ثریا ایرانمنش " لب پرچین "اسپانیا
آن میوه بهشتی که آمد به دستت ای جان / در دل چرا نکشتی از دست چون بهشتی /
تاریخ این حکایت گر از تو باز پرسند / سر جمله اش فرو خوان از میوه بهشتی
شب گذشته کتابی را میخواندم بسیار قدیمی ترجمه آن گویا پنج سال به طول انجامیده بود و چهار مترجم زبر دست روی آن کار میکردند اما هنوز از کلمات عهد شاه شهید استفاده میشد ومیبایست دیکشنری را باز کرد تا معنی آنرا دریافت .کتاب به ارامی شروع میشد وکمی خسته کننده بود تا رسید به جاهای حساس آن وبیماری قهرمان کتاب ! او یک یهودی بود که درجنگهای بین المل شرکت کرد بود حال بی آنکه خود بداند شکنجه هایی را که به او داده بودند سر باز کرده واو درون تختخواب بیماری به هزیان گفتن افتاده بود ...ا زترس کتاب را نیمه باز گذاشتم وفورا به تختخوابم پناه بردم باورم نمیشد که انسان درهر لباسی و هر هیبتی و هر مقامی اینهمه سنیگن دل و قسی القلب باشد امروز باین نتیجه رسیدم که اگر روزی قرار بر این باشد افرادی را را انتخاب کنم حتما بسوی یهودیان خواهم رفت من یک بار درجوانی برای مدت کوتاهی بخاطریک چک آپ به اسراییل وبیمارستان حدثا رفتم میزبانان من آدمهای محترم وبسیار مهربان هر چند شهر هنوز کهنه وقدیمی بود اما باز گفتنی های زیادی را درانجا دیدم تنها عجله داشتم که برگردم هنوز آب غربت را ننوشید ه بودم سخت دلم هوای همان غروبهای غبار الوده شهر خودمانرا میکرد درمیان دوستانم نیز یهودیانی بودند که مرا مانند یک خواهر مهربان در بر گرفته هیچگاه نه من آنهارا فراموش میکنم ونه آنها فراموشم کردند .
ان روزها گذشت حال من دارم چیزهایی را میخوانم که دور از حقیقت نیست و گمان کنم هنوز این راه وحشتناک ادامه دارد اما برعکس شده است وحال آنها هستند که در صدد انتقام گرفتن اجدادشان از دنیا میباشنددرحال حاضر نیمی از دنیا را فتح کرده وبیشتر تکنو لوژ یها ومواد غذایی را انها تولید میکنند بهر روی نویسنده کتاب از قطاری میگفت که تنها شبها حرکت میکرد شش کوپه دربسته بدون پنجره داشت وتنها هواکش در بالای واگن ها قرار داشت برای دفع معده های خود درهمانجا جلوی یکدیگر کارهایشانرا انام میدادند وبوی تعفن همه جارا فرا گفته بود دراین کوپهه لعئتی دربسته چندین نوع انسانرا جای داده بودند یک کوپه برای مردان جوانی که برای کار در کارگاهها میرفتند کوپه ای دیگر زنان ودختران جوانی بودند که آنهارا برای خوشگذرانی سر بازان میبردند دران کوپه عده ای زن ودختر با تیغ دست به خود کشی زدند تا نصیب سربازان دشمن نشوند وکوپه ای دیگر پیر مردان و پیر زنان از کار افتاده را حمل میکرد وآنهارا برای کشتن به کامیونهای غول پیکر دربسته میبردند واز طریق گار آنهارا میکشتند وسپس لاشه های آنهارا به درون دره ها میریختند تا خوراک لاشخورها شوند وکوپه ای دیگر برای کولی هایی که میبایست مقطوع النسل میشدند بنا براین از فرصت استفاده کرده گروهی باهم مشغول از لذات جانی وجهانی بودند . مرگ ان پیر مردان وپیر زنان که درسکوت آوازخوانان "زبور"را زمزمه میکردند بسوی اطاقک مرگ میرفتند اشک مرا درآورد سر بازانی که ابدا گما ن نمیبردند شاید مادر یا خواهر آنها نیز به همین سرنوشت دچار شوند انها تنها به رهبری دلبسته بودند !!! وجوانانی که زیر چکمه های همان سر بازان به عناوین مختلف کتک میخوردند ..... کتاب را بستم وخود را جای یک یک این انسانها گذاشتم اشکهایم سرازیر شدند بشر تا چه حد میتواند خونخوا رباشد بسرعت به اطاق خوابم دویدم دیگر میل به شنیدن موسیقی هم نداشتم بالشم را دربغل گرفتم وگریستم دران حال بود که احسا س کردم باید باتو آشتی .کنم وترا دربغل بگیرم واز تو بخواهم مرا پنهان کن . تو نیز به اسراییل رفته ای دوستانی نیز داری میدانی که مردم چندان بدی نیستند اما امروز بیشتر آنها در صدد انتقام گیری اجداشان هستند وبا قاره سیاه دست به یکی کرده اما ایا هنوز آن قطار لعنتی هم شبها راه می افتدو مسافران مخصوصی را حمل میکند ؟ آیا این بیماری قرن وامپولهای فلج کنند ویا اهن ربایی همان نیست کوره های گاز دیگر ی بصورت آآمپولهای مهربانی اما سمی بصورت مایعی کشنده بر پیکر ما فرو میکنند ما گناهی نداریم فرزندانمان نیز بیگناهند ما دران زمان هنوز به دنیا نیامده بودیم تنها افسائه هارا خواندیم فیلمهارا دیدیم وبا انها همدردی کردیم غیر از عده ای مذهبی دیوانه بقیه فرقی بین خود وانها نمی دیدند .
بالشم را محکم دربغل فشردم وترا فریاد میزدم مرا رها مکن مرا تنها مگذار بگذار درمیان بازوان تو پنهان شوم . کی بود؟ چه کسی را فریاد میکردم وکمک میخواستم ؟ ........پایان
ثریا ایرانمنش 21//. 05/ 2021 میلادی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر