ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !
دل من آن آیننه لبریز از نقش تو بود / دیگر آن ایینه کر نقش تو بود . شکست
سر زمین خوب من ! امروزدر میان دود وآتش خود خواهی ها ونامردمی ها ونا مردی ها میسوزی وفاحشه های تازه سرخاب کرده با ملاها خوابیده برایت تعیین تکلیف میکنند .
روز گذشته ارزو داشتم درون یک عصا میلیونها تیر کار میگذاشتم وبسوی تو برمیگشتم وبا هر یک تیر یک آخوند را میکشتم نقش دین وایمانر ا از میان برمیداشتم که ایمان همان احساس انسانیت است که امروز درجهان گم شده است .
شمشیر تو سالهای سال است که از دست شیر بر زمین افتاده و پسرکی جعلق آنرابه نام خود کرده است وشیر تو ؟
پیر شده و در میان درختان گم گشته تا شاید به ابدیت به پیوندد خورشید اما همچنان بر اسمان تو میتابد چرا که خورشید احتمال مرگش کم است مگر آنکه ابرهای تازه روی چهره اورا بپوشانند .
دیگر خورشید ترا نخواهم دید که هرصبح چون سینه بر آمده یک دختر تازه بالغ از میان کوههای سر بفلک کشیده ابر هارا میشکافید وبیرون میامد کوه هارا نیز شکافتند تا درمیانش آنچه را که تو قرن ها پنهان ساخته بودی به یغما ببرند .
ترا مانند یک لاشه تکه تکه کردند وبفروش رساندند تنها پوسته ای از تو بجای مانده که انرا نیز دباغان چپ چشم به یغما گرفته روی آ ن مشغول دباغی هستند .
دختران وپسران نابالغ تو که اینده ساز تو بودند همه به شیره کش خانه ها وفاحشه خانه ها نقل مکان کردند وفاحشه های تازه بالغ شده با لبهای سرخ برایت اواز میخوانند .
من به اشپزخانه کوچک نقل مکان کرده ام وروی میز اشپزخانه مینویسم راحت نیستم تنها امروز میل داشتم که آخرین نامه خدا حافظی را برایت بنویسم . ای گهواری تمدن بشری و گاهواره من . اینجا ما مرده ایم مرده های که درخون خود تپیده است کودکان ما زود به پیری رسیدند وهمه ما امروز همانند پوسته های چروکیده یک پیرزن مانند سایه درکنار دیوار ها سر پوشیده راه میرویم ودرکنار این مردمان ناپخته وخام تر از مردم خودمان در درون خود چون آتش میسوزیم وچه روزها به شب رساندیم وچه مردانی را وزنانی را ازدست دادیم اما هنوز آن عجوزه خار دار بیدار است شهوت شهرت اورا رها نکرده است او دچار همان عقده خود بزرگ بینی وخود ستایی است دیگر از میان آنهمه دود و آتش شاعری برنخاست تا دروصف آن جنگها وانسان های خاکستر شده سرودی بسراید ویا از خون آن جوانان ترانه ای به یادگار بگذارد وما چه روزها وشب هارا در سکوت به ملال گذاراندیم .
دیگر درحسرت آن موجهای غران تو نیستیم چون امواج ترا نیز به یغما بردند مردمی نادان مردمی بیسواد درهمان زمان هم اگر آهی از سینه ای برمیخاست کسی آن دردرا احساس نمیکرد وگرمای آن آه را نیز نمی فهمید تنها باد به غب غب میانداختند وخودرا باد میکردند سپس مانند یک بادکنک پلاستیکی ترکیدند .
امروز چنان فنا شدیم ودر میان گل ولای دست وپا میزنیم ودیگر به هیچ شوقی زنده نیستیم .
امید ؟ یا خیا ل؟ کدام یک ؟ اینجا یک گذرگاهی است دو راهه بین مرگ وزندگی وما تنها کاری که میکنیم این است که خودرا به ننگ الوده نسازیم تا نام ترا الوده تر نکنیم .
روز گذشته هندوانه ای سنگینی خریدم وخوشحال بخانه آمدیم درونش تنها کاسه ای پر اب بود وبا رنکهای سمی آنرا درون کیسه ای انداختیم تا به زباله دانی شهر ببریم سه دلار ونیم برای آن پرداخت کرده بودیم و............
ومن چنان درمیان آن مزرعه هندوانه شهرمان غرق شده بودم اشکهایم را نمی دیدم و کسی را نمی شناختم .
پرندگان روی شاخه ها فریاد بر میداشتند پس آن سر زمین کو ؟ من جز اشکهای خود جوابی نداشتم .
دراین شهر ناشناخته دیگر پرسه نمیزنم تنها دیوارهای شهرهستند که مرا میشناسند اشنایی نیست دیوارها نیز از اشنایی دم نمیزنند همه یک نقاب ترس بر روی چهره ها خود کشیده اند ومن جز سکوت راهی ندارم سکوتم را روی این صفحه میریزم که در هرکجا میلش نبود انرا بسرعت پاک میکند !!!!
نام تو چون یک یاقوت کبود بر سینه من نقش بسته است ومن این نگینرا محترم میشمارم وتنها گفته هایمرا به پای تو میریزیم گفته هایی که از تو فرا گرفتم از عمق تاریخ تو
دیگر باید برای همیشه از توخدا افظی کنم چون خیال دارند همه جهانیان بتو تجاوز کنند دیگر جایی برای ما نخواهد بود ما پاک زیستیم وپاک نیز خواهیم رفت اینها چون درمیانشان پاکی وجود نداشت قدیسی را ساختند تا باکره وپاک باشد وپاکی را سجده کنند ما به ان احتیاج نداریم که خود هما ن قدیسیم . خاکت را میبوسم وبر چشمانم میگذارم وبرای ابد ازتو خدا حافظی میکنم . ای سر زمین خوب من 1پایان
تو آن دره سبز سبز پر افتابی / که مه بر سر افشاندت نوبهاران / تو فریاد مرغان بی جفتی / که پرمیگشاید به دنبالت یاران ./ ثریا ایرانمنش 17/06/20221 میلادی .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر