دلنوشته روز یکشنبه ! ثریا ایرانمنش " لب پرچین"
-----------------------------------------------
اگر درد ودل بچه ها روی موبایل گذاشت تا من حواسم جمع شود شاید بهتر بنویسم !!!!
در ولایت ما اسم ها با امروز خیلی فرق داشتد مثلا همین خورشید خانم ! که گاهی جاری بزرگ من پروین خانم مرا بیاد او میانداخت اما میان ماه من تا ماه گردون تفاوت از زمین تا آسمان است .
عروس خورشید خانم نامش فروزنده خانم بود ( حتما میبایست یک خانم یا اقا به دنبال اسمها بگذارند" اگر چه کودک هفت ساله باشند ! نام کیقباد / کیکاوس / اورانوس / نپتون / کیوان / بهرام / ملکه / مونس شیرین / مه آفرین / مهر انور / شیدا / سیا.وش / مه لقا / تا جایی که حافظه م یاری میکند وبتوانم این نام هارا بیاد بیاورم اینها همه بیشتر درخانه مادری من بودند تا پدریم ملکه نام عمه ام بود که ایرانی نیست ! خاله ام اصرار داشت مرا مونس صدا کند . داستان عروسی کوکب خانم را نیز سالها پیش نوشته ام وهنوزآن روزها از جلوی چشمانم دور نمیشوند . گویا نام همه ستاارگان وکهکشان وگلها را به روی اشخاص میگذاشتند تا اینکه کم کم با نامها نامانوسی آشنا شدیم اولینش یونس بود ! بعد حبیب بود که عموی خودم بود بعد اکبر بود ....اوه نه برگردم خانه خورشید خانم هوایش بهتر است ! .
در خانه مادر بزرگ پدریم همیشه قلبم میگرفت بوی گند تریاک از هر اطاقی بیرون میزد وبوی سیگارهای وطنی اما درخانه خورشید خانم همیشه بوی عطر گلهای یاس بود او عادت داشت گلهای یاس را بچنید ودر همه جا پخش کند همیشه درون جیبش گل خشکیده یاس دیده میشد ابهتی داشت همسر یک مالک بزرگ بود با چندین خدمه وندیمه وکلی جوهرات که بیشتر آنها مرواریدها ی یمنی بودند هیچ کدام یک اندازه نبودند . ننه جان منهم یک کت ودامن مخمل داشت که سر استین ویقه آنرا از همان مروارید ها دوخته بود که روزی آنهارا جلوی فاطی خانم گذاشت گفت همه را بشکاف ونخ بکش !!!!!چند عدد توپ طلایی هم داشت که گاهی آنهار به موهایش وصل میکرد .
هروقت خورشید خانم بمناسبتی میهمانی میداد یا عرروسی ویا جشن نام گذارری آن روزها برای من روزگار بهشتی بود میرفتم درآن باغ بزرگ مانند یک پروانه لابلای درختان سر بفلک کشیده سرو وبوته های رز سرخ وزرد وگل های معطر و پیچک های یاس گم میشدم یک استخر بزرگ در وسط باغ بود که از لو له ای نا مریی ابشار ی را برا به درون استخر میریخت وچند مرغابی یا قو نمیدانم ! روی ابها شنا میکردند اشپزخانه بزرگی در ته باغ بود یک اشپر مرد داشتند وچند خدمتکار زن اکثر بچه ها یا ندیمه داشتند یا دایه کمتر با مادرشان دیده میشدند . ان ها همه چادرهای نازک حریز را روی شانه هایشان ر ها میکردند واگر پسر یا مردی میل داشت وارد شود قبلا به اطلاع میرساندند که چادرهارا بالا بکشند رنگ سیاه در آن فامیل وجود نداشت هرچه بود سفید بود یا صورتی یا ابی یا بنفش یا سرخ .
میهمانی های خورشید خانم درتمام ولایت زبان زد بود بقیه غذاهارا نیز به خدمه خود میداد تا برای فقرای شهر ببرند . عبادتگاهی درخانه داشتند که دران تنها یک مجمر اتش بود وشمع وگل کندر وعود وعبیر واسفند میسوخت همیشه درب ان بسته بود . عبا دتگاهای بزرگ دیگری نیز در پنهانی ترین کوچه ها ساخته شده بود که چند دختر باکره در آنجا خدمت میکردند وچند مغ ! مجمری از اتش میان آن عباتگاه همیشه روشن بود واطراف را نیز شمع روشن میکردندبوی عود بوی عطر یاس بوی خداوند درانجا به مشام جان میرسید من خیلی کوچک بودم واجازه نداشتم بیشتر در اطراف ان بگردم . جلوی درب کفش های های پارچه ای مخصوصی را به پای زایرین میپوشاندند وکف آن با گلیم فرش شده بود گلیم های دست باف !! تنها یک عکس بزرگ در انتهای سالن دید میشد من میترسیدم به ان نگاه کنم وچند شمایل که امروز در گوشه وکنار پشت سر( اقایان اپوزسیون) میبینم یکی از آنها یک ضربدر بزرگ بود مانند صلیب بعدها گویا المانی ها انرا صاحب شدند وچهار طرف انرا شکستند این صلیب معنای خاصی داشت هر گوشه آن یک معنی میداد گویا شاه هخامنشی همیشه یکی از انهارا بر گردن داشت ... اینهارا تنها از گوشه وکنار میشنیدم آوازهای روح نوازی داشتند کسی را تهدید نمیکردند شلاق نمیزدند توهین نمیکردند همه باعزت واحترام با یکدیگر رفتار میکردندوخورشید خانم همسر یکی از این بزرگان بود ودختر بزرگ دیگری . آن بو هنوز با من است از کجا فکر میکردم ناگهان به میان سطلهای زباله مملو از مواد ضد عفونی کرده بیمارستانها ولاشه ها سقوط میکنم ؟ از .کجا میدانستم که آن باغهای بزرگ تبدیل به یک سوراخ میشوند تازه درهمین سوراخ هم باید از همسایه ترسید ..
حتی در خواب های آشفته ام نیز این روزهارا نمیدیدم تنها زمانی توانستم کمی رابطه با گذشته ام پیدا کنم که خیاطی را یافتم که اهل همان ایمان مادری من بود . مادر ومادر بزرگ من مسلمان شدند ونامشان را نیز تغیر داد ند مهر افرین شد خدیجه ومهر انور شد ........تاج !!!!!تازه در این جمهور ی من دراوردی تاج وفخر مارا نیز از روی شنانامه ها برداشتند .
شب گذشته خواب خورشید خانم را میدیدم بانوی بزرگواری که مانند نداشت بوی خوش پرودگاررا درمیان چادر سفید او احساس میکردم چه بزرگ وبخشنده بود .
امروز درآنسوی خیابان یک بیمارستان است که هر صبح پرستاری زباله های انجا ونوارها وکاغذها هارا به سطل زباله آنسوی خیابان میریزد چهار سطلل زباله وبرای از بین بردن بوی گند آنها ابشاری مصنوعی شاخته اند با گلهای معطر اا آب هم بوی لجن میدهد ابی که تنها دورخود میچرخد .
تنها گردش من وهواخوری .من روی یک بالکن بی قواره است که درون باغچه کوچکش چند شاخه گل کاشته ام شاید بوی خائه را درمیان انها بیابم خانه ای که ویران شد وشبها تنها به مردی بیاندیشم که مرا به میان یک ایل وحشی برد که کارشان تنها خوردن وخوابیدن وتریاک کشیدن وسکس بود وبس واخیرا شکار حیوانات وزنان ودختران وبچه ها . باقی حکایت بماند . پایان
ثریا ایرانمنش . 18/04/ 2021 میلادی .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر