شنبه، خرداد ۲۲، ۱۴۰۰

مرد ریا

یک دلنوشته در یک غروب داغ   .‌

هر بار که نگاهی به باغچه می اندازه زیر لب مبخوانم که ؛آشیونم را گل خود رو‌گرفته. / سبزه از هر سو تا زانو گرفته 

بر میگردیم ونگاهی به صندلی خالی میندازم که به جا ی او یک کوسن با عکس سگ عزیز دردانه   چاپ شده روی یک کوسن . نشسته  حال قرار است که خواهر زاده این سگ عزیز دردانه  چند ماه دیگر به خاله اش ملحق شود. ارزان است تنها دوهزار یورو !!!!!: 

نگاهی به عکسهای تو می اندازم. واز خود میپرسم که تو‌چه وقت میخوابی. خرید تر ا چه کسی انجام می‌دهد  به کارهای خانه ات چگونه میرسی تو که همیشه درون آن سوراخ آشپزخانه مشغول جدال با دیگران هستی  .

با بی میلی وخستگی باغچه را آب دادم غذایی به گلها رساندم گناه آنها نیست که در بالکن من نشسته اند  گناه از من است که بیهوده مانند یک توپ  پینه پونگ بر زمین  خوردم وبه میان سفره ای افتادم که کسی در انتظارش نبود. همه روی گرداندند. دختر .همین دختر با چهار مرد تنومند  برابری و کار کرد وهنوز هم می‌تواند در ظرف یک ساعت. خانه را زیر وزیر کند   حال در اینفکرم که آن مردم بیچاره تشنه بدون آب. بدون غذا در حسرت  یک سفره چگونه دل به کسی بستند وامید به کسی بستند که  مانند توپ والیبال از این دست به اندست می‌شود هر،گاه مست است اشعار عاشقانه وطنی میخواند زمانی که هشیار است  زبانش تیز می‌شود چه خوب من از روز اول  از او بیزار بودم  درهمان موقع که داشت  زورکی سوگند میخورد میدانستم این  بچه  رشد نخواهد کرد ناقص است ممکن است از نظر هیکل هر روز گنده وگنده شود اما. در سایر موارد بسیار حقیر ونا کار امد است  حال  دیگر دل از همه بریدم سر زیر پر کشیدم .

هوا آنقدر داغ است وگرفته که حتی بالش‌های من گویی از درون فر بیرون آمده اند  تازه اول عشق است هنوز تابستان نرسیده 

به هر روییدرد دلی  بود و در بیحالی وبیخیالی بیاد آن جوان بدبختی هستم که در روسیه داشت روی قبرها را تمیز می‌کرد وخوشخال بود که …..مثلا آزاد است ، پایان قصه .

ثریا. /شنبه  دوازدهم ژوئن  دوهزارو بیست ویک 

هیچ نظری موجود نیست: