ثریا ایرانمش " لب پرچین " . اسپانیا
گمان برم در آن سوی زمان که تو نشسته ای اهورا و اهریمن در کنار یکدیگرند .
گفتی بنویس ! نوشتن من چه چیزی را عوض میکند ؟ مردم بی خیالند احیتاج به خنده دارند احتیاج به شوخی دارند من چندان اهل مزاح وشوخی نیستم از روز ازل بد عنق وبد اخم بوده ام در غیر اینصورت منهم امروز در ردیف طنز نویسان وطنز گویان مینشستم و نان وابی را با هم مخلوط میکردم و سر میکشیدم .
من هنوز سرم را بر سینه برهنه آن دیوار ویرانه داده ام وساعتهارا میشمارم پنهانی به دور از چشم دیگران همچنان که پنهانی اشک میریزم در ماورای ذهن من چیزهایی پنهانند که کسی را از آن باخبر نیست هریک یا صاحب شوق و خوشحالی اند یا صاحبب اشکهای شور بی دریغ / .
دیگر بفکر بام های بلند ی نیستم که برخیزد در کوچه های خاکی به دنبال روشنایی باشد وخاموشی را به خاک بسپارد خیلی ها عاد ت باین ناریکی ها کرده اند و در گفتگوی ماه با مارمولک ها هیچگاه شریک نمیشوند وا ز وزش باد در لابلای درختان چیزی را احساس نمیکنند آنها به دو چیز میاندیشند شکم وزیر آن نه بیشتر نه بالاتر مرتب برایمان آموزش جنسی میدهند دیگر نمیتوان از آن دوران کودکی ها نوشت ودر کهنسالی با یاد آنها گریست ویا احیانا خندید.
گفتی داستانی بنویس ! داستا ن هایم را در دفتر چه ها نوشته ام در معرض دید دیگران قرار نمیدهم تا روز موعود که به دست صاحب اصلی آن برسد و حال در این خیال شگفتم که از انهدام ان سر زمین و عوض شدن چهره زندگی جه چیزی عاید ما شد از آنهم زلال وذلت ونقاشی های خیالی که بر سر زلف خود میکشیدیم وبه اسمان نیلی وبنفشمان فخر میفروختیم .
نه ! نگاه من امرو ز نوع دیگری است در شبستان بیکسان نشسته ام وبا انها هم آوایم حال یک نوزاد سالخورده را دارم که به دنبال پستانکش میگردد وخاطره اش را هرگز فراموش نمیکنم تنها بادی میوزد و خراشی بر دلم میگذارد و میرود .
امروز همه صاحب عقیده سیاسی شده اند تاریخ را عریان کرده اند راست ودروغ را بهم میبافند یکی میبافد دیگری بافته هارا پنبه میکند سر هر چهار راهی یک دکه باز شده هرکدام نمایش میدهند وعده ای هم تماشا چی دارند این تماشا چی ها باید تعدادشان خیلی زیاد باشد تا ترا آدم حساب کنند ! از چیز های جدی بیزارند همه میل دارند بخندند ومن دلقک بازی را بلد نیستم .
با گریه هایی بشکل فریا د در بستر زمان نشست ام .
در این تبعید گاه همچنان لبه صندلی نشسته ام بامید انکه روزی بر خواهم خاست اما راهم نا پیداست شهری پست که خودرا مانند زنان هرزه اراسته با معماری های کهنه وفرو ریخته وقامت خیالی تاریخ ومعبد هایی .که فرشتگان سنگی وطلایی از در ودیوار آن بالا میروند جهنمی است که نامش را بهشت گذاشته اند دراینجا هم دو د دسته اند عده ای اهریمن را به خلونت خود کشیده اند وبا آن مشغول عشقبازیند وعده ای در انتظا ر ظهور کسی هستند که نمیدانند کیست ! ومی فروشان که امروز همه دکانشان بسته است و هیچکس از سرنوشت فردای خود آگاه نیست مرتب جعبه های حاوی سرنگ مرگ وارد میشود عدهای ازاین مرگ نجات میابند وعد ه ای میروند درهمین حال که دارم مینویسم خورشید پیر با تابش سوزنده خود از پشت شیشه های کدر و خاک گرفته خود را روی زمین خالی من پهن کرده است عده ای خوشحال خود را به تابش او میسپارند وهنوز مرگ را باور ندارند .
همچنان در انتظار معجزه نشسته اند .کدام معجزه ؟ .......
=================================
ناگهان ! آبشاری از نور / بر سرت میریزد / و آسمانی با همه پهناوری بی مرزش / د ر می آمیزد .
ای فراز آمده از جنگل کور / هستی روشن دشت اشکار بادت / بر لب چشمه خورشید / جرعه نور گوارا بادت / ......" ه. الف . سایه " پایان
ثریا ایرانمنش 20 /04/ 2021 میلادی .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر