صدایی در قفل پیچید وصدای ترا شنیدم که میگفتی چرا این قفل لعنتی باز نمیشود ؟ نمیدانم چه ساعتی از شب بود ! ناگهان از خواب برخاستم ومیان تخت نشستم و گمان بردم هنوز درخانه قدیمی ام و درب وسط را قفل کرده ام چراغ را روشن کردم !!! نه در یک شهر غریب درمیان ملافه های بهم پیچیده وگرمای طاقت فرسا وترس چه کسی داشت درب خانه را باز میکرد ؟ جرئت بیرون آمدن را نداشتم به هرروی آهسته برخاستم کرکره هارا بالا زدم تا راه فراری داشته باشم رفتم روی بالکن ! هوا عالی خنک همه جا رو.شن اما میترسیدم به راهرو برگردم .تمام شب روی تابلتم چرت زدم بی انکه لحظه ای بخوابم هرچه خبرهای راست ودروغ زرد وقرمز بود خواندم ...بیاد ندارم چگونه بخواب رفتم صبح اهسته برخاستم ونزدیک قفل درب خانه رفتم کلید چرخیده بود !!! ایا کسی میخواست وارد شود ؟ وایا همسایه عوضی کلید را درقفل خانه ما فرو برده بود ؟ تمام روز بی حس وبی حال ...... شاید میل داری بخانه برگردی ! اما اینجا آن خانه نیست وتو آنرا دوست نداری هیچوقت دوست نداشتی بالجبار گاهی خودترا باینجا میکشاندی به عنوان ئعطیللات ویا برداشت کمی پول از حساب ومیرفتی وزمانی برگشتی دیگر حتی درتختخواب دونفره هم نخوابیدی روی کاناپه کنار میز مشروبات خوابیدی دکترقذغن کرده بود حتی قطره ای مشروب بنوشی اما صبح همه بطری ها خالی بودند حتی بطری های شرابی که من درآشپزخانه پنهان کرده بودم وتو خودترا بخواب میزدی همسایه هاظاهرا دلشان برایت میسوخت به دیدنت میامدند ....چرا ایشان اینجا خوابیده ؟ برای انکه توالت کنارش هست ومیتواند شب آهسته از در بیرون برود واز باری مشروبی تهیه کند روزهارا میخوابید ی یا خودرا بخواب میزدی پولی دربساط نبود من با خیاطی چندر قازی برای غذا روزنه درمیاوردم وتو زیر چشمی مرا می پاییدی دلت هوای معشوق را کرده بود به امریکا رفته بود وتوبرایش کلی پول حواله کردی ما دیگر جزیی از اثاثیه کهنه خانه شده بودیم .اینهارا برای این نوشتم که بتو بگویم ایکاش قبلا ترا بهتر میشناختم ومیدانستم زیر چه فشاری قرار داری روز اول بمن گفتی اما من فراموش کردم سعی کردم فراموش کنم زیر یک فشار روحی یک فشار ناشناخته من سرگرم مادری برای بچه ها ! درحالیکه دیگران بچه ها را فراموش میکنند وبه مردشان میچسپند روزی هم سربسته بمن گفتی این منم که به درد تو میخورم ! خندیدم !!! آنروز نفهمیدم دیگر برای همه چیز دیراست هم برای تو هم برای من تو رفته ای ودرگورستانی که خوابیده ای دوستان قدیمی وجدیت درکنارت خفته اند همه چیزهاییرا هم که متعلق بتو بود برده ای صندلی که روی آن مینشستی روزی ناگهان شکست فرش را فروختیم تا برایت سنگ بگذاریم زمانی که عکس ترا روی میز میگذاشتم سرنگون میشد تختخواب ناگهان ازهم وارفت همه چیزهارا بیرون ریختم ویا بخشیدم ویا درخانه دخترم به امانت گذاشتم فهمیدم میل نداری یاد گاری ازخودت دراینجا بگذاری اموالت را بیشتر دوست داشتی ! اسوه باش / من آنجا نخواهم آمد من درجایی دیگر خواهم رفت .
دلم برایت تنگ شده شب گذشته گمان کردم که برگشتیم به زندگی / تو دریک خانواده مذهبی بازاری بزرگ شده بودی ومن بر خلاف تو به هیچ چیز اعتقادی نداشتم شبهای محرم مانند یک پرنده بال میزدی مشروب نمیخوردی همه میکده ها بسته بودند اما درخانه هم جرئت نمیکردی مشرو.ب بنوشی میترسیدی آن ترس همیشگی ترس از جهنم !!با تو بود میرفتی کنار میز مشروبات می ایستادی دوباره بر میگشتی وتاصبح دورخانه میچرخیدی به همه بد وبیراه میگفتی فحاشی میکردی عصبی بودی .صبح زود لیوانی را ناشتا سر میکشیدی وپشت بند آن یک کاسه چینی اب یخ که مادرجان برایت اماده کرده بود به درون شکم خالی خود میفرستادی دیگر تو نبودی آن شیطان وحشی بیدار میشد وهمه میگریخیتم تا زمانی که سوار اتومبیلت میشدی وبسرعت برق خودت را به خانه بزرگ میرساندی تا درکنار منقل وروی زانوی ان زن چلاق بیفتی بوی او عطر بوگندوی او ترا جادو میکرد وتا نیمه شب دیگر خبری از تو نمیشد .چقدر آرزو داشتم کنارت بنشینم همه آن صفحات موسیقی وکلام برای تو بود وتو نمی فهمیدی همه گریه های من برای تو بود وتو اشگهای مرا نمیدیدی .دیگر هرکدام خیابانی جداگانه را گرفته بودیم وبسویی میرفتیم ظاهرا همسر بودیم اما باطنا تو درپی فرصتی بودی که مرا بشکنی میل نداشتی بدرخشم .........با سکرتر چاق و چله روسی ات خوش بودی او مادرخوبی برایت بود ایکاش من فهمیده بودم که تو به مادر بیشتر احتیاج داری تا به زن بدبختی این بود که من به شوهر بیشتر احتیا ج داشتم تا یک بچه لوس وننر !واین چنین بود که بار سفررا بستم .
حال امروز زیر دوش آب سرد بیاد تو افتادم چقدر از دوش گرفتن صبگاهی من عصبی بودی همه جا آنرا مانند یک اعلامیه پخش میکردی وصدایت را که نیمه شب میخواستی قفل را بشکنی ! آسوده بخواب در ارمش ابدی اما من انهایی را که میان من وتو جدایی افکندند هیچگاه نخواهم بخشید یکی از انها همان زن چلاق است . من به جادوی سیاه اعتقادی ندارم اما او جادو گر بود همه اینرا میدانند .ث
پایان/ ثریا ایرانمنش 14/.06/2021 میلادی !
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر