان پرسیدند ! حاضری همسر  من بشوی ؟  وبدیگونه شاهزاده با اسب سفید _" هلیکوپتر "  راهوار  که رویای  اغلب دختران  است  به واقعیت پیوست .

 واین دوشیزه در بعد از ظهر   29 آذر ماه  1338رسما ملکه ایران شد وامروز درست هشتاد وسه سال از سن ایشان میگذرد ونسل جدید تازه پس از بدبختیها وآتش سوزیها وناکامی هاا اورا شناخته اند برایش نامه مینویسند واورا مادر خود ومادر ایران مینامند  .

فرح دیبا برخلاف دو همسر اول شاهنشاه که یکی دورگه ودیگری خارجی بود ومعلوم است که بیشتر افکار غربی داشتند   ایشان ایرانی الصل بودند اما  ! کمی غربی فکر میکردند  افکار چپ غربی را باخود به همراه آورده وگرد خود جمعی از شیفتگان  غرب را جمع کرده بودند  وبدترین تحفه  ای که برای ما  در ان زمان یافت شد همان  جشن هنر شیراز بود  که آخرین دستاور د  ها ی هنر  غرب  با آن آوازهای مستهجن  وغیر ضروری ترین آنها  در مرکز شیراز  به مردم عرضه میشد  وهمچنین  آن  کارناوال تاج گذاری که آخرین ضر به را  بزپیکر مردم بیسواد واکثر گرسنه ایران زد.

دیگر برای گفتگو دراین باره  دیر است ایشان بهر روی شاهانه زیستند شاهانه رفتار کردند وهنوز هم رفقای خودرا دارند و دوستانی که هنوز از  سفره پر برکت ایشان تغذیه شده اند گرداگرد ایشانرا فرا گرفته اند   وبرخی  هنوز ایشان را فراموش نکرده اند وهنوز  ایشان در کنارشان هستند .بخصوص در  میان دموکراتهای امریکایی تبار !

عمرشان طولانی  اما برای ما  عمری کوتاه مدت بود که راهی غربت شدیم .

بهر روی تولد ایشان را تبریک میگویم ودیگر هیچ ..پایان