پنجشنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۴۰۰

دلنوشته


 تمدنی که بر باد رفت /  هر روز یک افسانه و یک قصه و  یک برنامه و چند  شورش . ... شورش های بی دلیل و خود  جوش  بدون رهبری   و بعد می بینیم که تمدنها یکی یکی فرو میریزند . سر زمین ما ومردان  ما  راه درازی را  طی کردند  و هزاران سال  مردانی بزرگ در یک  خط مستقیم بی هیچ هراسی  از کوهستانها  و  صخره ها و رودخانه نا شناخته  گذشتند  بی هراس از مرگ  آنرا یک بازیچه میپنداشتند .  تا به جلگه سر سبز وخرم ما رسیدند  اقوام اریاها چگونه میتوان امروز انهارا در نظر آورد  که در سرمای زمستان وگرمای طاقت فرسای تابستان  با روحیه ای لبریز  از ماجراجویی  وگشاده رویی  به سوی این سر زمین ناشناخته پیش  آمدند  با گشاده رویی انرا ساختند  تمدنی  قوی را بر پا داشتند . شاعران ونویسندگان وعالمان  افسانه ها گفتند . وتنها سر زمین متمدن زمانه خود بود  چین بود هند بود .اقوام آریایی نژاد  وبنیان گذار پارسیان .

 افسانه سرای دوران شدند  امروز  ان تمدن وقهرمانانش  بصورت زشتی  افسانه رستم و سهراب را روی نقشه های زندگی ما پیاده میکنند  ما به گذشتگانمان  واجدادمان  افتخار  کرده وبخود می بالیدیم که وارثان  آن قرون بوده ایم  با همه دردها و رنجها  و غصه ها  حال در عقب مانده ترین  افکار دنیا جای گرفته ایم  سر زمین نجیب ما  دستخوش  یک فقز عظیم و گسترده  به صورت بازیچه ای در دست  غارتگران  و آدمکشان  افتاده است  . ایا روزی سر انجام ما تصمیم خواهیم گرفت  که از این نکبت  بیرون بیاییم  ؟ نه ! گمان نکنم .

 امروز  چیزکی بر سر زمین ما حاکم است که نامش مثلا جمهوری است اما در واقع  نوکیسه گان تازه ثروتمند شده  گدایان دیروز  و ثروتمندان امروز  بر ما حاکم شده اند  وبر ما حکومت  میکنند  همان آدمکشان حرفه ای و تعلیم دیده  کم کم دست به خریداری کنیز و غلام هم خواهند زد  اگر کمی دیر بجنبیم  و سر نوشت خود را به دست باد دهیم و در انتظار یک معجزه بنشینیم !. 

امور ودیروز وروزهای گذشته تنها مادران  سیه پوش و اشک  دیده داغدا رآنها را دیدم دل سنگ اب میشد اما دل حاکمین  ؟ ابدا ..... آب از ابی نجنبید و بقول معروف خفته ای در  خوابی نجنبید !

زمانی فرا میرسد که میل دارم بندهارا یکی یک پاره کرده بسوی آن سر زمین بال بگشایم اما میدانم یا سرم بالای دار است ودرکنج یک بیمارستان روانی خواهم مرد  چرا که عشق به خاک دیوانه  ام کرده است .

برای دوستی نوشتم  " 

تنها ارزویم این است که نانم را درون  یک کشک ساب بمالم مزه کشک و بادمجان را دوباره بیاد بیاورم  آن مهربان برایم نوشت که برایت خواهم فرستاد " چگونه " ؟ از چه راهی ؟  ما هنوز اجازه رفتن از این شهر به ان شهر را نداریم برای دیدن فرزندانم بی تابم اما پاسپورت واکسن ندارم چرا که تن به ان کثافت ندادم . 

حال ! ای یار دیرین  . ایدوست تو مرا دریاب که  به تصویر تو دلخوش کرده ام زمانی که غایب میشوی دنیا تیره وتار میگردد. مانند خورشید پشت ابرها پنهان میشوی و دوباره بر سر در اطاقم نمایان میگردی . ثریا ایرانمنش / 20  می 20201میلادی / اسپانیا .


هیچ نظری موجود نیست: