ثریا ایرانمنش " لب پرچین" اسپانیا .
-----------------------------------
ز پا فتادم و رویم به منزل است هنوز /شکست کشتی و چشمم به ساحل است هنوز
چه حالتست ندانم که بارها زدل / شدم خراب و کار با دل است هنوز !.........." طبیب اصفهانی ؟
نخوابیدم ! نه نخوابیدم تمام شب درمیان ملافه هایم غلطیدم ماست خوردم قرص خوردم وسر انجام ساعت چهار از تختخواب بیرون آمدم وخودرا به آشپزخانه رساندم قهوه ای تلخ نوشیدم تا چشمانم باز شوند اما چشمانم بسته بودند گویی کور شده بودم . میل نداشتم آنهارا به روی این دنیا باز کنم گاهی دردلم به کورها وکر ها احساس حسادت میکنم !
نامه های او جلوی چشمانم رژه میرفتند . میامدند وفریاد میزدند اینهمه هجوم هیجان نا روا ا ز کجا سر چشمه گرفته بود ؟
صورت بیگناه وپاک آن زن مقابلم خود نمایی میکرد بیادنامه های پدری به دخترش افتادم چه تفاوتی بین فرهنگهاست وچه تفاوتی بین انسانهاست / در پیش این انزجار وبی خردی نمیتوانستم ساکت بمانم وازخود میپرسیدم دران شب زادنت آیا دردهای اورا احساس میکردی ؟ ا مروز همچنان تیغی برنده بر گوشت وجان اوافتاده ای واورا میخراشی زخمی میکنی / به چه جرمی ؟ به چه گناهی بجرم زادنت ؟ چه بسا او نیز از زادن تو سخت پشیمان بود واینهمه رنج را تحمل نمیکرد .
سکوت او درمقابل پرخاشجویی های تو برایم غیر قابل تحمل بود او یک دریای پیر یا اقیانوس بزرگ وتو با ائداختن چند تف ویا سنگ ریزه میخواهی اورا بخشکانی تنها چند موج پدیدار میشوند وسپس دوباره دریا واقیانوس ارام میشود .
اما آن زن اقیانوس وجودش را در چشمانش جمع کرده وهمه ابهای جهانراا بر روی پیراهن کهنه خود میریخت .
زمانی که او گام بر میداشت هر درختی درجلوی او خم میشد وهر شاخه ای دستی به سوی او دراز میکرد اما او همه را به خاطر وجود تو پس زد او دستهای یکا یک را کنار زد وچون کو.لیان آواره آواز خوان غریبانه گریست بی آنکه بگذارد تو اشکهای اورا ببینی .
شب همچو جهنمی از روی من گذشت وبیاد برگهای افتاه ودستهای خسته او بودم .
نه دیگر چیزی تا صبح نمانده برخیز چراغی را روشن کن وآبی را بنوش وبرایش بنویس .....
چه چیزی را بنویسم؟ همه گفته های . درد بود وزخمی که برقلبش نشسته بود هنوز داغ وخونین بود به اسمان نگاه کردم اسما ن نیز تاریک بود اثری از یک ستاره دیده نمیشد گویی ستارگان نیز از راه بشر دور شده اند ودیگر نورشان را بیهوده نثار این جانوران نمیکنند.
اخبار دور انتخابات مسخره میگشت واخباری دیگر تنها به فوتبال میپرداخت کسی از داغ دل آن زن آن مادر وآن خود باخته وخود شیفته وفریادهایش واندوه دیگری خبر نداشت .
نه! دیگر نمیتوان ازعشق نوشت نمیتوان از شعر گفت نمیتوان از گلهای سرخ بهاری که در باغچه شگفته اند سخنی بیان کرد همه تبدیل به کاکتوس های تیغ دار وبرنده شده اند وتنها بر قلب تو مینشینند وترا زخمی کرده یا دلت را خونین میسازند .
آه .....مرده شور این کمک های بیهوه شمارا ببرد که هرچه غرور وسر بلندی است همه را به زیر میکشید ونمیدانید که آن زن هنوز مانند یک خورشید گرم افروز زندگی دیگران نیز هست ومیل دارد دراغوش دریا بمیرد نه درآغوش و کنار شما .
درآغوشی که خبری از ماتم نیست خبری از خودخواهی ها نیست خبری از رویش خار مغیلان نیست تنها پستانهای پرشیری که اورا تغذیه میکردند در خاطرش زنده مانده است وبس او دیگر همه حواس خودرا از دسنت داد.پایان
ثریا ایرانمنش 18/06/2021 میلادی /!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر