چهارشنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۴۰۰

این است بهشت


ثریا ایرانمنش " لب  پرچین " اسپانیا  !

پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت / نا خلف باشم اگر من به جویی نفروشم !

ردیف  ساختمانهای بلند ضد ضربه در پشت کوههای ویران شده خبر از آمدن صد ها هزار سربازانی را میدهد که کشور را به اشغال خود درخواهند آورد ملایانرا راهی قم میکنند  تا ملای چینی بسازند مانند ظروف چینی  به بازارها صادر نمایند  پرچمشان بر افراشته شد وصد رکعت نماز چینی  را بجای آوردند برای شکر گذاری که به راحتی سر زمینی را صاحب شدند . 

دیگر نوایی به گوش مطرب و ساقی نمیرسد  و ما دیگر در نظر دیگران نقش دیگری را داریم .  حال تکیه کردن من به درختی  نازک که روزی مادر اولیه سیبی را از آن چید و خو رد و گناه ابدی را بر دامان ما گذاشت ما سرگرم پاک کردن گناه بودیم که آن چشم چپ ها آمدند و صاحب همه سر زمین ما شدند .

هموطن من اسوده بخواب  کورو ش نیز اسوده خوابیده وتاج کیانی بی صاحب در میان راهروها غلط میخورد  وآن تاجی را که بر سر (کلو پاترای) قرن بیستم  گذاشتند   در واقع هدیه ای بود که با و پیشکشی کردند برای فروش  سر زمینی که ابدا به ان احتیاجی نداشت  وآنرا نمی شناخت درخیاط خانه ها زیر دست وپای های زنان دوزنده  نخ  هارا بر زبانش میکشید وسپس با کمک راهبه ها راهی  فرنگ شد و....... دیگر هیچ  انتخاب او اسان بود دو نفر از ویرانگران وضد پادشاهی اورا لقمه کردند وبه دهان شاه گذاشتند دستورات  را  قبلا دردست داشت  نمایش مد میداد ونمایش جواهرات مردم سر گرم بودند! همه محو این نمایش پر شکوه شده بودند  ومن خیره   به حلالی که د ر گوشه ای از اسمان  داشت کم کم بزرگتر میشد  نه این هلال ابروی زنی زیبا نبود هلالی ویرانگر بود  که درخرمن چمن زا ر  سر زمین من افتاد  وچیزی غیر از درو کردن نمیدانست . 

فریاد من بجایی نرسید   چشمانم خیره به چشمان مردی بود که بیگناه داشت  بقول خودش به پیشرفتهایش مینگریست اما چهره اش غمگین بود  او از معجزه ه  خانه صورتگران بیخبر بود   جانی دا وخود بی جان   وجان افرین شد  او رفت وتصویرش نیز از اذهان پاک شد اما کلوپاترا همچنان درحمام شیر وعسل غسل جنایت میکرد وهیچکس نمیدانست او کسی نیست که ما می بینیم  او تصویر دیگری است .

عمر ما گذشت دراندیشه ها وبی خردیها  حال من مانده ام درمیان این دفتر کوچک ومشتی کاغذ  پاره  تا نقش سالخوردیم را بر انها تصویر کنم  واز آن سالیان  درازی که درآتش جهنم میسوختم بنویسم  دیگر پیرانه سر بیاد ایام جوانی نیستم   ودیگر بفکر آن نیستم که اینده به کام من باشد .

به پرده های .کهنه قدیمی نگاه کردم ....آه خانه از پای بست ویران است  .خانه ام رفت ومن بفکر پرده هستم .

 بعضی از شبها به تصویر" ا و "روی صفحه مجازی مینگرم نگاهش مات چشمانش گویی از یک تکه سنگ  بیرنگ است  او هنوز دربلندای خود فریبی نشسته است . روز ی گمان میبردم که این همان کیخسرو  زمانه است اما دیدم درلانه متروکش در سایه   فراموشی ایام گم میشود  نگاهش به ساعت دیواری وتقویم ساختگی خودش است .

رویا خوب است  انسان دررویا زندگی کند شاید روزی یکی از این رویاها به حقیقت پیوست . 

امروز ما در گوشه فراغ زندانمان  نشسته ایم  وبه ابلیسی میاندیشیم که زیر درخت گناه نشسته بود واز پشت آن درخت  راه تقوا ی نداشته را بما میاموخت  .اما او افکار دیگری را درسر داشت . اورا نیز ساخته بودند وبجای کلو پاترا فرستادند .

حال خواه بک زن جوان پر هوس با خوشه گندم بیاید   ویا مردی زیر درخت گناه الود سیب  هردو یک راه را طی کردند  ابلیس در کرشمه آن زن جاودانه شد وحال  آن بیوه درصفای پاکی  چراغ تمنای دیگران است !( عضو  گروه باشکوه ویرانگران جهان ) و  پیرانه سر درتمنای جوانی  در تیره راه  رجعت دوباره به میان قربانیانش .  ث

زمانه قرعه نو میزند  به نام شما  / خوشا شما  که جهان میرود به کام شما 

درین هوا چه نفسها پر آتش است  وخوش / که بوی عود  دل ماست  درمشام شما 

تنور سینه سوزان  ما یاد اورید / کز آتش دل ما  پخته گشت خام شما ............" ه. الف. سایه " 

پایان / ثریا ایرانمنش  21/04 /2021 میلادی !

 

سه‌شنبه، فروردین ۳۱، ۱۴۰۰

در چهار چوب پنجره


 ثریا ایرانمش " لب پرچین "  . اسپانیا 

گمان برم در آن سوی زمان که تو نشسته ای  اهورا و اهریمن در کنار یکدیگرند .

گفتی بنویس  ! نوشتن من چه چیزی را عوض میکند ؟ مردم بی خیالند احیتاج به خنده دارند احتیاج به شوخی دارند من چندان اهل مزاح وشوخی نیستم از روز ازل بد عنق وبد اخم بوده ام  در غیر اینصورت منهم امروز در ردیف طنز نویسان وطنز گویان مینشستم و نان وابی را با هم مخلوط  میکردم و سر میکشیدم . 

من هنوز سرم را بر  سینه برهنه آن دیوار ویرانه داده ام  وساعتهارا میشمارم  پنهانی  به دور از چشم دیگران همچنان که پنهانی اشک میریزم  در ماورای ذهن من چیزهایی پنهانند که کسی را از آن باخبر نیست  هریک یا صاحب شوق و خوشحالی اند یا صاحبب اشکهای شور بی دریغ / .

 دیگر بفکر بام های بلند ی نیستم که برخیزد  در کوچه های خاکی به دنبال روشنایی باشد وخاموشی را به خاک بسپارد  خیلی ها عاد ت باین  ناریکی ها کرده اند  و در گفتگوی ماه با  مارمولک ها  هیچگاه شریک نمیشوند  وا ز وزش باد در لابلای درختان چیزی را احساس نمیکنند  آنها به دو چیز میاندیشند شکم وزیر آن  نه بیشتر  نه بالاتر مرتب برایمان آموزش جنسی میدهند  دیگر نمیتوان از آن دوران  کودکی ها نوشت ودر کهنسالی با یاد آنها گریست ویا احیانا  خندید.

گفتی داستانی بنویس ! داستا ن هایم را در دفتر چه  ها نوشته ام در معرض دید دیگران قرار نمیدهم تا روز موعود که به دست صاحب اصلی آن برسد  و حال در این خیال شگفتم  که از انهدام ان سر زمین  و عوض شدن چهره زندگی  جه چیزی عاید ما شد  از آنهم زلال وذلت  ونقاشی های خیالی که بر سر زلف خود میکشیدیم  وبه اسمان نیلی وبنفشمان فخر میفروختیم . 

نه ! نگاه من امرو ز نوع دیگری است  در شبستان بیکسان نشسته ام وبا انها هم آوایم  حال یک نوزاد سالخورده  را دارم که به دنبال پستانکش میگردد  وخاطره اش را هرگز فراموش نمیکنم  تنها بادی میوزد و خراشی بر دلم میگذارد و میرود .

امروز همه صاحب  عقیده سیاسی شده اند تاریخ را عریان کرده اند راست  ودروغ را بهم میبافند یکی میبافد دیگری بافته هارا پنبه میکند  سر هر چهار راهی یک دکه  باز شده  هرکدام نمایش میدهند وعده ای  هم  تماشا چی دارند این تماشا چی ها باید تعدادشان خیلی زیاد باشد تا ترا آدم حساب کنند !  از چیز های  جدی بیزارند  همه میل دارند بخندند ومن دلقک بازی را بلد نیستم  .

 با گریه هایی بشکل فریا د در بستر زمان نشست ام .

در این تبعید گاه  همچنان لبه صندلی نشسته ام  بامید انکه روزی بر خواهم خاست  اما راهم نا پیداست  شهری پست که خودرا مانند زنان  هرزه اراسته  با معماری های کهنه وفرو ریخته  وقامت خیالی تاریخ  ومعبد هایی .که فرشتگان سنگی وطلایی از در ودیوار آن بالا میروند جهنمی است که نامش را بهشت گذاشته اند  دراینجا هم دو د دسته اند عده ای  اهریمن را به خلونت خود کشیده اند وبا آن مشغول  عشقبازیند وعده ای در انتظا ر  ظهور کسی هستند  که نمیدانند کیست !   ومی فروشان که امروز همه دکانشان بسته است  و هیچکس از سرنوشت فردای خود آگاه نیست مرتب جعبه های حاوی سرنگ مرگ وارد  میشود عدهای ازاین مرگ نجات میابند وعد ه ای میروند درهمین حال که دارم مینویسم خورشید  پیر با تابش  سوزنده  خود  از پشت شیشه های کدر و خاک گرفته  خود را روی زمین خالی من پهن کرده است   عده ای خوشحال خود را به تابش او میسپارند وهنوز مرگ را باور ندارند .

 همچنان در انتظار معجزه نشسته اند .کدام معجزه ؟ .......

=================================

ناگهان !  آبشاری از نور / بر سرت میریزد / و آسمانی  با همه پهناوری بی مرزش / د ر می آمیزد .

ای فراز آمده از جنگل کور / هستی روشن دشت اشکار بادت / بر لب چشمه خورشید /  جرعه نور گوارا بادت / ......" ه. الف . سایه " پایان 

 ثریا ایرانمنش  20 /04/ 2021 میلادی .

دوشنبه، فروردین ۳۰، ۱۴۰۰

سیه موی .


 ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا .

من موی خویش را نه از ان روی میکنم سیاه / که باز نو جوان شوم و نو کنم گناه 

چون جامه ها به وقت مصیبت سیاه کنند  / من موی خویش را در مصیبت پیری کنم سیاه 

نه !ابدا خیال ندارم موی سپید م را  سیاه کنم اگر چه نوجوانان آنرا نپسندند وبه دیدارم نیایند مهم نیست آنها موی سپید مرا دوست ندارند با موهای بلوند ولغزنده مادرشان اخت شده اند . تنها یک نوه ام با من همراه  است وبه راستی مرد زندگیم شده نوه دختر ام  بیشتر بمن می چسپد تا بقیه . مهم نیست 

روز گذشته  بمناسبت ماه رمضان روی تابلت من  چند ین اشعار  نشسته بود منجمله " ربنای " مرحوم ذبیحی  که ما با آن بزرگ شدیم مادرم با ربنای وصدای او  او گوش فرا میداد وروزه اش را میگشود وشبها با  دعای سحر او او نماز سحری را اغاز میکرد  آنرا گوش کردم به دلم نشست وبیاد  گفته بزرگ مردی افتادم

که میگفت  پروردگاررا میتوانی حتی از زبان دیگری صدا کنی .اورا  بخواهی . 

به دنبالش  الهه ناز بنان را شنیدم  آه چه سالهایی بودند آن روزگار وان سالها وما کودکانه چگونه  بی پروا  وبیخبر از امروز ان سالهارا نادیده گرفتیم .

در همین زمینه بیاد خاطره ای افتادم  دریک  غروب  تابستان چند بانوی فامیل میهمان بودند فرشهارا را درحیاط پهن کرده بودند و ظروف میوه طالبی / هندوانه وانگور وشیرینی های دست پخت روی سفره ای سفید خود نمایی میکرد  آن بانوان که هرسه خواهر بودند  وارد شدند  پذیرایی گرمی از آنها به عمل آمد  ومادرم فورا خودرا به اشپزخانه رساند تا برنجی خیس کد ودرفکر شام انها بود  آفتاب داشت غروب میکرد که بانوان از جا برخاستند تا بروند مادرم اصرار کرد که شام بمانید برایتان  شام آما ده کرده ام . اما آنها اصرار داشتند  تا بخانه برگردند یکی از انها گفت  . بی بی . امشب شنبه شب است وبنان میخواند  ما حتما باید خودرا بخانه برسانیم ساعت هشت ونیم ! مادرم پرسید کجا روضه میخواند ؟  همه سکوت کردند من با همه کودکی وندانیم میدانستم بنان خواننده است نه روضه خوان . 

یکی از خانم ها صورت مادررا بوسید وگفت دختر خاله بنان روضه خوان نیست آوازه خوان است شما هم که رادیو ندارید  .مادرم سرخ شد وگفت " بلی درخانه ما رادیو داشتن حرام است  و یخچال هم حرام است ! همه چیزهای خوب حرام است  صورت سفید او سرخ شد وسرخی گونه هایش بیشترمن سایه اشک را درچشمانش دیدم که چگونه نزد فامیلش خوار شده بود. 

آنها رفتند ومادر به اطاقش رفت ودرب را ازدرون قفل کرد میدانستم که دارد گریه میکند . حال  این اله ناز با ان سازهای های قدیمی وصدای مخملی بنان مرا از جا کند و بسوی اشیانه ام برد اشیانه ای که  دیگر وجود ندارد و ویران شده است و ادمهای جدیدی  آمده اند  که  >پروتوکل <را  >پروکوتل <میخوانند تا ادای فضل ودانشی کرده باشند .

امروز ایمیلی داشتم  تا بر سر کارم برگردم  ........هورا !!!

ای که مهجوری عشاق روا میدار ی / عاشقان را زبر خویش جدا میداری 

تشنه بادیه راهم به زلالی دریاب  /  به امید ی که دراین ره به خدا میداری ......"حواجه حافظ شیرازی "

پایان ثریا ایرانمنش !  19/04/ 2021 میلادی ..

 این خاطرات شاید برای عده ای جالب نباشد  اما برای من تاریخ است  !!!!!



یکشنبه، فروردین ۲۹، ۱۴۰۰

خورشید خانم .

دلنوشته روز یکشنبه ! ثریا ایرانمنش " لب پرچین"
-----------------------------------------------
 اگر درد ودل بچه  ها روی  موبایل گذاشت تا من حواسم جمع شود   شاید بهتر بنویسم !!!! 
در ولایت ما  اسم ها با امروز خیلی فرق داشتد  مثلا همین خورشید خانم ! که گاهی جاری بزرگ من پروین خانم مرا بیاد او میانداخت اما میان ماه من تا ماه گردون تفاوت از زمین تا آسمان است . 
عروس خورشید خانم نامش فروزنده خانم بود ( حتما میبایست یک خانم یا اقا  به دنبال  اسمها بگذارند" اگر چه کودک هفت ساله باشند !  نام کیقباد / کیکاوس / اورانوس / نپتون / کیوان / بهرام /  ملکه /  مونس  شیرین /  مه آفرین  / مهر انور /  شیدا / سیا.وش / مه لقا / تا جایی که حافظه م یاری میکند وبتوانم این نام هارا بیاد بیاورم  اینها همه بیشتر درخانه مادری من بودند تا پدریم ملکه نام عمه ام بود که ایرانی نیست ! خاله ام اصرار داشت مرا مونس صدا کند  .  داستان عروسی کوکب خانم را نیز سالها پیش نوشته ام وهنوزآن روزها از جلوی چشمانم دور نمیشوند  .  گویا نام همه ستاارگان وکهکشان وگلها را به روی  اشخاص میگذاشتند  تا اینکه کم کم با نامها نامانوسی آشنا شدیم  اولینش یونس بود !   بعد حبیب بود که عموی خودم بود بعد اکبر بود ....اوه نه  برگردم خانه خورشید خانم  هوایش بهتر است ! . 

در خانه مادر بزرگ پدریم همیشه قلبم میگرفت  بوی گند تریاک از هر اطاقی  بیرون میزد وبوی سیگارهای وطنی  اما درخانه خورشید خانم همیشه بوی عطر گلهای یاس بود او عادت داشت گلهای یاس را بچنید ودر همه جا  پخش کند همیشه درون  جیبش گل خشکیده یاس دیده میشد  ابهتی داشت  همسر یک مالک بزرگ بود با چندین خدمه وندیمه  وکلی جوهرات که بیشتر آنها مرواریدها ی یمنی بودند هیچ کدام  یک اندازه نبودند . ننه جان منهم یک کت ودامن مخمل داشت که سر استین ویقه  آنرا از همان مروارید ها دوخته بود  که روزی آنهارا جلوی  فاطی خانم گذاشت گفت  همه را  بشکاف ونخ بکش !!!!!چند عدد توپ طلایی هم داشت که گاهی آنهار به موهایش وصل میکرد .

هروقت خورشید خانم  بمناسبتی میهمانی میداد یا عرروسی ویا جشن  نام گذارری  آن روزها  برای من روزگار بهشتی بود  میرفتم درآن باغ بزرگ  مانند یک پروانه لابلای درختان سر بفلک  کشیده سرو وبوته های  رز سرخ وزرد وگل های معطر و پیچک های یاس گم میشدم  یک استخر بزرگ در وسط باغ بود  که از لو له ای نا مریی ابشار ی را برا به درون  استخر میریخت  وچند مرغابی یا قو نمیدانم ! روی ابها شنا میکردند   اشپزخانه بزرگی در ته باغ بود یک اشپر مرد داشتند  وچند خدمتکار زن اکثر بچه ها یا ندیمه داشتند یا دایه  کمتر با مادرشان دیده میشدند   . ان ها همه چادرهای نازک حریز را روی شانه هایشان  ر ها میکردند واگر پسر یا مردی میل داشت وارد شود قبلا به اطلاع  میرساندند که چادرهارا بالا بکشند رنگ سیاه در آن فامیل وجود نداشت هرچه بود سفید بود یا صورتی  یا ابی یا بنفش یا سرخ  .
 میهمانی های خورشید خانم درتمام ولایت زبان زد بود  بقیه غذاهارا نیز به خدمه خود میداد تا برای فقرای شهر ببرند . عبادتگاهی  درخانه داشتند که دران تنها یک مجمر اتش بود وشمع وگل  کندر وعود وعبیر واسفند  میسوخت  همیشه درب ان بسته بود . عبا دتگاهای  بزرگ دیگری نیز در پنهانی ترین کوچه ها  ساخته شده بود  که چند دختر باکره در آنجا خدمت میکردند وچند مغ ! مجمری از اتش میان  آن عباتگاه همیشه روشن بود  واطراف را نیز شمع روشن میکردندبوی عود بوی عطر یاس بوی خداوند درانجا به مشام جان میرسید  من خیلی کوچک بودم  واجازه نداشتم بیشتر در اطراف ان بگردم . جلوی درب کفش های  های پارچه ای مخصوصی را به پای زایرین میپوشاندند  وکف آن با گلیم فرش شده بود گلیم های دست باف !! تنها یک عکس بزرگ در انتهای سالن دید میشد من میترسیدم  به ان نگاه کنم وچند شمایل  که امروز در گوشه وکنار پشت سر( اقایان اپوزسیون) میبینم یکی از آنها یک ضربدر بزرگ بود   مانند صلیب   بعدها گویا المانی ها انرا صاحب شدند وچهار طرف انرا شکستند  این صلیب معنای خاصی داشت هر گوشه آن یک معنی میداد گویا شاه هخامنشی همیشه یکی از انهارا بر گردن داشت ... اینهارا تنها از گوشه وکنار میشنیدم آوازهای  روح نوازی داشتند کسی را تهدید نمیکردند  شلاق نمیزدند  توهین نمیکردند  همه باعزت واحترام با یکدیگر  رفتار میکردندوخورشید خانم همسر یکی از  این بزرگان بود ودختر بزرگ دیگری  .  آن بو هنوز با من است  از کجا فکر میکردم ناگهان به میان سطلهای زباله  مملو از مواد ضد عفونی کرده  بیمارستانها ولاشه ها سقوط میکنم ؟ از .کجا میدانستم که  آن باغهای بزرگ تبدیل به یک سوراخ میشوند تازه درهمین سوراخ هم باید  از همسایه  ترسید ..
  حتی در خواب های آشفته ام نیز این روزهارا نمیدیدم  تنها زمانی توانستم کمی رابطه با گذشته ام پیدا کنم که خیاطی را یافتم که اهل همان ایمان مادری من بود  . مادر ومادر بزرگ  من مسلمان شدند ونامشان را نیز تغیر داد ند مهر افرین شد خدیجه  ومهر انور شد ........تاج !!!!!تازه  در  این جمهور ی من دراوردی تاج وفخر مارا نیز از روی شنانامه ها برداشتند . 

شب گذشته خواب خورشید خانم را میدیدم بانوی بزرگواری که مانند نداشت بوی خوش پرودگاررا درمیان چادر سفید او احساس میکردم  چه بزرگ وبخشنده بود . 
 
امروز درآنسوی خیابان یک بیمارستان است که هر صبح پرستاری  زباله های  انجا  ونوارها وکاغذها  هارا به سطل زباله آنسوی خیابان میریزد چهار سطلل زباله  وبرای از بین بردن بوی گند  آنها ابشاری مصنوعی شاخته اند  با گلهای معطر اا آب هم بوی لجن میدهد  ابی که تنها دورخود  میچرخد .
تنها گردش من وهواخوری .من روی یک بالکن بی قواره است که درون باغچه کوچکش چند شاخه گل کاشته ام  شاید بوی خائه را درمیان انها بیابم خانه ای که ویران شد وشبها تنها به مردی بیاندیشم که مرا  به میان  یک ایل وحشی برد که کارشان تنها خوردن وخوابیدن وتریاک کشیدن  وسکس بود وبس واخیرا شکار حیوانات وزنان ودختران وبچه ها . باقی حکایت بماند . پایان 
ثریا ایرانمنش . 18/04/ 2021  میلادی .

 

شنبه، فروردین ۲۸، ۱۴۰۰

سرزمین نفرین شده

 

ثریا ایرانمنش " لب پرچین "  اسپانیا !  (همان سر زمین نفرین شده !)

امروز نه  آغاز و نه  انجام جهان است /  ای بس که غم و شادی  که پس پرده نهان است 

ای کوه . فریاد من امروز تو شنیدی  / دردیست در این سینه  که همزاد جهانست 

خون می چکد از دیده  دراین کنج صبوری  /  این صبر که من میکنم افسردن جان است 

میل ندارم بدانم ونمی خواهم بدانم  که آنهاییکه مارا به این روز سیاه نشاندند ورفتند  تره وتخمشان همان راه پدر را می روند ؟ ظاهرا همین  طور است  >تره به تخمش میره ابولی به باباش اگر حلال زاده باشد<.

اولین کلامی که امروز بر زبانم نشست پس از بیدار شدن  " فریاد کشیدم لعنت برتو ای سر زمین نفرین شده / ای بارگاه کلیساها وکاتدردالها  لعنت برتو  هر چه را که داشتم ازمن گرفتی  ذره ذره وناگهان افکارم به انسوی دنیا رفت به سر زمینی که دران زاده شدم وامروز برایم ناشناس است هم خودش  وهم مردمش  آنها نیز شاید همین ناله هارا درگلو دارند شاید بیشتر ازمن زخم بر سینه دارند .

روز گذشته مصاحبه شومن معروف (هوتن و همکارش ) را  دیدم  و نمایشی را که داده  بودند  یکهزارو پانصد نفر  بلکه بیشتر  به تماشای این نمایش رفته بودند !!! همه اراسته وپیراسته با جواهرات وکیف های گران قیمت  پپر پاتالهای هنر مند گذشته که به زور بوتاکس وجراحی خودرا شبیه میمون ساخته بودند .

با خود فکر کردم اگر همان  روزها که درانگلستان بودم  گوش به حرف  آن دوست یهودی داده وراهی امریکا میشدم  ؟؟؟؟؟ مانند سوسن خواننده در کنجی از گرسنگی میمردم ودختران وپسرانم معلو م نبود  درچه وضعی زندگیشان میگذشت  موج آنهارا میبرد بسوی نامردمی ها  

پدری که بر بالای سرشان نبود یک موجود مفلوک لاابلای  دو جنسیتی وهزار چهره !!! که  همه پولهایش را به معشوق که همسر برادر زاده اش بود بخشیده بود وهمه اموال ودارایی را نیز به آنها واگذار کرده بود تنها مالیاتهارا را برای  من گذاشته بودند . پولی دربساط نبود یا میبایست خدمتکار  از ما بهتران میشدم یا داخل کارهای نا مشروع آنها تا بتواتم  یک کیف سه هزار دلاری را به دست بگیرم و جلوی دوربین به تماشا بگذارم !!! این کارها از من ساخته نبود .

داشتم ملافه هارا عوض میکردم بیاد خانمی افتادم که روزی داعیه دوستی را بامن میکرد   روزی بمن گفت " 

 : که تو روزی که  به خدمتکارت ماهی دوهزارتومان حقوق میدادی  حقوق من هفتصد تومان بود !!!امروز جایمان عوض شده » البته بقیه راه خودم  گفتم «  خوب  اکبر بهرمانی که رفته لابد با خانواده اش  زد وبند دارند وصاحب چند خانه وسایر چیزهایی که بهتر است نامش را نبرم ......

نه از من ساخته نبود با این گله همراه  شوم  درکنج این ویرانه سرا باهیچ ساختم آن هیچ را هم این روزگار دهر بی رحم نمیگذارد که درگلویم غرغره کنم . 

شاید این دنیا جای من نبود  / شاید بیهوده دراین سیاره افتادم وداخل این جمعیت شدم  بازی را بلد نیستم هنوز پای بند هما ن گفتار وکردار وپندار  گذشتگانم هستم دست نمی کشم راه آنهارا میروم اهورا مزدارا به کمک می طلبم  ایاا و مرا میشناسد ؟ خدایان امروز که مرا نشناختند وکمکی بمن نشد هرچه بود رنج بود ورنج  هر صبح که روی صندلی کهنه خود مینشینم  از خو د میپرسم خوب ! امروز باید درانتظار کدام زخم باشم ؟ درانتظار کدام درد باشم ؟ ....

گاهی فکر میکنم اگر درهمان سر زمینم میماندم ؟؟؟؟؟ امروز بطور قطع کارتن خواب بودم !!!!  چون با این قبیله وقوم دیگر ابدا روابطی نداشتم  یا در اتشکده ها خاکسترهای داغ را جا به جا میکردم . 

تو رهرو  دیرینه  سر منزل عشقی  ؟ بنگر  که ز خون تو  به هر گام نشان است .

باشد که یکی هم به نشانی  بنشیند  / بس تیر که در چله این  کهنه کمان است 

تمام شب نخوابیدم ازخودم پرسید م ایا دخترک  همانرا که بمن گفته  یا درد بیشتری بر  سرش امده که اوخودرا پنهان ساخته و میل ندارد من او را ببینم یا او مرا ببیند تنها  تلفنی باهم گفتگو داریم .

نفرین برتو ای زندگی  نفرین برتو ای زوزگار کدام نفرین ؟  ........دلت خوش است  پر رو باش  وقیح باش مردم را بکش  هول بده برو جلو / در صف ایستادن واحترام گذاشتن یک راه احمقانه است  باز ی را بلد باش چند نقاب بخر و بر چهره ات  بگذار به غیراز این ترا احمق میخوانند  ساده دلی همان احمقی است  نامش را عوض کرده اند .

نمیدانم باید  به سرنوشت اعتماد کنم یا به او پشت کنم ؟ من سرنوشتی ندارم تنها  سرنوشت سازم . همین !

از راه مرو  سایه که آن گوهر مقصود  / گنجی  است که اندر قدم رهروان است !

پایان / شنبه  17 آپریل 2021 میلادی ! ثریا 

"اشعار متن از هوشنگ ابتهاج / ه .الف. سایه . "  از دفتر ی که  پسرم بمن هدیه داده است !!!



جمعه، فروردین ۲۷، ۱۴۰۰

مرا به سخت ......


 ثریا ایرانمنش  " لب پرچین " اسپانیا !

هر کو نکند فهمی  زین کلک خیال انگیز / نقشش به حرام ار خود صورتگر چین باشد 

جام می وخون دل هریک به کسی دادند / دردایره قسمت اوضاع, چنین باشد 

تمام شب دراین فکر بودم  که آن دو مردی که به ظاهرهمسران من بودند وعاشق  کاری را که با من کردند هیج سر باز گشتاپویی با  یک زندانی خو د نمیکرد هرچند هردو درهمان  شهر گشتا پوها تربیت شده بودند  ونمی بایست توقعی شعور انسانی را از آنها داشت . 

درهمین حال واحوال بودم چشمم به نوشتاری افتاد .... ای داد وبیدا د  "میم "!" اسی!" شما هم بعله ؟؟؟؟؟؟ 

هر هفته روزهای پنج شنبه با چه شوقی به گفته ها وشیرین زبانی های  اوخاطرات او گوش میدادم فیلمساز خوبی بود نویسنده نمایشنامه نویس هنر پیشه خلاصه همه کاره  وآن یکی ترانه سرا واهنگساز  حال سر پیری رفته اند در جام جهان بین مریم بانو وحقوق بگیر او شده اند تا برایش فیلمی بسازند  وآهنگی .......دیگر همه چیز را فراموش کردم سر پیر ی خود فروشی کار درستی نبود اگر مرجانه رقاص  فیلمهای  آبگوشتی خودرا به آنها فروخت / اگر مرضیه خودرا به آنها فروخت آنها بدون شهرت .

پول  جان  میسپردند الهه توبه کرد وبه دامن مردم کشور برگشت ودرخاک میهن جان داد اما آنها باشکوه وجلال  دریک قبرستان گمنام به خاک سپرده شدند ای داد وبیداد همه مواجب بگیراینفرقه مخوف شده اند؟؟؟؟ ایکاش منهم به حرف آنطرفی گوش داد بودم ! الان مجبورنبودم درکنج این خلوت سرا  برای هیچ بگریم و بفکر گذشته ها باشم که چرا اینگونه گذشت ؟  خود فروشی اسان است خیلی هم آسان  تنها کافی است که خودرا به هرکسی که ترا خوب میخرد تسلیم کنی دیگر باقی کارا خود بخود روبراه میشوند اتومبیل زیر پایت میگذارند گارد برایت تعیین میکنند وغیره ! ...

خوب اورا هم فراموش کردم همه را فراموش میکنم دیگر حتی به ان  ذره خاک  الوده هم نمی اندیشم آدمهایش را نیز به دست فراموشی می سپارم . 

خیال میکنم مرده ام /  زباله سیر نمیشود  .

گذشته را پست سر میگذارم  بسوی تاریکی ها میروم شاید درون  تاریکی ها روزنه ای  باز باشد ومن بتوانم  نفسی تازه کنم کسی چه میداند . 

طبیعت قانون خودش را اجرا میکند قانون فشار و زور  در فیزیک که خوانده ای  قانون فشار را  میدانی > بنابر این توقع هیج نرمشی را نداشته باش  و توقع اینکه انسانها همیشه همان باشند که بودند  نیز نداشته باش  تو یکی با بقیه فرق داری . 

خوب چها رسکوی کوچک داشتم  دستهایم را بالا  زدم با آهک وساروج وسیمان و آهن چهار ستون ساختم  امروز به آنها تکیه میدهم  هر کدام خسته شدند به دیگری تکیه میدهم  درزمان بیماریم تنها این چهار ستون بودند که مرا نجات دادند  تمام لحظات کنارم بودند  دقیقه ای مرا رها نکردند  . پس چرا از بقیه توقع دارم  خودم هستم اگر " او" بود امروز این ستونها به درختان نارکی تبدیل میشدند که با وزش هر نسیمی باین سو آن سوخم  میشدند وچه بسا می شکستند  راهشان را میدانند  انها مانند اسبان اصیل که میتوانند هرکجاررا میل دارند ویران سازند ویا اباد کنند  .  به آنها افتخار میکنم  .باید هرچه بود فراموش کنم وبه دست باد بسپارم . باز ی را بلد نبودم دستم را ازپشت میخواندند  بنا براین همیشه بازنده بودم تنها خودم را نباختم ..

متاسفم برایتان  مردان  خوب وصاحب نظر وهنرمند  که برای چندر قاز خودرا به یک زن هرزه  فروختید همه گذشته های خوب تان را  واینده ای که دیگر برایتان هیچ کس ارزشی قایل نیست .  عده ای از ازل از کودکی  نقش خودرا خوب میدانند  هرکه بیشتر داد بسوی او میروند خودرا دراختیار همه کس میگذارند تا مرز جاسوسی وحتی آ دمکشی هم میروند اما شما چرا؟ هنرمندان معمولا همه احساسی ظریف دارند ....خوب دیگر کافی است  درخارج نشستن وگب زدن  خرج دارد  عده ای برای یک  کلمه  چند سکه طلب میکنند  وعده ای همه وجودشانرا در اختیار خریدار میگذارند . 

در کار گلاب وگل  / حکم ازلی این بود / کاین شاهد بازاری وآن یک پرده نشین باشد . زیاده عرضی نیست . پایان 

ثریا ایرانمنش  16/04/ 2021 میلادی .