شنبه، خرداد ۰۱، ۱۴۰۰

جنگل تاریک

 دلنوشته روز شنبه  22 می 2021 میلادی 1

========================

چشمت که کنون رنک میبارد از آن /افسوس که تیر جنگ میبارد از آن .

در یک حالت عصبی و لرزان  آنچه را  که لازم بود ویا نبود  به زیر بغل گرفنم وبه اطاق خوابم تنها پناه گاهم  رفتم .  بین ما همیشه یک تضاد و یک ناهمخوانی  وجود دارد هرد وآنهارا با ریاکاری تمام پنهان کرده ایم نفرت او از من بیشتر است اما " من مادرم  وما همیشه باید در بحث وگفتگوی پدر او جانب حق را به او بدهیم  تادیروزنمیدانست که :

پدرش در انگلستان برای خود اقامت دایم گرفته است وچند شرکت باز کرده  وبرای آنکه ما شریک نباشیم بخصوص من !... مرا بعنوان " گاردین  " به هوم آفیس معرفی کرده بود  تعجب میکردم که ماهیانه پولی به حساب من میریزد واگر قرار باشد که احتیاج به پول بیشتری داشته باشم باید اول به یک چک بدهم !!!بعد هم همه  قرضم را پس داده  وتشکر فراوان کنم ! نه اونمیدانست  که پدرش درچه لجن زاری پای گذاشته وتا گردن غرق شده است ومن جلوی همه چیزرا میگرفتم پدر او برایش یک خداوند یک مرد ایده ال بود که من جای اورا گرفته بودم واگر هنوز زنده بود  ا....! بارها بمن میگفت خوشا به حال تو که پدرم را داری   !  و روز گذشته باو گفتم که هیچگاه اورا نداشتم واز نداشتن  اوهم چندا ن نگران نبودم  همه چیز درطبیعت عوض میشود ائهم ثانیه ای ودقیقه ای او  نه او عوض شد بود ونه من ظاهر ا در دنیای زندگان  به زندگی مصنوعی خود ادامه میدادیم   میان جمع خودرا جمع میکردیم وادای  دو همسر وشریک زندگی را درمیاوردیم  اما هر دو مرده بودم  بی صدا وبی خبر  میل ندارم همه چیز را عریان سازم  پس از مرگ  او تازه دانستم که او او در چه جهنمی بسرد میبرده وچگونه بخود فشار میاورده تا نقش یک " مرد" را بازی کند  همه اسنادو مدارک او  دریک  کیف با قفل رمزدار پنهان   بود وبعد از مرگ او تنها درونش عکس معشوقه جوانش بود وچند دسته چک بیمصرف که حساب های ان بسته شده بودند . نه وصیتنامه  ای ونه هیچ چیز حتی دیناری  حتی سکه ای برای تماشا  ساعت اورا به پسر ش دادم به همراه همان کیف   وبه دسته چکها خیره شده وئه انها را  میخواندم  وپرداختی های اورا اما دیگر دسترسی به هیجکس وهیچ جای داشتم ..   

او هنوز کوچک بود نمیتوانستم باو چیزی بگویم به هیچکس  -حال امروز  برای بنیاد کمک به سر طانیها میدود راه پیمایی میکند کمکهای نقدی وجنسی مینماید چرا که پدرش سرطان داشته : که نداشته  واز آمبلی ریه والکل فراوان  " جان داده است  اما قبول نمی کند  منهم اصراری ندارم  همه چیزهای ناگفتنی را باو بگویم  همه را  درون  یک صندوقچه گذاشته ام ودرب آنرا نیز قفل کرده ام هیچگاه میل ندارم درب آن را باز کنم وبوی تعفن انرا  در مشامم احساس کنم  .

تمام پیکرم میلرزید  از همان نوع لرزش هایی که درگدشته وزمان زنده بودن پدرش همه اوقات در جان وروح من جاری بود دیگر میل نداشتم آن دیگ مدفوع ر ا بهم بزنم ودوباره بوی گند آنرا استشمام کنم  اما او نمیگذاشت  تنها سئوال بود وانچه را را که بیان میداشتم  غیر قابل قبول و بود نه ابدا ! تریاک یک لول هزا رپوند ؟ غیر ممکن است آنهم از سفارت ایران  !!!!! اما برای تحصیل شما دردانشگاه پولی نداشت "  "خودتان بروید کار کنید وخرج خودرا دربیاورید "!  .... خوب این خاصیت بسیاری از مرن بخصوص شرقی هاست  زن باید همه چیز را بسازد و یا همه چیز را ببازد /////. ریشه تا انتهای زمین فرو رفته بود وبرگهای زرد وبد بوی انرا  او احساس نمیکرد اما من بخار  زهر الود را هنو زگاهی احساس میکنم که جانشین شعله های  اتش درونم میشوند .او قهرمانی در درونش  ساخته  که حاضر نیست  لطمه ای به ان بخورد  من واو بخوبی میدانیم  آن احساس  راستین دربین ما نیست او دیوانه  وار عاشق پدرش میباشد ومن سد بین او وپدرش بودم  پدر نیز از این موضوع اگاهی کامل داشت وتنها او " عسل " زندگیش بود بقیه  سربار او بودند  همیشه این را بر زبان میاورد . 

حال امروز آن قهرمانی که درذهنش ساخته  آهسته اهسته فرو میریزد با گففته های برادر کوچکش اما حاضر نیست ان ستون ویرانرا رها کند  محکم آنرا گرفته تا ازر یزش ان جلو گیری کند بنا برای خشم او نسبت بمن امروزی وفردایی نبوده ونخواهد بود ...... هر ازگاهی  سر ی به دایه خود میزند بعنوان وظیفه  ودایه مهربان نیز بعنوان فرزندی .که بزرگ کرده است از او پذیرایی میکند ومیل ندارد دنیای تخیلی اورا بهم بریزد . 

آن لرزش درتمام شب مرا رها نکرد بی اختیار  اشکهایم سرازیر شدند من احتیاجی به کسی ندارم نه ازنظر مالی   ونه کمکهای دیگر دخترکوچکم نقش همسر / دختر. خواهر / مادر را برایم بازی میکند از صمیم قلب وسایر بچه ها همه میدانند اندوه مرا خوانده اندوخونریزی قلب مرا دیده اند این یک چشمانش را به روی انچه که مایه عذاب او باشد می بندد تعادل خودرا از دست داده است کم کم سن او بالا میرود روزی مانند رقاصه های زیبای بالرینها درصحنه زندگی میچرخید امروز پژمرده شده است  واحتیاج به یک ستون استوار دارد که.... نیست  ومرا با چشمانش که گرد شده اند مینگرد چگونه بی انکه تکیه به ستونی بدهم ایستاده ام  بدون هیچ خمیدگی . نه گله ای ندارم جبر زمانه است  باید پرده را روی همه  ناگفتنی ها  کشید وانهارا پنهان ساخت  زخمهایی هستند که بی هیچ دارو ودرمانی تنها درون سینه تو نشسته اند باید با انها کنار بیایی وکمتر دستکاریشان کنی  تا خون کمتری از انها جاری شود انهارا برای خودت نگاه داروبگذار او نیز درتوهم خود همچنان بماند سر انجام روزی پی به همه دانستنیها میبرد که دیگر خیلی دیر شده  وچه بسا ابدابرایش مهم نباشد  تنها آن عکس آزتیستی زیبای  قاب بین  گلهای مصنوعی برای او یک عبادتگاه هستند وان سنگ سپید  رنگ پریده درون گورستان .بقیه  زیادیند  تنها نقش بازی میکند  واین بازی را من خوب  می دانم سالهاست که دست اوبرایم رو شده است  او هیچگاه عوض نخواهد شد .

بتو میاندیشم ای همه خوبی های جهان . تنها بتو می اندیشم به آن دوچشمانی که بیگناهی را درخود پنهان داشته اند  تنها  من خواننده ان خطوط هستم . پایان 

ثریا ایرانمنش / اسپانیا " لب پرچین " 


هیچ نظری موجود نیست: