شنبه، مهر ۲۴، ۱۴۰۰

سرنوشت / دوزن !

 " لب پرچین " ثریا  ایرانمنش / اسپانیا 

روزگارم بد نیست اما میدانم که به هنگام مرگ او ارابه های طلایی اورا حمل خواهند نمود و احتمالا مرا سگ های گرسنه تکه پاره خواهند کرد ! 

هردو یگانه طفل ویگانه دختر  یک مادر بودیم هردو مادر هر صبح وشب دعا میخواندند ونماز میگذاشتند روزه میگرفتند هردو دایی  داشتیم هردو مدرسه میرفتیم  یکی جلو یکی پشت سر . 

اما مطمئن هستم که مادر او برایش دعاهای خوبی میکرد واز درگاه پروردرگارش برای سعادت او اشک میریخت  واما مادر من در گاه خداوندی  که تازه پیدا کرده بود برایم آرزو داشت  که آتشی سرخ بر بعضی جاهایم بنشیند و...... او درخانه شوهر پنجم  خودرا به نمایش بگذارد وته دیگهای خوشمزه برای مردان اهل مجلس شورا !!! روی سفره بگذارد ودر زیر چادر نماز وال نازکش عشوه ای بیاید  که خوب . آقای بهمنیار   از ته دیگ خیلی خوششان آمد !

اما مادر او به جای خود  نشست وبا سوزن دوزی اورا بزرگ کرد همه فکر وذکرش تحصیل واینده خوش او بود به همکاری برادرش .

دایی های من مارا ازخود رانده بودند ...((اوه مگر یک زن چند شوهر میکند ))؟ 

دایی او اما انهارا پناه داده بود .

میدانم که با اشک  از خواب بیدار شدم  ومیدانم  سرودی را که برایش گفته ومیخواندند چقدر بر دلم نشست  ومیداتم که مادر من چقدر از من نفرت داشت ... ( آه بعد ازهفت پسر نازنیم  که ازدست رفته توترکمون برایم باقی مانده ای )واین نام پر ابهت روی من باقی ماند حتی  بیاد نمی آورم که چقدر زیبا بودم  دیگران درکوچه وخیابان ویا درمدرسه بمن میگفتند چقدر زیبایی  ! اما من درفکر کفش ورزشی بودم که مبایست میخریدم اما میدانستم که فریاد  بر  میدارد که ؟ دختر چه کار به ورزش دارد این کارها متعلق به پسران است وهویهایش نیز با او همصدا میشدند در یک حرمسرای کثیف  لبریز از شهوت وکثافت ونکبت وپیر مردی که عضور مجلس شورا بود بر این خانه حکومت میکرد  ومن ....آخرین مهره کوچکی بودم که درگوشه ای مرا می یافتند . جای من همیشه درون گنجه لباسهایم بود در انجا پنهان میشدم .

نصیب او مردی شد که بر سرش تاجگذاشت .اورا بر اریکه تاریخ نشاند  نصیب من مردی شد که همه جا میگفت من اورا ازجنده خانه ها آورده ام ( جالب اینکه هردو دریک اداره کار میکردیم  ) خوب اگر آن اداره جنده خائنه بود توهم درآنجا مشغول باج گیری بودی !!!! مردی دو شخصیتی بین جنون ودیوانگی بین افیون والکل  وبین دو جاذبه ایمان وبی ایمانی ) وبین دو سکس مردانه وزنانه !

هنوز دارم میگریم . روز گذشنه پزشکم بخانه آمد ( آه چثقر باید شکر گذار پرودگار باشم که مرا دربین این مردم مهربان جای داد) !  همه چیزخوب بود تنها بیخوابی هایم مرا رنج میدهد  اما او نمیدانست آن بانوی زیبا که مرا دربغل میفشرد واز بوی عطر تازه من سرمست شده بود نمیدانست که این بیخوابی ها تنها معلول هجوم آن افکاری است که شبها بر سرم میریزند  .

بانویی روان کاو میگفت اول باید خودت را ببخشی بعد دیگران را و درمدیتیشین خو درا با کائنات  یکی کنی !!!! 

هر چه به درونم سفر کردم غیر از روشنایی چیزی ندیدم ودر اطرافم  غیر از تاریکی چیزی هویدا نبود مدیتیشن مرا بجایی نمیرساند .

باید بلد باشی وبدانی کجا  مینشینی وبا چه کسی مراوده داری رفقایت را باید از بین مردم سطخ بالا و وآشنا به رموز این زمانه انتخاب کنی  نه به دنبال آن زباله های بروی که در هفت اسمان یک ستاره نداشتند  وناگهان  با پیشرفتهای مجازی به جاهای خیلی خیلی بالا رسیدند وترا از یاد بردند .

تو تنها بودی تنها زیستی  وتنها بادست خالی بی هیچ پشتوانه  ای بچه هارا بزرگ کردی  درحالیکه گرگهای گرسنه در اطرافت دهان کثیفشانرا باز کرده درانتظار افتادن تو بودند تا لاشه ترا تکه تکه کنند وبعدبه سوی کودکان بیگناهت بروند  تو ایستادی  مردانه قد علم کردی  زیر بار هیچ کمکی نرفتی  کاری کردی  حال امروز ......ثمره ؟ کدام ثمره  ؟ آنها برای خو دشان زندگی دارند وتو در اطاق تنهایت با نخ های رنگا رنگ تصویر میسازی  گاهی از تو میپرسند ناها رچه داری ؟ یا شام چه خوردی ؟  جو.ابم سکوت است ! سکوت مانند همان سکوت سنگینی که همیشه در خانه وجود دارد ومرا در بر گرفته است حتی دیگر میل ندارم روی بالکن بروم وچهره چند هزار رنگ اسمانرا ببینیم  تنها به چند فرقه میااندیشم که مشغول تبه کاری وسیه کاری وویرانی زمین وجهان  هستند حال از هر طریقی که بتوانند مثلا امروز دارند با ایجاد طوفهانها وسیل ها وآتش فشانی ها  آخر زمان را بما نشان میدهند ودر سر زمین من  ملاهای  بی مغز وبی شعور در صددند که تاریخ هشت هزار ساله مارا از میان بردارند وشرکت سهامی اسلامی با مسئولت  نا محدود را بر پا سازند  از ساده لوحی وسادگی عده ای میتوان نان خورد .رجز خواند غرب وحشی انهارا حمایت میکند . مهم نیست جهانی را خواهیم ساخت که دیکر نیازی به منابع زیر زمین نخواهیم داشت همه چیز درهوا معلق است ورباط ها کارهای مارا انجام میدهند ایا چقدر عمر خواهید کرد ویا بازماندگان سفلیسی وسوزاکی شما ؟!

حال مرا میفریبند  برای ما  اشعاری در وصف مادر ایران میسرایند ما سرگرم میشویم تا فراموش کنیم که چگونه دهانمان را  بستند وچگونه مارا خواهند کشت وچگونه  جهان زیبایی را که هرچند من بهره ای از زیبایی آن نبردم  آنرا ویران سازند وازنو جهانی تازه بنا کنند ودر جزایز جداگانه مانند قوم لوط به لواط خود ادامه دهند . بلی "مادر ایران "هر دو مادریم اما میان ماه من تا ماه گردون  تفاوت از زمین تا اسمان است . تو ایران را داری ومن خاک غربت  را تحول جدید را برای تو وطرفدارانت  تهنیت میگویم !

پایان / یک دلنوشته روز شنبه 16 اکتبر 202 میلادی !


جمعه، مهر ۲۳، ۱۴۰۰

تولدی از نوع دیگر


 ثریا ایرانمنش  " لب پرچین " اسپانیا .

چشم دل باز کن که جان  بینی  / آنچه ناگفتنی ست آن بینی 

میل  دارید حضور اعلیحضرت شرفیاب شوید ؟ .........

فرح دیبا دانشجوی ساده ای  بود  ا زاین پیشنها د  جناب اردشیرخان !!! شتاب زده شد  شاهدخت شهناز  از پدر خود خواست تا این دوشیزه را ببیند  وبه فرح اجازه شرفیابی بدهد .

 - اعلیحضرت ! شما اورا ببینید  گمان کنم برای شما مناسب باشد ! 

بخت بلند  دروازه های خود را  به روی  ده ها دختر منتظر ایرانی را که مشتاقانه  آرزوی همسری با شاه را  داشتند  در مقابل آن دختر دانشجو باز کرد .

 اعلیحضرت بر هلیکوپتری که خود انرا هدایت میفرمو دند از دختر جوان پرسیدند ! حاضری همسر  من بشوی ؟  وبدیگونه شاهزاده با اسب سفید _" هلیکوپتر "  راهوار  که رویای  اغلب دختران  است  به واقعیت پیوست .

 واین دوشیزه در بعد از ظهر   29 آذر ماه  1338رسما ملکه ایران شد وامروز درست هشتاد وسه سال از سن ایشان میگذرد ونسل جدید تازه پس از بدبختیها وآتش سوزیها وناکامی هاا اورا شناخته اند برایش نامه مینویسند واورا مادر خود ومادر ایران مینامند  .

فرح دیبا برخلاف دو همسر اول شاهنشاه که یکی دورگه ودیگری خارجی بود ومعلوم است که بیشتر افکار غربی داشتند   ایشان ایرانی الصل بودند اما  ! کمی غربی فکر میکردند  افکار چپ غربی را باخود به همراه آورده وگرد خود جمعی از شیفتگان  غرب را جمع کرده بودند  وبدترین تحفه  ای که برای ما  در ان زمان یافت شد همان  جشن هنر شیراز بود  که آخرین دستاور د  ها ی هنر  غرب  با آن آوازهای مستهجن  وغیر ضروری ترین آنها  در مرکز شیراز  به مردم عرضه میشد  وهمچنین  آن  کارناوال تاج گذاری که آخرین ضر به را  بزپیکر مردم بیسواد واکثر گرسنه ایران زد.

دیگر برای گفتگو دراین باره  دیر است ایشان بهر روی شاهانه زیستند شاهانه رفتار کردند وهنوز هم رفقای خودرا دارند و دوستانی که هنوز از  سفره پر برکت ایشان تغذیه شده اند گرداگرد ایشانرا فرا گرفته اند   وبرخی  هنوز ایشان را فراموش نکرده اند وهنوز  ایشان در کنارشان هستند .بخصوص در  میان دموکراتهای امریکایی تبار !

عمرشان طولانی  اما برای ما  عمری کوتاه مدت بود که راهی غربت شدیم .

بهر روی تولد ایشان را تبریک میگویم ودیگر هیچ ..پایان  

پنجشنبه، مهر ۲۲، ۱۴۰۰

ایران ابر قدرت قرن


 ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !

این روزها  بسیاری از آدم های بیکار و یا خیلی بی کار سر هرچهارراه دکه ای باز کرده اند وتاریخ ایران را بنوعی با میل خود ویا اربابانشان تشریح  کرده بخورد نسل جدید میدهند .ئ بستگی دارد  تا چه حد خریداری شده باشند با کدام گروه ودسته یا مفتخوران و ویران گران همکاری داشته ویا دارد بهروی وجه ناقابل میرسد !

 روز گذشته درحین گردگیری از قفسه کتابهایم چشمم به کتابی قطور افتاد  بنام " ایران ابر قدرت قرن " محصول خاطرات " یوسف مازندی " خبر نگار حرفه وجنجالی وپر سروصدای  آن زما ن که ما بی خبر ا زآنچه بر سرمان خواهد آمد مشغول تدارک رفتن بسوی سر زمین غربت بودیم دیگر اینگونه تاریخ نویسی ها وخاطرات برایمان چندان لطفی نداشت درمیان انها غرق شده بودم  آدمهای نوکیسه " مانند امروز" روی کار امده بودند پول نفت روی دامن همه  ریخته بود هر ننه قمری سفری به اروپا داشت با مشتی بنجل بر میگشت  تا آنها را  سه مقابل بفروش برساند  آدمهای بی عمل وبی کرداری را وزیرکرده وکیل کرده بازار خود فروشی نیز بسرعت رواج پیدا کرده بود هوای تازه ای  روی شهر پیچیده  بود  اما برای ما زندان همان زندان بود وحال میبایست قفل را میشکستم وفرار میکردم دریک فرصت پیش آمده وکوتاه !

 درلندن در یک مقازه بزرگ فرش قروشی که ظاهرا  آثار عتیقه چپاول شده و هنر دست ایرانیان را نیز بفروش میرساند درانتهای پستو یک قفسه کتاب نیز چیده بود  که ازچشم همه پنهان بود اما چشمان فضو ل من آنرا یافت چند کتاب  حسابی خریدم ( امیدوار بودم به تیغ سانسور گروه تازه شورش کرده تکه پاره نشده باشد ) اما قبلا  انرا خوب پاک سازی کرده بودند . حال این کتاب قطور حاصل نوشته های مردی جنجال بر انگیز خبر نگاری خبره با همسری زیبا روی بنام " یوسف مازندی " که دراصل مازندرانی بوده  درمیان دستهای من است ومن انرا به عموم جوانان توصیه میکنم که بخوانند هر چند  دستهایی درمیان آن بکار رفته است اما این کتاب " ابر قدرت قرن حاوی بسیار ی از گفته ها ونا گفته هاست  که هیچکس بفکرباز کردن گره های کور آن نشده است درجایی آو طرفدار  دربار وقدرت شاهانه است ودرجایی دیگر که دوستان به او ندا  داده بودند قدرت از بین رفته وتنها یک عکس باقیمانده او قبل از همه بساط خودرا درامریکا پهن کرد .

بهر روی راستگوتر از دیگران بود واگر روزنامه یا مجله ای به دست ما میافتاد که مفسر ویا خبرنگار  او بود با ولع تمام آنرا میخواندیم حتی درخارج  ......ا و بکلی خودش را ازاین جماعت کنار کشید ورفت درکنج فراموشی  وجایش را داد به قا قار کلاغهای نو رسیده که نوشته های دیگران را کنار هم میگذارند از روی روزنامه ها ی قدیمی کپی برداری میکنند وکتابی قطور به بازار میفرستند صاحب اصلی آن وخریدارش هم خودشان هستند  ( مانند شاه مسعود گه نود )شاید چند جوان بیکار پیدا شود وکمی از آنرا بخواند اما تاریخ واقعی نیست  این کتاب   با کوشش عبدالرضا هوشنگ مهدوی  وویراستاری خسرو معتضدی : که نامش برای همه اشناست !!! " امروز روی  میز من نشسته تا دوباره  به مطالعه ان بپردازم حدود هشتصد صفحه است . بامید فردای نیامده / حقوق مولف اجازه نمیدهد  من از روی  کپی بردارم من  به قوانین بسیار احترام میگذارم بنا براین اگر چیز جالبی بود با ذکر ماخذ وتاریخ آنرا برای شما خواهم نوشت و  بامید فردایی بهتر ! پایان 

ثریا ایرانمنش  14/ 10 /2021 میلادی 

چهارشنبه، مهر ۲۱، ۱۴۰۰

حق انسانیت


 ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !

عشق بالای کفر ودین دیدم / بی نشان از شاد ویقین دیدم /کفرودین وشاید ویقین گر است /  همه با عقل همنشین دیدم / چون گذشتم ز عقل وصد عالم / چون بگویم که کفر ودین دیدم / هر چه هستند بند راه خودند . سد اسکندری من چنین دیدم ......؟

ایکاش ما میتوانستیم آن جوهر عقل وآن گوهر " ایراانی " بودن را در خود میافتیم وآنرا وسعت میدادیم تا به این روزها نیفتیم  آیا انسان حق دارد  جانی را آزاردهد ؟  چون یک اجتماع ساختگی  و قوانین مضحکش از اومیخواهند ؟ .

 آیا یک انسان حق دارد  برای حفظ وحیثت اجتماعی  ساختگی  خود از آنهمه مهر وخرد انسانی بگذرد وجانهایی را بیازارد ویا بر باد دهد ؟  و دراین  بین ازدریده شدن و شکنجه دیدن وترک وطن کدام را باید بر گزیند ؟ .

باید خودرا واگذار به دیگری کند و شکنجه ببیند  ؟  تا مثلا دیگران بیگناهند  ویا خودشان  گناهانشان  پاک میشود؟ .

ما همیشه تابع ومطیع اوامر ودستورات از پیش نوشته دیگران بوده ایم وآنهارا باور داشته ایم کمتر  خودرا به زحمت انداخته  ایم تا به خرد انسانی نزدیکتر شویم وگاهی فراموش میکنیم که  یک انسانیم  وامروز من میبینیم چرا انسانها بیشتر سگها را در خانه های خود پرورش میدهند تا یک انسان گرسنه را چرا که میترسند از عواقب  کارشان وشک دارند .

مثلا ! وقتی که ابراهیم  آماده  کشتن  پسرش برای قربانی کردن میشود  خداوند متعال حیوانی را به او پیشکش میدهد تا بجای فرزندش بکشد واین کیش د رکتب یهود  آمده است واسلام انرا بعنوان یک قانون بی چون وچرا به نفع خود ضبظ کرده است  وامروز برای ازار وکشتن انسانها مامورین معذور مشغول کارند و بزرگان برای اسودگی وجدانشان بار مسدولیت هارا بر گردن این مامورین گذاشته  تا درخیابانها وجوامع به مردم حمله ور شوند آنهارا بکشند  اما انها مانند همان شاه روم دستهایشا را با اب میشویند تا بگویند ما بیگناهیم ودستهای ما به خونی آلوده نشده است .

خرد ما ایرانیان از  هشت هزار سال پیش در قلعه  بزرگ سیمرغ شکل گرفته است حال ایا شاهنامه تنها یک داستان قهرمانان اسطوره ای است یا نه اما نباید از حقیقت فرار کنیم امروز من کمتردرمیان سر زمین خود یک ایرانی  را می بینم که کامل وبا اندیشه های پاک در راه خدمت به بشریت گام بردارد همه بشکل هم درامده اند .

""یکی کوه بنام البرز کوه / به خورشید نزدیک ودوراز گروه / بدانجا سیمرغ را لانه بود / بدان خانه از خلق بیگانه بود /""

امروز کودکان بیگناه در گوشه  هایی  افتاده اند واز فرط گرسنگی همان انگشت خودرا میمکند وبزرگان پارو به دست مشغول جمع آوری یکنوع  تنها یکنوع  " پول" میباشند  تا درخلوت انهارا بسوزانند وبه اتش بکسند با می صد ساله ومشعوق چهارده ساله .

تاریخ کم کم از میان ما رفته است وگم شده  بجایش تاریخ نگاران جدیدی در شکل وشمایل مختلف برایمان افسانه ها میسرایند  چهره تاریخ محو شده است .

امروز همه ما دریک کشتی شکسته  وویران شده تاریخ نشسته ایم وبسوی نامعلومی پارو میزنیم  ونمیدانیم که این کشتی  سرانجام به کدام سو میرود ؟ وایا کسی درمیان ما شناگری را خوب میداند  که البته تنها خودرا نجات میدهد  وبقیه همچنان بسوی افق تاریکی  نظر دوخته ایم  همه میترسیم که بدنه کشتی را رها کنیم  وفرما ن را به دست بگیریم  وبسوی یک افق روشن آنرا هدایت کنیم  خورشید رادر دور دستها میبینیم اما تنها چشمان خودرا رویهم میگذاریم تا نورآ ن مارا وچشم مارا ازار ندهد .

من چندان خوشبخت نیستم که ترک وطن کرده ام  زیر شکنجه جان دان افتخاری نیست اگر بتوانی خودت را وبقیه را نجات دهی هنر بزرگی است .کشتی من تنها یک قایق شکسته بود که مرتب درونش  آب میریخت ومن مجبور بودم این ابهای بو گرفته را با دستهای بی رمقم خالی کنم  نمیدانم به مقصد رسیده ام یانه ونمیدانم مقصدم کجا بود . 

امروز شان ومنزلت ایران به زیر خاک رفته  دیگر کسی به ما اهمتی نمیدهد هر چند فاضل باشیم وفضلها بپرانیم  من با نجا ت دان خود از دریا بیشتر خود را بیگانه وتنها می بینم  تا درمیان همان انسانهاای درحال غرق 

تنها دلخوشیم این است که  کتابهایم با منند وسروده هایم ونوشته هایم  .

گاهی دریک یک شعر یا یک نوشته  ویا یک  خط اسطوره ای  یافت میشود  با اندکی دلیری  وایستدادگی در برابر ظلم  .

باید بدانیم که زندگی مقدس است واین تقدس را باید محترم بشماریم .

""....ائ تو  !ای زندگی / ای عشق  ای کائنات / که دریک قطره به هم آمیخته اید / من هنوز به زمین نرسیده ام  شما نیز چند پاره شده اید /  واز هم گریخته اید  .""

خدا به بی نهایت   به فراسوی من /  به  دوردستها  گریخته است / امروز اسیر خدایانی  هستیم که شیطان صفتند . ودر نیست  شدن ما میکوشند .

 وزندگی ما درهزار پاره ازهم میدرد وگم میشود ./ پایان 

 ثریا ایرانمنش / 13/ 10/2021 میلادی 



سه‌شنبه، مهر ۲۰، ۱۴۰۰

روزی بزرگ


 ثریا ایرانمنش " لب پرچین  ؟ اسپانیا .
//////////////////////////////////////////.
همانگونه که قبلا نوشتم دراین روز من باید مفصل  گریه کنم برای از دست دادن آنچه را که داشتیم وحال نداریم ! گریه هایم به پایان رسید پرچم  بزرگ  از اسمان با کمک  چتر  بازان از بر زمین نشست  وده نفر زیر انرا گرفتند وبر فراز گنبدی که بنام  سرباز گمنام  بنا کرده ائد  به  اهتزاز دراوردند .  شاه چه شاهانه درمقابل پرچم خم شد وسلام داد درحالیکه اشک درچشمانم حقه زده وبغض گلویم را  گرفته بود گفتم :  شاهی برازنده توست  مواظب این  پرچم  باش ومگذار انرا سر نگون کنند گمان نکنم از پشت شیشه تلویزیون صدا ی مرا وبغض مرا واشکهای مرا نه شنیده ونه دیده است .

برنامه رژه ادامه دارد  زنانی که با افتخار پرچم های ایالتی را دردست داشتند ویا  به درجات سرهنگی رسیده اند  لیاقت دارند مملکتشان برایاشان از هر چیزی  با ارزش ترا ست  گفتم  : درست است که "هالویین "را به اینجا فرستا ده اند و"بلک فرایدی" وکریسمس شمارا  که بربال خانه " بلین " بود برداشتند و بجایش درخت کاشتند اما تا همینجا بس است بقیه را نگاه دارید .
روزیکه پرچم سر زمین بر زمین افتاد کسی نبود خم شود وآنرا بردارد در عوض یک پرچم خرچنگ نشان که نماد داس وچکش نیز درمیان آن دیده میشود در دست لاتهای خود فروخته به اینسو وآن سو میگشت در آن روز چشمانم را به روی همه چیز بستم .

امروز من زیر لوای این پرچم هستم دیگر برگشتی برایم  امکان ندارد یکی از اینها شده ام ریشه دوانیده ام پسرانم ونوه هایم باید برای این سر زمین به جنگ بروند ومدافع این سر زمین باشند  حال با بغض واندوه میگویم  " آعلیحضرت  . مواظب این پرجم باش  وبگذار همیشه درهمه جای دنیا به اهتزار در بیاید وبا بادهمراه نشود مواظب آن باش . گریه ها واشک ریزی ها تمام شدند اما دردها ....بیشتر شدند . پایان 
 ثریا / 12 اکتبر 2021 میلادی  روز سانتا پیلار وروز ارتش وروزی که من گریستم .

دوشنبه، مهر ۱۹، ۱۴۰۰

نفس گیر


ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !

دل من  باز چونی می نالد / ای خدا . خون کدامین عاشق / باز در چاه چکید ؟ ............" ه/ الف / سایه ؟ 

سه روز تعطیلی  ! .فردا روزی است که من تمام مدت را در پای رژه ارتش اسپانیا که مستقیم از تلویزیون پخش میشود  میگذارنم واشک میریزم برای ارتش از دست رفته خودمان وبرای پرچمی که روزی باعث پیروزی وسر فرازی ما بود  حال مانند دزدان وشبکوران  درون یک اطاق انفرادی  روزها را با چنرندیات میگذرانم .

شب گذشته " گالایی" از  یکی از مناطق انگلستان پخش میشد  با چندین  خواننده  ونوازنده ودسته کر و آواز خوان  بدون پوزه بند و سالنی نزدیک به صدها نفر تماشاچی بدون پوزه بند با لباسهای مخصوص دراین فکر بودم که این بیماری کورنا یا کوید 19  راهش را چگونه می یابد ؟ تنها دور حوالی بیچارگان میگردد ؟ یا انها سالن را دیزن فکته کرده وخوب تمیز نموده برای وجود این نازنینان ؟! حتی هوارا نیز تمیز  کرده اند . 

بگذزیم روزخودرا با این ارجیف شروع نکنم وبقول آن مرد رما ل بگذارم احساس هوایی بخورد وانرژی مثبت را وارد رگهایم بکنم ومنفی هارا دور بریزم اما  .اما نمیشود .

شب گذشته نیمه شب ناگهان بفکر آن چهارصد دستگاه خانه های کارگری افتادم که  بانک عمران   با ریاست ویشکایی آنهارا ساخته بود وچهل دستگاه ازاین  خانه نصیب کارگران فروشگاه فرودسی شده بود که علیاحضرت ملکه با پالتوی خز خود درکنار سایر دولت مردان  مرحوم علم وویشکایی وریاست بانک ملی سند این خانه هارا به روسا میدادند ومرحوم " حریری"  این سند هارا دریافت کرد .......اما بیاد نمی آورم که کار گری ویا کار مندی صاحب آن خانه ها شده وحال با شوق وذوق  قسط انرا از حقوقش کم کنند خانه های ارزان قیمتی که بیشتر به دردهمان کارگران  بی بضاعت میخورد  بیاد امیری افتادم که پیشخدمت بود وبرایمان مرتب چای میاورد همشهری من بود وهمیشه آهسته درگوشم میگفت  " خانم برای بچه ها کفش میخواهم  ویا برای کرسی ذغال ویا غیره ماهم با تمام توش وتوان دست گداایی بسوی روسا دراز میکردیم که به امیری کمک کنید  بیچاره زمانی مرد همسرش زنگ زد خانم کسی نیست جنازه اورا بردارد ومن تنها وبی کس وبیچاره  باز دست به دامن ارباب خودمان شدیم . اما امیری هیچگاه صاحب یکی از آن خانه ها نشد . ویا دیگران شاید تنها نور چشمی ها از آن نصیب بردند  .

وهمین مزخرفات است که شب ها خواب را ازچشم من میگیرد ومیبینم که درهما ن زمان هم ما آدمهای ناباب زیاد داشتیم زیر عکس بزرگ شاهنشاه مشغول جمع آوری مال بودند وبه او بد میگفتند  حال آن عکسی معروفی را که جناب رییس درحضور شهبانو گرفته بود وبمن کادو دادند ( زمانیکه استعفا دادم تا عروس دربار شوم !!! ) نمیدانم کجاست ؟  در خانه تکانی هم اورا نیافتم شاید ان زیر زیرها پنهان باشد تا چشم من به اربا ب نخورد وداغ دلم تازه نشود وهای های نگریم ؟؟؟.

چه روزگار خوبی داشتیم بخصوص دوران دبیرستان با دختران  که قرار گذاشته بودیم  هفته ای یک روز در خانه یکی از بچه ها پارتی بدهیم  تازه همه رقص مجلسی یاد گرفته بودیم در کلاس موسیو " لازاریان" "حال میل داشتیم  آن رقص هارا به نمایش بگذاریم در فرودکاه مهر اباد که تازه تاسیس شده  بود از ساعت دو تا چها برای کودکان  برنامه داشت واز شش تا هشت برای ما بزرگسالان ته دانسان!!! میگذاشت وشب رستوران میشد که هم اهل دل درآنجا شام میخوردند توام با موسیقی ورقص  ما دختران چون بی پول بودیم در خانه های یکدیگر پارتی میدادیم کمی کالباس خیار شور  چیپس وپپسی کولا وبعضی ها چند شیشه ابجو را اهسته زیر بغلشان می آوردند یکی با برادرش میامد یکی با نامزدش می آمد وچند نفری هم طفیلی داشتند ما دختران تازه رقص فرا گرفته اصرار داشتیم فقط برقصیم چاچا / رومبا / پاسا دوبل/ تانگو / وغیره !لباسهای من همیشه املی بودند کت ودامن ودامن هایم هم پلیسه ....یک شب در هیمن پارتی ها که مشغول رقاصی بودیم من یک کت ودامن قهوه ای پوشیده بودم با دامن پبلیسه  کفشهایم هم بدون پاشنه   لباسم استیم بلند  و دران میان میلولیدم ناگهان صدایی از ته  اطاق بگوشم رسید : بچه ها  حاج فیروز را نگاه کنید  همه زدند زیر خنده !من آهسته خودم را به گوشه ای رساندم ودر زیر تاریکی چراغ نشستم وبه گوینده که جوانی بلند قامت چهار شانه با پوستی سفید چشمانی روشن وموهای قهوه ای بود نگاه کردم  دردلم گفنتم یک حاج فیروزی نشانت دهم که تا خود جهنم بدوی .از یکی از دوستان پرسیدم این جناب کیست گفتند همکار خواهر یکی از دخترها ست که  دربیمارستان دوره انترنی را میبیند !!! خوب معلوم است درمیان انهمه دختر ناز وزیبا وبلند قامت و آن لباسهای نیمه عریان و زیبا من به نظر او حاج فیروز بودم  تمام شب تنها نشستم تا  آخر شب که ساعت نه بود  به دنبالم امدند تا بخانه برگردم اما همه مدت در فکر این بودم که چگونه پوزه اورا بخاک بمالم.....بقیه  دارد. ث .11/ 10/ 2021 میلادی  ثریا