دوشنبه، خرداد ۰۳، ۱۴۰۰

سقوط !

ثریا ایرانمنش  " لب پرچین" اسپانیا !

گردنی بر  می افراشت  - سرش از چرخ فرا تر میرفت /  آسمان با همه اختر هایش / بوسه میزد بر سر انگشتانش / سکه خورشید بود درمیان مشتش ..........

گذرهایی است بسیار سخت برای یک سفر ابدی  چرا که این  حامیان ناچیز وبام های   نیمه تمام  به عشق او چندان پایدار نیست . 

 وچه بسا از هرسو مورد بی اعتمادی وبی اعتقادی قرار بگیرد - در  آن سر زمین . فرض / فرض محال  همه چیز روبراه شد وهمه رفتند وبر جایگاهی نشستند عده ای دربیرون بلوا ها به پا کرده وحال سهم خودرا میخواهند  ملکه قلبها آن دخترک اهل قم  حتما ملکه دلها خواهد شد ودوباره مجلات زرد وقرمز درباره اش قلم فرسایی ها خواهند تمود واورا از فرش به عرش میرسانند.

امروز همه زیر پرچم سرخ قرار گرفته اند وپرچم خودشان را بعنوان  یک بازیچه دردستها میچرخانند  اگر ازایشان بپرسی  میل داری واقعا برگردی  درجوابت خواند گفت که ! نه! 

سهم ما تنها یک ایمان بوده وهست ونقشی دیگر درآن سر زمین نخواهیم داشت سهم ما هما ن شکست ابدی وازلی است .

 روزی که برای اولین بار نامه او به دستم رسید وچشمانم را به عکس او دوختم  دردل گفتم خودش است  این همان است که میتواند ناپلئون وار برود وتاج افتاده برزمین را بردارد وبر سر بگذارد . سالها درانتظار نشستم و نشستیم و گفتیم  و گفتم و شنیدیم و شنیدم  اما ......  با درکی که من داشتم وآن سهمی که میخواست  که میل داشت از میان ابرها جواب  سلام ما را بدهد  او هم شد بخشی ازهمان ارتجاع  سیاه اما نه چندان سرخ .شاید سبز وزرد وآبی  !/

امروز بسیاری از ما در گوشه و کنار این جهان این سرنوشت نیمه کاره را پذیرفته ایم  و درانتظار کامل شدن آن نیستیم بخصوص اگر سنی از ما رفته باشد  درون یک پوسته  خود را پنهان ساخته ایم اما میدانیم که بازگشتی وجود نخواهد داشت زیر عنوان هیچ معجزه ای . 

ما طوری با این یگانه بودن و در حاشیه راه رفتن خو گرفته ایم  که دیگر هیچ چیز از خود ما درما نمانده  است  بسیاری از ما  از پذیرفتن این سرنوشت شرم داریم اما چاره نداریم قهرمانی در میان نیست هزاران قهرمان پوشالی دربیر ون دارند فریاد  میکشند اما همه تنها به خود میاندیشند  اعتیاد بیداد میکند مهم نیست به چه چیزی معتادی من به نوشتن معتادم  دیگری به تریاک وسومی به ان اب شنوگولی که درون شیشه است .وچهارمی به دوربین ها تازمانی که همه  در حا ل انتظار  پیروزی شخصی خود باشند قهرمانی بوجود نخواهد آمد  وزمانی که شکست خوردند  دیگر  امدن یک قهرمان برایشان فرقی ندارد  ازهرنوع که میخواهد باشد  " منافع" کجاست !؟ . ما همان مسافر ابدی هستیم که باید آن راهی ر ا که انتخاب کرده ایم ادامه دهیم گذرگاهی سخت بود وچه بسا از این هم سخت تر بگذرد ما تحمل کردیم دیگر نخواهیم  توانست  به انچه که بودیم برگردیم  .

امروز درگوشه وکنار سر زمینهای غریب مردان وزنانی با ثروتهای باد اورده  وقدرتهای نامحدود  زندگی را میگذرانند ما ازانها نبودیم و نیستیم  و نخواهیم بود سهم ما ازهمه منافع این دنیا " کار" بوده بادستهای ناتوانمان که امروز بعضی از انها ناتوانتر شده اند .

سعی داریم  نیروی  درونی خود را تقویت کنیم تا  عریان تر نشویم  و در خیال به ان خدای  دیوانه ای که سالهاست بر دنیا حاکم است میاندیشیم خدای خوب خود را محکم در درونمان نگاه داشته ایم .

آنچنان راه میرویم گویی دریک میدان پیروزی گام بر میداریم در حالیکه قدم هایمان  -  لرزان است ما این لرزشها را پنهان کرده ایم ومن هنوز به کسی میاندیشم که دیگر درمیان ما نیست دراین جهان نیست و مانندی هم نخواهد داشت او یک نفر بود یکی  بی مانند در کنار یک عجوزه بیمار وخودخواه  یک سر ویک گردن ازتمام دنیا بالاتر بود  سر او به استانه کیهانی میرسیداورا از ما گرفتند اما سر فرازی او  همچنان باقیست  وجزیی از مفاخر دنیا به حساب می اید نه این دنیایی که امروز برایمان ساخته اند  دنیای واقعی انسانها  - امروز ما در دنیای میمونها بسر میبریم  واین میمونها هستند که ما انسانهارا مورد آزمایشهای خود قرار میدهند .

او سر خم نکرد در مقابل هیچ کس وهیچ چیز  واسمان باهمه جبروتش  با همه اخترانش از او دور شد  .دور شد ودورتر شد .  

ما همیشه اسیر رنج وبیماری وفقرودردهای ناشناخته بوده ایم درهر حال وهر زمانی که باشیم .پایان ثریا ایرانمنش / 24 /05/ 2021 میلادی . برکه های خشک شده ! 

 

یکشنبه، خرداد ۰۲، ۱۴۰۰

من و...سوسک

ثریا ایرانمنش " لب پرچین "  اسپانیا !

من از عقرب  نمیترسم ولی از سوسک میترسم / رتیل لامروت از پس دیوار می آید ! 

این غزل کوچه باغی  قدیمی بود که خواننده معروف آن زمان دریکی از فیلمهایش آنرا میخواند ! حال امروز بیاد  همان  اشعار  ودرست وصف الحال من است که از عقرب ومار نمیترسم اما از سوسک میترسم این جانور موذی وخزنده که فورا خودش را پنهان میکند تمام روز گذشته مرا خراب کرد ! فورا قوای کمکی به فریادم رسیدند  بچه ها آمند وبا خنده وانرا با دستمال توالت گرفتند ودرون چاه توالت انداختند تا میتوانستم داروهای ضد عفونی روی آن  ریختم این جانور مرا بیاد جانورانی میاندازد که درحال حاضر درسر زمین من در خیابانها و پیاده روها و منازل شیک راه میروند و  زندگی میکنند ومال دیگران را سرازیر شکم خود میسازند و فورا هم گم میشوند !

درب حمام را که باز کردم جلویم ایستاد فورا درب را بستم و فراررا بر قرار ترجیح دادم  هرچه مواد ضذ عفونی کننده بود و آوردم اما گم شده بود  !! کجا رفت؟ همه حمام را گشتم با جاروی برقی  وزمین شور وهزاران وسیله  دیگر  خیر گم شده بود  پس از مدتها جستجو آنرا لای پرده حمام دیدم  اما فورا گم شد  دوش اب داغ را به روی پرده باز کردم خیر  فایده نداشت رفته بود لای حوله زیر پاهایم پنهان شده بود  سر انجام با کمک قوای کمکی  به درون  چاه توالت رفت !!!!نوه ام ازان عکس گرفت وگفت چقدر بزرگ است !!!  به هر روی تمام شب دریک   بد خوابی وشک بودم  مرتب پتوها وملافه خودرا میتکاندم با آنکه  اطاق را نیز چند با  با جاروی برقی  هوور کردم اما باز میترسیدم .... نخوابیدم   صبج بلند شدم  تا صبحانه بخورم دیدم روی نان درون  کیسه پلاستیکی  از ان پشه های بال  دار نشسته نانرا با کیسه به درون زباله دانی انداختم وقهوه خالی را سر کشیدم !!!! چه خبر است ؟ باران که مرتب میبارد  باد  هم هرشب هرچه را دارم به هنوا میفرستد  خانه هم چندان کهنه نیست تازه چهارده سال است که ساخته شده  مرتب هم تمیز میشود ...... نه غمگین نیستم دنیا کثیف شده  ونمونه ای ازآن نیز درمقابل من هویدا میشود  با اینهمه انسانهای عجیب وغریب  با انهمه آواره با آن همه دیوانه های زنجیری ومعتاد  با همه بند وبستها وبستن همه راهها این سوسک از کجا جلوی من ایستاد  ؟ چه پیامی را برایم اورده بود همه سوراخها را شب ها من می بندم حتی پشت درب خانه را نیز بسته  ام  یک مورچه نمیواند داخل شود ! 

 امروز ناهار میهمان دارم اما  از ترسم دوش نگرفته ام باید حمام را خوب ضد عفونی کنم  همه حوله ها وهرچه که درون حمام بود به درون  ماشین لباسشویی انداختم وبیا د شمال خودمان افنتادم که با انهمه توری وبند وبست باز سوسکهای گنده در لابلای موهای وملافه های ما درحرکت بودند برای همین من ازشما ل بیزار بودم حتی درهتلهای درجه یک باز درگوشه ای یک سوسک راه میرفت بخاطر نمناک بودن اما  آپارتمان  من  افتابگیر است ونمی ندارد ....خوابم گرفته خسته ام  اما چاره نیست اول باید کسی بیاد حمام را برایم خوب تمیز کند تا بتوانم دوش بگیرم هنوز بائترس ودلرز داخل آن میشوم .

من ادم خرافاتی نیستم اما دیدن سوسک هیچگاه برایم خوش یمن نبوده است اولین باری که یک سوسک سیاه گنده لب وان دیدم فریادم همه  شهررا خبرکرد این از کجا آمده و دوروز بعد دربیمارستان  بودم وبین مرگ وزندگی دست وپا میزدم لوله ای که به کبد وصل بود وزهر را میگرفت بسته شده بود ومن مانند یک زردک  زرد بیهوش وارد بیمارستان  شدم وزیر عمل رفتم نتوانستند سنگ را خارج کنند  باالجبار لوله ای دیگر به درون شکمم فرستادند حال با رژیمهای  سخت باید مواظب باشم درحین  اسکن غده ای را نیز درجایی دیگر دیدند واصرار داشتند آـنرا نیز عمل کنند گفتم خیر  دست به غده های بدن من نزنید  من حوصله شیمی درمانی وغیره ندارم با هم کنار خواهیم آمد وغده همچنان کنار من خوابیده  گاهی خون الود میشود وهمه خون مرا میمکد که باید خون تازه تزریق کنم زمانی بخواب میرود دفعه آخر  ازتزریق خون نیز سر باز زدم میل ندارم باخون دیگری زنده باشم خودم را معالجه میکنم با قدرت  بدنی ورژیم وانرژی مثبت !!! حا ل هر پانزده روز باید برای معاینه بروم برای اندازه گیری آن غده که درکنارم نشسته باهم انس گرفته ایم  اینها را نوشتم تا بگویم همه چیز ازدیدن یک سوسک  شروع شد  .  بلی من از عقرب جرار نمیترسم اما از سوسک بیمار میترسم .....پایان 

یکشنبه 23/05/2021 میلادی !

شنبه، خرداد ۰۱، ۱۴۰۰

روزگار ما

ثریا ایرانمنش .لب پرچین .اسپانیا 

 من معمولا آخر هفته ها را اختصاص میدهم به نوشته های گخصوصی ودردلهای  خودم  چرا که در تعطیلی بسر میبرم. هرجند این روزگار همه همچنان دریک تعطیلی اجباری بسر میبرند وخانه نشین. شده اند وکم کم تنبلی وبی حسی انهارا فرا گرفته از همه بدتر روحیه جوانان ما  دچار پریشانی شده است ، .در روزگارهای گذشته مردم هنوز اهل دل وهنر بودند  که امروز  همه چیز زیر پرده فراموشی رفته است واگر بقایایی نیز از آن روز،را بر جای مانده باشد به دست  مشتی اشخاص ناباب  ویران می‌شود گویی به عمد میل دارند همه گذشته های مار پاک کنند  اگر امروز از جوانی تحصیل کرده بپرسیم مثلا  سولون قانون گذار معروف کی بود وچگونه زیست کسی نمیدانند در حالیکه  در گذشته قرنها  را بنام آنها نام کذازی میکردندمن میل ندارم وارد درس تاریخ شوم اما امروز  دیگر اثری از آنهمه هنرمندان نیست  دیگر کمتر می‌توان نوای دلکش پیانوی شوپن را شدید. همان. آهنگ‌های تکراری اپراهای تکراری  خوانندگان تکراری   خوشا آن روزگاری  که مردم جهان  تا این  اندازه  مردان هنر مند  ودانش را ارج میگذاشتند معلوم  است با چنان  اندیشه هایی مراد وزنان دانشمندی نیز در عرصه جهان. ظاهر میشدند  امروز امیر تتلو  وشکیرا وماذونا قهرمانان این قرن هستندامروز کتابی در دست دست هیچ کودکی دیده نمی‌شود غیر از همین اسباب بازی مسخره که همه احساس وعواطف وافکار ترا به درون خود کشیده. ومیبلعد  دیگر کتابی در احوال پهلوانان وبزرگان به چاپ نمیرسد  گویا جامعه انسانی این قرن دیگر به آنهمه زیبایی احتیاجی  ندارد   امروز باز من به سراغ کتابهای گذشته ‌قدیمی ام رفتم. همه ازحال رفته وروز،گارا آنها تیز مانند روزگار خود من رو به فنا ونیستی است کتابخانه ام درهم وبرهم  جایی ندارم که قفسه دیگری را کنار آن گذاشته وکتابهارا که روی هم تلمبار شده اند ویا درون کارتن ها   وچمدانها خوابیده آند روحشان را نجات دهم نیمی از مجلات وکتابهایم درخانه دخترم به آمانت گذاشته شده که نمیدانم چه بر سر آنها آمده است کتابهای که دیگر چاپ نخواهند شد   ومن این روزهای غم بار را   تنها با خواندن کتاب  بسر میاورم تلویزیون من همیشه خاموش  است مگر برنامه ای را  بخواهم روی آن انداخته تماشا کنم ویا احیاناً یک اپرای قدیمی ویا  کنسرتی را بیابم وبر روی صفحه آن انداخته. به خیال  خود بزرگ‌تر ببینم ولذت بیشتری ببرم ، دریغا از زندگانی خوب ما که برباد رفت وقهرمان امروز ما  بیل گیت وکارخانه   مرگ اور اوست . دیگر هیچ. پایان 

جنگل تاریک

 دلنوشته روز شنبه  22 می 2021 میلادی 1

========================

چشمت که کنون رنک میبارد از آن /افسوس که تیر جنگ میبارد از آن .

در یک حالت عصبی و لرزان  آنچه را  که لازم بود ویا نبود  به زیر بغل گرفنم وبه اطاق خوابم تنها پناه گاهم  رفتم .  بین ما همیشه یک تضاد و یک ناهمخوانی  وجود دارد هرد وآنهارا با ریاکاری تمام پنهان کرده ایم نفرت او از من بیشتر است اما " من مادرم  وما همیشه باید در بحث وگفتگوی پدر او جانب حق را به او بدهیم  تادیروزنمیدانست که :

پدرش در انگلستان برای خود اقامت دایم گرفته است وچند شرکت باز کرده  وبرای آنکه ما شریک نباشیم بخصوص من !... مرا بعنوان " گاردین  " به هوم آفیس معرفی کرده بود  تعجب میکردم که ماهیانه پولی به حساب من میریزد واگر قرار باشد که احتیاج به پول بیشتری داشته باشم باید اول به یک چک بدهم !!!بعد هم همه  قرضم را پس داده  وتشکر فراوان کنم ! نه اونمیدانست  که پدرش درچه لجن زاری پای گذاشته وتا گردن غرق شده است ومن جلوی همه چیزرا میگرفتم پدر او برایش یک خداوند یک مرد ایده ال بود که من جای اورا گرفته بودم واگر هنوز زنده بود  ا....! بارها بمن میگفت خوشا به حال تو که پدرم را داری   !  و روز گذشته باو گفتم که هیچگاه اورا نداشتم واز نداشتن  اوهم چندا ن نگران نبودم  همه چیز درطبیعت عوض میشود ائهم ثانیه ای ودقیقه ای او  نه او عوض شد بود ونه من ظاهر ا در دنیای زندگان  به زندگی مصنوعی خود ادامه میدادیم   میان جمع خودرا جمع میکردیم وادای  دو همسر وشریک زندگی را درمیاوردیم  اما هر دو مرده بودم  بی صدا وبی خبر  میل ندارم همه چیز را عریان سازم  پس از مرگ  او تازه دانستم که او او در چه جهنمی بسرد میبرده وچگونه بخود فشار میاورده تا نقش یک " مرد" را بازی کند  همه اسنادو مدارک او  دریک  کیف با قفل رمزدار پنهان   بود وبعد از مرگ او تنها درونش عکس معشوقه جوانش بود وچند دسته چک بیمصرف که حساب های ان بسته شده بودند . نه وصیتنامه  ای ونه هیچ چیز حتی دیناری  حتی سکه ای برای تماشا  ساعت اورا به پسر ش دادم به همراه همان کیف   وبه دسته چکها خیره شده وئه انها را  میخواندم  وپرداختی های اورا اما دیگر دسترسی به هیجکس وهیچ جای داشتم ..   

او هنوز کوچک بود نمیتوانستم باو چیزی بگویم به هیچکس  -حال امروز  برای بنیاد کمک به سر طانیها میدود راه پیمایی میکند کمکهای نقدی وجنسی مینماید چرا که پدرش سرطان داشته : که نداشته  واز آمبلی ریه والکل فراوان  " جان داده است  اما قبول نمی کند  منهم اصراری ندارم  همه چیزهای ناگفتنی را باو بگویم  همه را  درون  یک صندوقچه گذاشته ام ودرب آنرا نیز قفل کرده ام هیچگاه میل ندارم درب آن را باز کنم وبوی تعفن انرا  در مشامم احساس کنم  .

تمام پیکرم میلرزید  از همان نوع لرزش هایی که درگدشته وزمان زنده بودن پدرش همه اوقات در جان وروح من جاری بود دیگر میل نداشتم آن دیگ مدفوع ر ا بهم بزنم ودوباره بوی گند آنرا استشمام کنم  اما او نمیگذاشت  تنها سئوال بود وانچه را را که بیان میداشتم  غیر قابل قبول و بود نه ابدا ! تریاک یک لول هزا رپوند ؟ غیر ممکن است آنهم از سفارت ایران  !!!!! اما برای تحصیل شما دردانشگاه پولی نداشت "  "خودتان بروید کار کنید وخرج خودرا دربیاورید "!  .... خوب این خاصیت بسیاری از مرن بخصوص شرقی هاست  زن باید همه چیز را بسازد و یا همه چیز را ببازد /////. ریشه تا انتهای زمین فرو رفته بود وبرگهای زرد وبد بوی انرا  او احساس نمیکرد اما من بخار  زهر الود را هنو زگاهی احساس میکنم که جانشین شعله های  اتش درونم میشوند .او قهرمانی در درونش  ساخته  که حاضر نیست  لطمه ای به ان بخورد  من واو بخوبی میدانیم  آن احساس  راستین دربین ما نیست او دیوانه  وار عاشق پدرش میباشد ومن سد بین او وپدرش بودم  پدر نیز از این موضوع اگاهی کامل داشت وتنها او " عسل " زندگیش بود بقیه  سربار او بودند  همیشه این را بر زبان میاورد . 

حال امروز آن قهرمانی که درذهنش ساخته  آهسته اهسته فرو میریزد با گففته های برادر کوچکش اما حاضر نیست ان ستون ویرانرا رها کند  محکم آنرا گرفته تا ازر یزش ان جلو گیری کند بنا برای خشم او نسبت بمن امروزی وفردایی نبوده ونخواهد بود ...... هر ازگاهی  سر ی به دایه خود میزند بعنوان وظیفه  ودایه مهربان نیز بعنوان فرزندی .که بزرگ کرده است از او پذیرایی میکند ومیل ندارد دنیای تخیلی اورا بهم بریزد . 

آن لرزش درتمام شب مرا رها نکرد بی اختیار  اشکهایم سرازیر شدند من احتیاجی به کسی ندارم نه ازنظر مالی   ونه کمکهای دیگر دخترکوچکم نقش همسر / دختر. خواهر / مادر را برایم بازی میکند از صمیم قلب وسایر بچه ها همه میدانند اندوه مرا خوانده اندوخونریزی قلب مرا دیده اند این یک چشمانش را به روی انچه که مایه عذاب او باشد می بندد تعادل خودرا از دست داده است کم کم سن او بالا میرود روزی مانند رقاصه های زیبای بالرینها درصحنه زندگی میچرخید امروز پژمرده شده است  واحتیاج به یک ستون استوار دارد که.... نیست  ومرا با چشمانش که گرد شده اند مینگرد چگونه بی انکه تکیه به ستونی بدهم ایستاده ام  بدون هیچ خمیدگی . نه گله ای ندارم جبر زمانه است  باید پرده را روی همه  ناگفتنی ها  کشید وانهارا پنهان ساخت  زخمهایی هستند که بی هیچ دارو ودرمانی تنها درون سینه تو نشسته اند باید با انها کنار بیایی وکمتر دستکاریشان کنی  تا خون کمتری از انها جاری شود انهارا برای خودت نگاه داروبگذار او نیز درتوهم خود همچنان بماند سر انجام روزی پی به همه دانستنیها میبرد که دیگر خیلی دیر شده  وچه بسا ابدابرایش مهم نباشد  تنها آن عکس آزتیستی زیبای  قاب بین  گلهای مصنوعی برای او یک عبادتگاه هستند وان سنگ سپید  رنگ پریده درون گورستان .بقیه  زیادیند  تنها نقش بازی میکند  واین بازی را من خوب  می دانم سالهاست که دست اوبرایم رو شده است  او هیچگاه عوض نخواهد شد .

بتو میاندیشم ای همه خوبی های جهان . تنها بتو می اندیشم به آن دوچشمانی که بیگناهی را درخود پنهان داشته اند  تنها  من خواننده ان خطوط هستم . پایان 

ثریا ایرانمنش / اسپانیا " لب پرچین " 


جمعه، اردیبهشت ۳۱، ۱۴۰۰

انتقام

 

ثریا ایرانمنش " لب پرچین "اسپانیا 

آن میوه بهشتی  که آمد به دستت  ای جان /  در دل چرا نکشتی از دست  چون بهشتی /

تاریخ این حکایت  گر از تو باز پرسند / سر جمله اش  فرو خوان  از میوه بهشتی 

شب گذشته کتابی را میخواندم  بسیار قدیمی  ترجمه آن گویا پنج سال به طول انجامیده بود و چهار مترجم زبر دست روی آن کار میکردند اما هنوز از کلمات عهد شاه شهید  استفاده میشد ومیبایست دیکشنری را باز کرد تا معنی آنرا دریافت .کتاب به ارامی شروع میشد  وکمی خسته کننده بود تا رسید به جاهای حساس آن وبیماری قهرمان کتاب ! او یک یهودی بود که درجنگهای بین المل شرکت کرد بود حال بی آنکه خود بداند  شکنجه هایی را که به او داده بودند  سر باز کرده واو درون تختخواب  بیماری به هزیان گفتن افتاده بود ...ا زترس کتاب را نیمه باز گذاشتم وفورا به تختخوابم پناه بردم باورم نمیشد که انسان درهر لباسی و هر هیبتی و هر مقامی اینهمه سنیگن دل و قسی القلب باشد  امروز باین نتیجه رسیدم  که اگر روزی  قرار بر این باشد افرادی را  را انتخاب کنم حتما بسوی یهودیان  خواهم رفت  من یک بار درجوانی برای مدت کوتاهی بخاطریک چک آپ به اسراییل وبیمارستان حدثا رفتم میزبانان من آدمهای محترم  وبسیار مهربان هر چند شهر هنوز کهنه وقدیمی بود اما باز گفتنی های   زیادی  را درانجا دیدم تنها عجله داشتم که برگردم هنوز آب غربت را ننوشید ه بودم سخت دلم هوای همان غروبهای  غبار الوده شهر خودمانرا میکرد درمیان دوستانم نیز  یهودیانی بودند که مرا مانند یک خواهر مهربان در بر گرفته هیچگاه نه من آنهارا فراموش میکنم ونه آنها فراموشم کردند .

ان روزها گذشت حال من دارم چیزهایی را میخوانم که دور از حقیقت  نیست و گمان کنم هنوز این راه  وحشتناک ادامه دارد اما برعکس شده است وحال  آنها هستند که در صدد انتقام گرفتن  اجدادشان از دنیا میباشنددرحال حاضر نیمی از دنیا را فتح کرده وبیشتر تکنو لوژ یها ومواد غذایی را انها تولید میکنند  بهر روی نویسنده کتاب از قطاری میگفت که تنها شبها حرکت میکرد  شش کوپه  دربسته بدون پنجره داشت  وتنها هواکش در بالای واگن ها قرار داشت  برای دفع معده های خود درهمانجا جلوی یکدیگر  کارهایشانرا انام میدادند وبوی تعفن همه جارا فرا گفته بود  دراین کوپهه لعئتی دربسته  چندین نوع انسانرا جای داده بودند یک کوپه برای مردان جوانی که برای کار در کارگاهها  میرفتند کوپه ای دیگر زنان ودختران جوانی بودند که  آنهارا برای خوشگذرانی سر بازان میبردند دران کوپه عده  ای زن ودختر با تیغ دست به خود کشی زدند تا  نصیب سربازان  دشمن نشوند وکوپه ای دیگر پیر مردان و پیر زنان از کار افتاده را حمل میکرد    وآنهارا  برای کشتن به کامیونهای غول پیکر دربسته میبردند واز طریق گار آنهارا میکشتند وسپس لاشه های آنهارا به درون  دره ها میریختند تا خوراک لاشخورها شوند  وکوپه ای دیگر برای کولی هایی که میبایست مقطوع النسل میشدند بنا براین از فرصت استفاده کرده گروهی باهم مشغول  از لذات  جانی وجهانی بودند .  مرگ ان پیر مردان وپیر زنان که درسکوت  آوازخوانان  "زبور"را  زمزمه میکردند   بسوی اطاقک مرگ میرفتند اشک مرا درآورد سر بازانی که ابدا گما ن نمیبردند شاید مادر  یا خواهر آنها نیز به همین سرنوشت دچار شوند انها تنها به رهبری دلبسته بودند !!! وجوانانی که زیر چکمه های همان سر بازان  به عناوین مختلف کتک میخوردند ..... کتاب را بستم وخود را جای یک یک این انسانها گذاشتم  اشکهایم سرازیر شدند بشر تا چه حد میتواند خونخوا رباشد  بسرعت   به اطاق خوابم دویدم دیگر میل به شنیدن  موسیقی هم نداشتم بالشم را دربغل گرفتم  وگریستم دران حال بود که احسا س کردم باید باتو آشتی .کنم وترا دربغل بگیرم واز تو بخواهم مرا پنهان کن . تو نیز به اسراییل رفته ای دوستانی نیز داری میدانی که مردم چندان بدی نیستند  اما امروز بیشتر آنها در صدد انتقام گیری  اجداشان هستند وبا قاره سیاه دست به یکی کرده  اما ایا هنوز آن قطار لعنتی  هم  شبها راه می افتدو  مسافران مخصوصی را حمل میکند ؟ آیا  این بیماری قرن وامپولهای فلج کنند ویا اهن ربایی همان  نیست کوره های  گاز دیگر ی بصورت آآمپولهای  مهربانی اما سمی بصورت مایعی کشنده بر پیکر ما فرو میکنند ما گناهی نداریم فرزندانمان  نیز بیگناهند ما دران زمان هنوز به دنیا نیامده بودیم تنها افسائه هارا خواندیم فیلمهارا دیدیم وبا انها همدردی کردیم غیر از عده ای مذهبی دیوانه بقیه فرقی بین خود وانها نمی دیدند .

بالشم را محکم دربغل فشردم وترا فریاد میزدم مرا رها مکن مرا تنها مگذار  بگذار درمیان بازوان تو پنهان شوم . کی بود؟  چه کسی را فریاد میکردم وکمک  میخواستم ؟ ........پایان 

ثریا ایرانمنش 21//. 05/ 2021 میلادی 

پنجشنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۴۰۰

دلنوشته


 تمدنی که بر باد رفت /  هر روز یک افسانه و یک قصه و  یک برنامه و چند  شورش . ... شورش های بی دلیل و خود  جوش  بدون رهبری   و بعد می بینیم که تمدنها یکی یکی فرو میریزند . سر زمین ما ومردان  ما  راه درازی را  طی کردند  و هزاران سال  مردانی بزرگ در یک  خط مستقیم بی هیچ هراسی  از کوهستانها  و  صخره ها و رودخانه نا شناخته  گذشتند  بی هراس از مرگ  آنرا یک بازیچه میپنداشتند .  تا به جلگه سر سبز وخرم ما رسیدند  اقوام اریاها چگونه میتوان امروز انهارا در نظر آورد  که در سرمای زمستان وگرمای طاقت فرسای تابستان  با روحیه ای لبریز  از ماجراجویی  وگشاده رویی  به سوی این سر زمین ناشناخته پیش  آمدند  با گشاده رویی انرا ساختند  تمدنی  قوی را بر پا داشتند . شاعران ونویسندگان وعالمان  افسانه ها گفتند . وتنها سر زمین متمدن زمانه خود بود  چین بود هند بود .اقوام آریایی نژاد  وبنیان گذار پارسیان .

 افسانه سرای دوران شدند  امروز  ان تمدن وقهرمانانش  بصورت زشتی  افسانه رستم و سهراب را روی نقشه های زندگی ما پیاده میکنند  ما به گذشتگانمان  واجدادمان  افتخار  کرده وبخود می بالیدیم که وارثان  آن قرون بوده ایم  با همه دردها و رنجها  و غصه ها  حال در عقب مانده ترین  افکار دنیا جای گرفته ایم  سر زمین نجیب ما  دستخوش  یک فقز عظیم و گسترده  به صورت بازیچه ای در دست  غارتگران  و آدمکشان  افتاده است  . ایا روزی سر انجام ما تصمیم خواهیم گرفت  که از این نکبت  بیرون بیاییم  ؟ نه ! گمان نکنم .

 امروز  چیزکی بر سر زمین ما حاکم است که نامش مثلا جمهوری است اما در واقع  نوکیسه گان تازه ثروتمند شده  گدایان دیروز  و ثروتمندان امروز  بر ما حاکم شده اند  وبر ما حکومت  میکنند  همان آدمکشان حرفه ای و تعلیم دیده  کم کم دست به خریداری کنیز و غلام هم خواهند زد  اگر کمی دیر بجنبیم  و سر نوشت خود را به دست باد دهیم و در انتظار یک معجزه بنشینیم !. 

امور ودیروز وروزهای گذشته تنها مادران  سیه پوش و اشک  دیده داغدا رآنها را دیدم دل سنگ اب میشد اما دل حاکمین  ؟ ابدا ..... آب از ابی نجنبید و بقول معروف خفته ای در  خوابی نجنبید !

زمانی فرا میرسد که میل دارم بندهارا یکی یک پاره کرده بسوی آن سر زمین بال بگشایم اما میدانم یا سرم بالای دار است ودرکنج یک بیمارستان روانی خواهم مرد  چرا که عشق به خاک دیوانه  ام کرده است .

برای دوستی نوشتم  " 

تنها ارزویم این است که نانم را درون  یک کشک ساب بمالم مزه کشک و بادمجان را دوباره بیاد بیاورم  آن مهربان برایم نوشت که برایت خواهم فرستاد " چگونه " ؟ از چه راهی ؟  ما هنوز اجازه رفتن از این شهر به ان شهر را نداریم برای دیدن فرزندانم بی تابم اما پاسپورت واکسن ندارم چرا که تن به ان کثافت ندادم . 

حال ! ای یار دیرین  . ایدوست تو مرا دریاب که  به تصویر تو دلخوش کرده ام زمانی که غایب میشوی دنیا تیره وتار میگردد. مانند خورشید پشت ابرها پنهان میشوی و دوباره بر سر در اطاقم نمایان میگردی . ثریا ایرانمنش / 20  می 20201میلادی / اسپانیا .