یکشنبه، خرداد ۳۰، ۱۴۰۰

...این بود آخرین سرود


 ثریا ایرانمنش " لب پرچین" اسپانیا ...........یک غمنامه !

گونه شب شسته بود  از گریه مهتاب  / بسترم بی موج   چون مرداب / میرمید  از دید گانم خواب / 

میگویند شیر زمانیکه غرورش جریحه دار میشود  به جای دوردستی میرود وگودالی را میکند وخودرا زنده به گور میسازد این خاصیت گویا دروجود آنهاییکه  از نسل همان شیر باشند نیز موجود  است  .

سالهاست بی انکه خود بدانم  ناخواسته زنده بگور شدم و امروز اکثر مردم نیز با من زنده بگورند ! من همانند یک سنگ صبوری  رفت وآمد دیگران را  روی چهره وپیگرم میبینم وبیشتر صیقل میخوردم  خموشم اما فریادم همین خموشی تا اعماق   اقیانوسها میرود  .

خموشم اما در میان پیکرم صدها صدف  وکلاف های به هم پیجیده را دارم کلافهای که باز کردنشان بسیار سخت اسنت قوطی های  دربسته ای که از درونشان بیخبری ! 

گذاشتند درهمان زنده بگوریت  بمانی  بی آنکه معنای انرا درک کنند آمدند نشستند  با لبی  خشک وکامی خشک تر  رفتند از این گوری که تو ساخته بودی همه وهم  داشتند  چنان با خشم وپر گویی  میرفتند گویی تنها من بودم که ابن بنارا ساخته ام ودیگران درساختنآ ن  دستی نداشتند .

چهل سال چهره های باد کرده ولپ هایی که گویی برای ساز دهنی زن آماده اند تماشا کردم /چهل سال چشمانی را دیدم که  ازآئها خون میبارید وهر آن در صدد آن بودند که زخمه ای بر پیکرم  زده وخونی را بنوشند شاید ارام بگیرند  چهل سال زنده بگور نشستم بی انکه هوای تازه ای را تنفس کنم .

صدف ها وشن های ساحل گاهی بسویم میامدند اما به همراه  اموج بر میگشتند غبارم را گرچه خود روییده بودم ودریا نیز مرا پاکیزه ساخته بود اما صدفهای همچنان نوک تیز  خود را بسوی من نشان میرفتند  تا زخمی تاره را بر پیکرم فرود آورند وفورا راهی دریا می شدند. 

چه صادقانه   آنهارا مینگریستم واز اینکه  چند دقیقه ای  روبه روی من نشسته اند درسکوت  خودرا خوشبخت میپنداشتم .

آنها مردان وزنان ساحل نشین دنیای دیگر را بهتر می پسندیند  من ! آن سنگ مغرورم   وسخت در  جایگه خود خموش بودم  وبه تماشای این امواج مشغول  گاهی کفی بر دهان میاوردم ازخشم  وگاهی کلافی صدفی را ازهم میدریدم پر بر زخم دلم تیغ خورده بود وخون جاری میشد . آنها  به مرداب ها روی مینهادند  از هراس شب  اما من  آن سنگ سنگین خاموش به تماشا مینشستم .

آه ای نو دولتان من هم آشنای شما هستم هم ناشناس . هر چند شاید در پیش چشمان بسته شما کوچک باشم اما بزرگتر ازآنم که  در دید شما قرار بگیرم . 

دنیا ی شما  دنیای سکه هاست وضرب انها دنیای من ضرب سیمهای لرزان یک ساز است وآوازی حزین که از دلی پر درد  بر میخیزد دنیای امروز  فقر وبدبختی  دنیای گرسنگی ودنیای بیچارگی بشر است .

اینجا ست که راهمان ازهم جدا میشود شما برای شعار دادن وتماشای خلق میدوید من درپنهانی لقمه ای را بادست به گلوی یک بچه گرسنه میرسانم وکوزه ای آب . 

شب گذشته ستاره ها  همه با من گریستند با زنی تنها با شیری که دردرونش غوغا میکرد/  اگر از آن رودخانه پر اب  دورم و خشک وتهی مانده ام  شب به همراه  تمام  آسمان وماه وخوررشید درمن رسوب میکنند ومن لب ریز  میشوم تا جاییکه از چشمانم  ابهای  زاید  فرو میریزند  نه ازغم بلکه ازشادی .

هفته گذشته دومین نوه من پایان نامه تحصیلی اش  را گرفت اما ما تنها عتکس اورا روی تلفن خود پس از یک هفته تماشا کردیم وآقرین براین سرنوشت ......... وبس 

زن همسایه بود که برای کودکش  لالای میخواند / درکنار بستر طفلش .  آنچه او میخواند آواز دل من بود / درونم آتش  اندوه نهان بود و.....اشگها فرو ریختند بیاد لالایی های گذشته وشب نخوابیدنها وامروز تنها چند سنگ منجمد درون  یک کیسه تنهایی مرا پر میکنند . پایان 

جمعه، خرداد ۲۸، ۱۴۰۰

نامه های دختری به مادرش


 ثریا ایرانمنش " لب پرچین" اسپانیا .

-----------------------------------

ز پا فتادم و رویم به منزل است هنوز /شکست کشتی و چشمم به ساحل است هنوز 

چه حالتست  ندانم که بارها  زدل / شدم خراب و کار با دل است هنوز !.........." طبیب اصفهانی ؟ 

نخوابیدم ! نه نخوابیدم  تمام شب درمیان ملافه هایم غلطیدم  ماست خوردم قرص خوردم  وسر انجام ساعت چهار از تختخواب بیرون آمدم وخودرا به آشپزخانه رساندم قهوه ای تلخ نوشیدم تا چشمانم باز شوند اما چشمانم بسته بودند گویی کور شده بودم . میل نداشتم آنهارا به روی این دنیا باز کنم گاهی دردلم به کورها وکر ها  احساس حسادت میکنم !

نامه های او  جلوی چشمانم رژه میرفتند . میامدند وفریاد میزدند  اینهمه هجوم هیجان نا روا ا ز کجا سر چشمه گرفته بود ؟ 

صورت بیگناه وپاک آن زن مقابلم خود نمایی میکرد بیادنامه های پدری به  دخترش افتادم چه تفاوتی بین فرهنگهاست وچه تفاوتی بین انسانهاست / در پیش این  انزجار وبی خردی نمیتوانستم ساکت بمانم  وازخود میپرسیدم دران  شب زادنت  آیا دردهای اورا احساس میکردی ؟ ا مروز همچنان تیغی برنده بر گوشت وجان اوافتاده ای واورا میخراشی زخمی میکنی  / به چه جرمی ؟ به چه گناهی بجرم زادنت ؟ چه بسا او نیز از زادن تو سخت پشیمان بود واینهمه رنج را تحمل نمیکرد .

سکوت او درمقابل پرخاشجویی های  تو برایم غیر قابل تحمل بود او یک دریای پیر یا اقیانوس بزرگ وتو با ائداختن چند تف ویا سنگ ریزه میخواهی اورا بخشکانی تنها چند موج پدیدار میشوند وسپس دوباره دریا  واقیانوس ارام میشود .

اما آن زن اقیانوس وجودش را در چشمانش جمع کرده وهمه ابهای جهانراا بر روی پیراهن کهنه خود میریخت .

زمانی که او گام بر میداشت هر درختی درجلوی او خم میشد  وهر شاخه ای دستی به سوی او دراز میکرد  اما او همه را به خاطر وجود تو پس زد  او دستهای یکا یک را کنار زد  وچون کو.لیان آواره آواز خوان غریبانه گریست بی آنکه بگذارد تو اشکهای اورا ببینی .

شب همچو جهنمی  از روی من گذشت  وبیاد برگهای افتاه  ودستهای خسته او بودم .

نه دیگر چیزی تا صبح نمانده  برخیز چراغی را روشن کن وآبی را بنوش وبرایش بنویس .....

چه چیزی را بنویسم؟ همه گفته های . درد بود وزخمی که برقلبش نشسته بود هنوز داغ وخونین بود  به اسمان نگاه کردم اسما ن نیز تاریک بود اثری از یک ستاره دیده نمیشد گویی ستارگان نیز از راه بشر دور شده اند ودیگر نورشان را بیهوده نثار این جانوران نمیکنند.

اخبار دور انتخابات  مسخره میگشت واخباری دیگر تنها به فوتبال میپرداخت کسی از داغ دل آن زن  آن مادر وآن خود باخته وخود شیفته  وفریادهایش واندوه دیگری  خبر نداشت .

نه! دیگر نمیتوان  ازعشق نوشت نمیتوان از شعر گفت نمیتوان از گلهای سرخ بهاری که در باغچه شگفته اند سخنی بیان کرد همه تبدیل به کاکتوس های تیغ دار وبرنده شده اند وتنها بر قلب تو مینشینند وترا زخمی کرده یا دلت را خونین میسازند .

آه .....مرده شور این کمک های بیهوه شمارا ببرد که هرچه غرور وسر بلندی است همه را به زیر میکشید  ونمیدانید که آن زن  هنوز مانند یک خورشید  گرم افروز زندگی دیگران نیز هست  ومیل دارد دراغوش دریا بمیرد  نه درآغوش  و کنار شما . 

درآغوشی که خبری از ماتم نیست خبری از خودخواهی ها نیست خبری از رویش خار مغیلان نیست  تنها پستانهای پرشیری که اورا تغذیه میکردند در خاطرش زنده مانده است وبس او دیگر همه حواس خودرا از دسنت داد.پایان 

ثریا ایرانمنش 18/06/2021 میلادی /!


پنجشنبه، خرداد ۲۷، ۱۴۰۰

سر زمین من !


 ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !

دل من آن آیننه   لبریز از نقش تو بود / دیگر آن  ایینه کر نقش تو بود  . شکست 

سر زمین خوب من ! امروزدر میان دود وآتش  خود خواهی ها ونامردمی ها ونا مردی ها میسوزی وفاحشه های تازه سرخاب کرده  با ملاها خوابیده برایت تعیین تکلیف میکنند .

روز گذشته ارزو داشتم درون یک عصا میلیونها  تیر کار میگذاشتم وبسوی تو برمیگشتم وبا هر یک تیر یک آخوند  را میکشتم نقش دین وایمانر ا از میان برمیداشتم که ایمان همان احساس انسانیت است که امروز درجهان گم شده است .

شمشیر تو سالهای سال است که از دست شیر بر زمین افتاده و پسرکی جعلق آنرابه نام خود کرده است  وشیر تو ؟   

پیر شده و در میان درختان گم گشته تا شاید به ابدیت به پیوندد  خورشید اما همچنان بر اسمان تو میتابد چرا که خورشید احتمال مرگش کم است مگر آنکه ابرهای تازه  روی چهره اورا بپوشانند  . 

دیگر خورشید  ترا  نخواهم دید که هرصبح  چون سینه بر آمده یک دختر تازه بالغ از میان  کوههای سر بفلک کشیده  ابر هارا میشکافید  وبیرون میامد  کوه هارا نیز شکافتند  تا درمیانش  آنچه را که تو قرن ها پنهان ساخته بودی  به یغما ببرند .

 ترا مانند یک لاشه تکه تکه کردند وبفروش رساندند تنها پوسته ای از تو بجای مانده که انرا نیز دباغان چپ چشم به یغما گرفته روی آ  ن مشغول دباغی هستند . 

دختران وپسران نابالغ   تو که اینده ساز تو بودند همه به شیره کش خانه ها وفاحشه خانه ها نقل مکان کردند وفاحشه های تازه بالغ شده با لبهای سرخ برایت اواز میخوانند .

من به اشپزخانه کوچک  نقل مکان کرده ام وروی میز اشپزخانه مینویسم  راحت نیستم  تنها امروز میل داشتم که آخرین نامه خدا حافظی را برایت بنویسم . ای گهواری تمدن بشری و گاهواره من . اینجا ما مرده  ایم   مرده های که درخون خود تپیده است  کودکان ما زود  به پیری رسیدند  وهمه ما امروز همانند پوسته های چروکیده یک پیرزن مانند سایه درکنار دیوار ها سر پوشیده راه میرویم  ودرکنار این مردمان ناپخته وخام تر از مردم خودمان در درون خود چون آتش میسوزیم  وچه روزها به شب رساندیم وچه مردانی را وزنانی را ازدست دادیم اما هنوز آن عجوزه خار دار بیدار است شهوت شهرت اورا رها نکرده است او دچار همان عقده خود بزرگ بینی وخود ستایی است  دیگر از میان آنهمه دود و آتش شاعری برنخاست تا دروصف آن جنگها وانسان های خاکستر شده سرودی بسراید ویا از خون آن جوانان ترانه ای به یادگار بگذارد  وما چه روزها وشب هارا در سکوت به ملال گذاراندیم  .

دیگر درحسرت آن موجهای غران تو نیستیم چون امواج ترا نیز به یغما بردند مردمی  نادان  مردمی بیسواد درهمان زمان هم اگر آهی از سینه ای برمیخاست کسی آن دردرا احساس نمیکرد وگرمای آن آه را نیز نمی فهمید تنها باد به غب غب میانداختند وخودرا باد میکردند سپس مانند یک بادکنک پلاستیکی ترکیدند .

امروز چنان فنا شدیم  ودر میان گل ولای  دست وپا میزنیم  ودیگر به هیچ شوقی زنده نیستیم .

امید ؟ یا خیا ل؟  کدام یک ؟  اینجا یک گذرگاهی است دو راهه بین  مرگ وزندگی وما تنها کاری که میکنیم این است که خودرا به ننگ الوده نسازیم تا نام ترا الوده تر  نکنیم .

روز گذشته هندوانه ای سنگینی خریدم وخوشحال بخانه  آمدیم درونش تنها کاسه ای پر اب بود وبا رنکهای سمی  آنرا درون کیسه ای انداختیم تا به زباله دانی شهر ببریم سه دلار ونیم برای آن پرداخت کرده بودیم و............

ومن چنان درمیان آن مزرعه هندوانه  شهرمان غرق شده بودم  اشکهایم را نمی دیدم و کسی را نمی شناختم .

پرندگان روی شاخه ها فریاد بر میداشتند  پس آن سر زمین کو ؟  من جز اشکهای خود جوابی نداشتم  .

دراین شهر ناشناخته  دیگر پرسه نمیزنم  تنها دیوارهای شهرهستند  که مرا میشناسند  اشنایی نیست  دیوارها نیز از اشنایی دم نمیزنند  همه یک نقاب ترس بر روی چهره ها خود کشیده اند  ومن جز سکوت راهی ندارم  سکوتم را روی این صفحه میریزم که در هرکجا میلش نبود انرا بسرعت پاک میکند !!!!

نام تو چون یک یاقوت کبود بر سینه من نقش بسته است  ومن این نگینرا محترم میشمارم  وتنها گفته هایمرا به پای تو میریزیم گفته هایی که از تو فرا گرفتم از عمق تاریخ تو 

 دیگر باید برای همیشه از توخدا افظی کنم چون خیال دارند همه جهانیان  بتو تجاوز کنند دیگر جایی برای ما نخواهد بود ما پاک زیستیم  وپاک نیز خواهیم رفت اینها چون درمیانشان پاکی وجود نداشت قدیسی را ساختند تا باکره وپاک باشد وپاکی را سجده کنند ما به ان احتیاج نداریم که خود هما ن قدیسیم . خاکت را میبوسم وبر چشمانم میگذارم وبرای ابد ازتو خدا حافظی میکنم . ای سر زمین خوب من 1پایان

تو آن دره سبز سبز پر افتابی  / که مه بر سر افشاندت نوبهاران  / تو فریاد  مرغان بی جفتی / که پرمیگشاید به دنبالت یاران ./ ثریا ایرانمنش  17/06/20221 میلادی . 


سه‌شنبه، خرداد ۲۵، ۱۴۰۰

نادر


 ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا .

من . مرغ کور چنگل بودم  / برق ستارگان   شب از من دور / در چشم من که پرده ظلمت نداشت / فانوس دست رهگذران . بی نور.......... 

وزمانیکه ارزش ها عوض میشوند  / بی ارزشها جای آنهارا میگیرند " با اجازه آقای امید وار " .......

هرچه در فایل عکسهایم گشتم تا عکسی از تو بیابم  نبود ! تو کمتر عکس میگرفت وکمتر خودرا نشان میدادی  امروز به راستی  با خود گفتم  که چه بموقع رفتی واین گند .کثافتهارا ندیدی تو که آنهمه از کثافات دوری میکر دی چه  افکار پلید وچه از دستهای الوده  چه بموقع جهانرا ترک کردی .یادت گرامی تو  آن مرغ کور جنگل نبود ی تو بلبل  افسانه  سرای جهان شعر وادب ما بودی که دیگ مانندی نخواهی داشت همانند  پیر دیر دوخدایت حافظ شیرازی .

در اول دیوان شعر تو " سرمه" در جایی خواندم که  میرفتی واز همه سراغ میگرفتی  همه راه را بتو عوضی میگفتند رفتی ودرپشت یک د بسته ایستادی کلید را درون قفل کردی اما باز نشد وندایی برخاست گاهی قفلهایی هستند که با هیج کلیدی باز نمیشوند  حکایت امروز ایران  از  دست رفته ما هیچ کلیدی درون ان قفل نمیرود وهیچکس نیز درپشت درب بسته درانتظا رما نیست ومن دراینجا هزار بار  خدارا سپاس گفتم که تو نیستی ..........

 تا مثلا معصومه قمی را ببینی درکنار وارث تاج وتخت ! ویا امیرعلا وهمسر نامدارش که غیراز خودشان هیجکس را قبول ندارند امروز سر دسته هوچیان شده اند ووطن پرست وشاه دوست .وچه بسا آرزوی بر تخت نشستن را نیز درسر میپرورانند !!!!

تو به دنبال کدام راه بودی ره تو بهترین . پاکترین  وارام ترین راهها بود  خودت را با آن شاعران نفتی وعرقی وفاحشه خانه نشین مخلوط نکردی درکاخ تنهاییت نشستی وسرودی وآخرین انها همان صبح دروغین بود که احسا س واندیشه تو بما گفت همه چیز دروغ است اما کسی غیر از من نفهمید که ما با جه دروغ بزرگی وارد چاه ویل میشویم .

 من اکثر دیوان های اشعا رت ار  دارم وتنها ترا درمیان شاعران معاصر بزرگ خطاب میکنم  بقیه تنها با واسطه ها و رابطه ها بزرگ شدند با چند رباعی و چند خط نثر از مد افتاده . شعر تو همیشه تازه است مانند همان شهد انگوری که از آن نام برده ای انسانرا مست میکند .

من مینویسم نوشته های من نیز مانند اشعار تو  مانند یک اینه شفاف و خالی ازهر غباری است  درپشت سر آنها چیزی نیست .

تصور من از درختان  همان درخت است وا انسان همان انسان  نه نقش خیالی را بر آب بزنم وگل دست کنم و عروسکی بسازم به میل واشتهای دیگران .

نوشته های من از دسترس بسیاری دور است تنها عده معدودی آنهارامیخوانند که شایستگی انرا دارند  من هیچ شاهکاری را به خرج نداده ام شاهکار من همان زندگی نامه خود من است که مشغول نوشتن آن هستم هر چه هست شیره جان وهستی خودم میباشد  ومن حق دارم هر کلامی را که مینویسم محترم بشمارم  واز کارهایی که میکنم بر خود ببالم  درانتظار هیچ صاحبدلی نیستم صاحبدلان  امروز همه به زیر خاک رفته اند ودرکنار تو ارمیده اند .وجایشانرا مشتی هو چی  گرفته است که به نرخ روز نان میخورند .

آخرین باری که به همراه  دوستانی شام را درکنار تو در ر ستوان چاتانوگا خوردیم هیگاه یادم نمیرود چه مغرور وآن دوست   که پدرش یک ارتشید باز نشسته بود د رانتظا رلطفی از طرف تو بود که توتنها به یک دوستی وسلام اکتفا کردی در تمام طول شام من تنها ترا مینگریستم ویک کلام  حرف نزدم  ./دیگر هیچگاه تراندیدم تا بار سفررا بستم خوشبختانه  دران صبح دروغین من هیچ نقشی نداشتم چون تضاد منفعی نداشتم خودم بود وخودمرا میخواستم میل نداشتم گم شوم .

کتاب تو جلوی روی من است برگ برگ برگ شده مانند گلی خوشبو که کم کم برگهایش میخشکد ومیریزد اما من آین  گلهارا در میان جانم نگاه داشته ام وچقدر امروز خوشحال بودم که تو دیگرنیستی تا دراین نکبت زجر بکشی روح حساس ترا خوب میشناختم ومیدانستم چقدر ازالودگی ها بیزاری .

از شوق این امید نهان  زنده ام هنوز / امید یا خیال ؟  کدام است این  کدام ؟ 

بس شب دراین امید رسانیده ام به روز / بس شب دراین امید  رسانده ام به روز 

روانت شاد  وروحت با فرشتگان آمیخته باد که خود یک فرشته بودی آ مدی وزود هم رفتی .

تقدیم به " شادروان نادر نادر پور " شاعر بی همتای ما .

ثریا ایرانمنش /15/06/2021 میلادی !



دوشنبه، خرداد ۲۴، ۱۴۰۰

کجا میروم ؟

ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !

صدایی در قفل پیچید وصدای ترا شنیدم که  میگفتی  چرا این قفل لعنتی باز نمیشود ؟ نمیدانم چه ساعتی  از شب بود ! ناگهان از خواب برخاستم ومیان تخت نشستم و گمان بردم هنوز درخانه قدیمی ام و درب وسط را قفل کرده ام   چراغ را روشن کردم !!! نه در یک شهر غریب درمیان ملافه های بهم پیچیده وگرمای طاقت فرسا  وترس چه کسی داشت درب خانه را باز میکرد ؟ جرئت بیرون آمدن را نداشتم  به هرروی آهسته برخاستم کرکره هارا بالا زدم تا راه فراری داشته باشم رفتم روی بالکن ! هوا عالی خنک همه جا رو.شن اما میترسیدم به راهرو برگردم .تمام شب روی تابلتم چرت زدم  بی انکه لحظه ای بخوابم  هرچه خبرهای راست ودروغ زرد وقرمز بود خواندم ...بیاد ندارم چگونه بخواب رفتم صبح اهسته برخاستم ونزدیک قفل درب خانه رفتم کلید چرخیده بود !!! ایا کسی میخواست وارد شود ؟ وایا همسایه  عوضی کلید را درقفل خانه ما فرو برده بود ؟  تمام روز بی حس وبی حال ...... شاید میل  داری بخانه برگردی ! اما اینجا آن خانه نیست وتو آنرا دوست نداری هیچوقت دوست نداشتی بالجبار گاهی خودترا باینجا میکشاندی به عنوان ئعطیللات ویا برداشت کمی پول از حساب ومیرفتی وزمانی برگشتی دیگر حتی درتختخواب دونفره هم نخوابیدی  روی کاناپه کنار میز مشروبات خوابیدی دکترقذغن کرده بود حتی قطره ای مشروب بنوشی اما صبح همه بطری ها خالی بودند حتی بطری های شرابی که من درآشپزخانه پنهان کرده بودم وتو خودترا بخواب میزدی  همسایه هاظاهرا دلشان برایت میسوخت به دیدنت میامدند ....چرا ایشان  اینجا خوابیده  ؟ برای انکه توالت  کنارش هست ومیتواند شب آهسته از در بیرون برود واز باری مشروبی تهیه کند روزهارا میخوابید ی یا خودرا بخواب میزدی پولی دربساط نبود من با خیاطی چندر قازی برای غذا روزنه  درمیاوردم وتو زیر چشمی مرا می پاییدی  دلت هوای معشوق را کرده بود به امریکا رفته بود وتوبرایش کلی پول حواله کردی ما دیگر جزیی از اثاثیه  کهنه خانه شده بودیم .اینهارا برای این نوشتم که بتو بگویم ایکاش قبلا ترا بهتر میشناختم  ومیدانستم زیر چه فشاری قرار داری روز اول بمن گفتی اما من فراموش کردم سعی کردم فراموش کنم زیر یک فشار روحی یک فشار ناشناخته من سرگرم مادری برای بچه ها ! درحالیکه دیگران بچه ها را فراموش میکنند وبه مردشان میچسپند روزی هم سربسته بمن گفتی  این منم که به درد تو میخورم ! خندیدم !!! آنروز نفهمیدم دیگر برای همه چیز دیراست هم برای تو هم برای من  تو رفته ای ودرگورستانی که خوابیده ای دوستان قدیمی وجدیت  درکنارت خفته اند  همه چیزهاییرا هم که متعلق بتو بود برده ای صندلی که روی  آن مینشستی روزی ناگهان شکست  فرش را فروختیم تا برایت سنگ   بگذاریم  زمانی که  عکس ترا روی میز میگذاشتم سرنگون میشد تختخواب ناگهان ازهم  وارفت  همه چیزهارا بیرون ریختم ویا بخشیدم ویا درخانه دخترم به امانت گذاشتم  فهمیدم میل نداری یاد گاری ازخودت دراینجا  بگذاری  اموالت  را بیشتر دوست داشتی !  اسوه باش / من آنجا نخواهم آمد  من درجایی دیگر خواهم رفت .

دلم برایت تنگ شده شب گذشته گمان کردم که برگشتیم به زندگی / تو دریک خانواده مذهبی بازاری بزرگ شده بودی ومن بر خلاف تو به هیچ چیز اعتقادی نداشتم  شبهای محرم مانند یک پرنده بال میزدی مشروب نمیخوردی   همه میکده ها بسته بودند اما درخانه هم جرئت نمیکردی مشرو.ب بنوشی میترسیدی آن ترس همیشگی ترس از جهنم !!با تو بود میرفتی کنار میز مشروبات می ایستادی دوباره بر میگشتی وتاصبح دورخانه میچرخیدی به همه بد وبیراه   میگفتی فحاشی میکردی عصبی بودی .صبح زود لیوانی را ناشتا سر میکشیدی وپشت بند آن یک کاسه چینی اب یخ که مادرجان برایت اماده کرده بود به درون  شکم خالی خود میفرستادی دیگر تو نبودی  آن شیطان وحشی بیدار میشد وهمه میگریخیتم تا زمانی که سوار اتومبیلت میشدی وبسرعت برق خودت را به خانه بزرگ میرساندی تا درکنار منقل وروی زانوی ان زن چلاق بیفتی بوی او عطر بوگندوی او ترا جادو  میکرد وتا نیمه شب دیگر خبری از تو نمیشد  .چقدر آرزو داشتم کنارت بنشینم همه آن صفحات موسیقی وکلام برای تو بود وتو نمی فهمیدی همه گریه های من برای تو بود وتو اشگهای مرا نمیدیدی .دیگر هرکدام خیابانی جداگانه را گرفته بودیم وبسویی میرفتیم ظاهرا همسر  بودیم اما باطنا تو درپی فرصتی بودی که مرا بشکنی میل نداشتی بدرخشم .........با سکرتر چاق و چله روسی ات خوش بودی او مادرخوبی برایت بود ایکاش من فهمیده بودم که تو به مادر بیشتر احتیاج داری تا به زن بدبختی این بود که من به شوهر بیشتر احتیا ج داشتم تا یک بچه لوس وننر !واین چنین  بود که بار سفررا بستم .

حال امروز زیر دوش آب سرد بیاد تو افتادم  چقدر از دوش گرفتن صبگاهی من عصبی بودی همه جا آنرا مانند یک اعلامیه پخش میکردی وصدایت را که نیمه شب میخواستی قفل را بشکنی ! آسوده بخواب در ارمش ابدی اما من انهایی را که میان من وتو جدایی افکندند  هیچگاه نخواهم بخشید یکی از انها همان زن چلاق است . من به جادوی سیاه اعتقادی ندارم اما او جادو گر بود همه اینرا میدانند .ث

پایان/ ثریا ایرانمنش 14/.06/2021 میلادی !

 

شنبه، خرداد ۲۲، ۱۴۰۰

مرد ریا

یک دلنوشته در یک غروب داغ   .‌

هر بار که نگاهی به باغچه می اندازه زیر لب مبخوانم که ؛آشیونم را گل خود رو‌گرفته. / سبزه از هر سو تا زانو گرفته 

بر میگردیم ونگاهی به صندلی خالی میندازم که به جا ی او یک کوسن با عکس سگ عزیز دردانه   چاپ شده روی یک کوسن . نشسته  حال قرار است که خواهر زاده این سگ عزیز دردانه  چند ماه دیگر به خاله اش ملحق شود. ارزان است تنها دوهزار یورو !!!!!: 

نگاهی به عکسهای تو می اندازم. واز خود میپرسم که تو‌چه وقت میخوابی. خرید تر ا چه کسی انجام می‌دهد  به کارهای خانه ات چگونه میرسی تو که همیشه درون آن سوراخ آشپزخانه مشغول جدال با دیگران هستی  .

با بی میلی وخستگی باغچه را آب دادم غذایی به گلها رساندم گناه آنها نیست که در بالکن من نشسته اند  گناه از من است که بیهوده مانند یک توپ  پینه پونگ بر زمین  خوردم وبه میان سفره ای افتادم که کسی در انتظارش نبود. همه روی گرداندند. دختر .همین دختر با چهار مرد تنومند  برابری و کار کرد وهنوز هم می‌تواند در ظرف یک ساعت. خانه را زیر وزیر کند   حال در اینفکرم که آن مردم بیچاره تشنه بدون آب. بدون غذا در حسرت  یک سفره چگونه دل به کسی بستند وامید به کسی بستند که  مانند توپ والیبال از این دست به اندست می‌شود هر،گاه مست است اشعار عاشقانه وطنی میخواند زمانی که هشیار است  زبانش تیز می‌شود چه خوب من از روز اول  از او بیزار بودم  درهمان موقع که داشت  زورکی سوگند میخورد میدانستم این  بچه  رشد نخواهد کرد ناقص است ممکن است از نظر هیکل هر روز گنده وگنده شود اما. در سایر موارد بسیار حقیر ونا کار امد است  حال  دیگر دل از همه بریدم سر زیر پر کشیدم .

هوا آنقدر داغ است وگرفته که حتی بالش‌های من گویی از درون فر بیرون آمده اند  تازه اول عشق است هنوز تابستان نرسیده 

به هر روییدرد دلی  بود و در بیحالی وبیخیالی بیاد آن جوان بدبختی هستم که در روسیه داشت روی قبرها را تمیز می‌کرد وخوشخال بود که …..مثلا آزاد است ، پایان قصه .

ثریا. /شنبه  دوازدهم ژوئن  دوهزارو بیست ویک