چهارشنبه، مهر ۲۸، ۱۴۰۰

مرغ جنگل


 ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !

راه . در جنگل اوهام گم است / سینه بگشای چون دشت /  اگرت پرتو خورشید حقیقت باید / 

وقتی از جنگل  گم پا نهادی  بیرون /  ورها گشتی / از آن گرده کور گمان / ناگهان / آبشاری  از نور بر سرت میریزد !          (هوشنگ ابتهاج ) .........

نه ! از جنگل پای بیرون گذاشتم به جنگلی دیگر روی آوردم  واقعا  باید در غرقاب نادانی واین ملت  گم شوم .

امروز از آن  روزها  بد من است بر حسب تصادف رروی  صفحه  تابلت  سایت یک تلویزیون لوس انجلسی آمد  گفتم بروم هوایی بخورم .ای وای .... اینهمه سال اینها دران دیار چه  چیزی را فرا گرفته اند خودرا ازدست داده اند مانند همان کلاغی که رفت راه رفتن  کبک را فرا بگیرد وراه رفتن خودش را نیز از یاد برد .

حالم بهم خورد رادیویی درکنارش داشت عرعر میکرد وای وای بهتر است حرفی نزنم برای خودشان لابد خوب است درکنار دیس پلو وخورش قیمه یا کباب چنحه وآبگوشت  اما برای من غیر قابل تحمل بود /

امروز روز من نیست . نه حوصله نوشتن دارم ونه حوصله گلدوزی نه بافتنی ونه پیاده روی ونه غذا پختن !!!! مانند بردگان ماری آنتوانت بجای نان کیک میخورم ! 

چه موقع این تقدیر عوض میشود دیگر به دست ما نیست دردست دیگران است دردست انهایی که از بوی باد گاوها نیز واهمه دارند چون هوارا الوده میسازد بنا براین گوشت مصنوعی میخوریم ویا یکدیگرا گاز میزنیم !

 به دنبال کدام تقدیر بروم ؟  جامعه ای که روزی ینام بشر را برخود داشت اینک گم شده است  وتنها اآتش تب است که مرا بخود میاورد  من هنوز از آن آتش آسمانی وابدی دردلم شعله ای  هست که گاه گاهیسر میکشد ورگ وجانم را با هم  جوش میاورد .

آروز دارم تنها یک روز دربرابر " تو" بنشینم "  واز ارزوهایم بگویم  شاید با حرف زدن دردهایم فراموش شوند  شاید توانستی یک گل زیبا بمن هدیه بدهی ومن مانند گذشته آنرا درلابلای صفحات کتابم خشک کنم وهرشب بوی ترا از ان استشمام کنم .

نه  دیگر امروز کسی برای اسایش مردمان دیگر نخواهد مرد سر بازخانه ها همه تعطیل شده اند همه جاتنها یک گروه کار میکند آنهم نه برای رفاه ما واسایش ما بلکه برای کشتن ما !وتازه فهمیدم که سراسر عمرم بی حاصل گذشت  گای هی می پرسم  این امدنم بهر چه بود وسپس باخود میگویم " آمدم تا خالق باشم وخلق کنم چند موجود بیچاره را که معلوم نیست دراینده سرنوشت انهاچه خواهد شد امروز خوب میچرند اما فردارا نمیدانم !

دیگر نه به تقدیر ونه به سرنوشت به هیچکدام اعتقادی  ندارم میدانم هرگامی را که برمیدارم با میل خود آن کاررا انجام داده ام  تقدیری وجود ندارد تنها باید درگوشه ای بنشیند تا ما نادانسته های  خودرا گناه او بدانیم وگناهانمان را  به گردن او بگذاریم . همین  .نه بیشتر /

امروز فهمیدم تنها در سر زمینهای با اصالت  انسان های اصیل ساخته میشوند امریکا چند ساله  است ؟ روم پنج هزار ساله وایران هشت هزار ساله وصحرای عرب هزار سال بی تاریخ ! 

آسمان با همه پهناوری  بی مرزش / در تو می آمیزد /  ای فراز آمده ازجنگل کو.ر /هستی روشن دشت  . آشکارا بادت /  بر لب چشمه خورشید  زلال / جرعه نور گوارا بادت .

پایان / ثریا ایرانمش  20/ 10 2021 میلادی 


هیچ نظری موجود نیست: