پنجشنبه، فروردین ۱۹، ۱۴۰۰

دنیای گمشده

ثریا ایرانمنش " لب پرچین" اسپانیا !

کجایی ؟ ای که دلم بی تو در تب وتاب است  / چه بس خیال پریشان به چشم بی خواب است 
ز چشم خویش   گرفتم  قیاس کار این جهان  /  که نقش مردم حق بین همیشه بر اب است ........." سایه" 

 انسانهای زنده  به چند چیز احتیاج دارند : زندگی طولانی  /  شهرت  ومقام  / پول ومالکیت اینهارا همه دوست ندارند عده ای تنها به عشق زنده اند متاسفانه اکثریت با مردم بالاست . 

در خبر گذاری های خواندم که در اسپانیا بواسطه  بیماری قرن  که نامش را هر چه میخواهید بگذارید شانزده  سال از سن مردم کم شده است ! چرا ؟  معلوم است ترس ودلهره وواهمه از آینده نا معلوم .

عده ای بیمار روانی دست به اکتشاف سیاره ای زده اند که نه اب دارد نه اکسیژن اما میل دارندهمه چیز رااززمین به انجا ببرند !  کسی نیست به انها بگوید آی بیچارگان  که تنها  جای شما در تیمارستانهای  در بسته است چرا کره زمین به این زیباییرا به ویرانی کشیدید که حال میل دارید  به سیاره ای بروید که شاید آدمخوارها درگوشه وکنارش بیتیوته کرده باشند .یک سیاره مرده بی اب وبی هوا !

اکثر مردم دچار پریشانی وناامیدی شده اند  این امید است که انسانرا زنده نگا میدارد  حال تو معشوق را دربغل بگیر باتر س مبادا بیمار باشد !!! دست به پارچه  برای خرید میزنی با ترس دستهایترا فورا ضد عفونی میکنی نوعی وسواس وبیماری یبن مردم شایع شده واقایان هم همین را  میخواستند تا با خیال راحت قرارداد هارا محکم کنند پولهارا جا بجا کنند و درعیش های پنهان به ریش مردم عادی بخندند خودانها  به میهمانیهای بزرگ میروند درسالن های  برزگ دربسته  با ارکسترهای مجلسی  مردم تیز فراموش کرده اند که نوای گیتار یا نی چگونه است  کلمات گم شده اند  هم به هما ن چهار عمل اصلی که دربالا ذکر شد چسپیده اند .

 تمام شب درد کشیدم تمام شب درون تختخوابم غلط زدم وبا آن حلقه جهممی گذشته زد وخورد داشتم چه بر من گذشت که هنوزرهایی ازآ ن امکان پذیر نیست ؟ آن شیطان که با شیطان درون ن بطری تعهدی ابدی بسته بود چه بر سر من آورد که بدینگونه ناتوان شدم ؟ برای من تاتوانی فکری و بدنی غیر ممکن بود حال آنچنان ناتوان  شده م که حتی قادر نیستم جورابهایمرا بر پاهایم بالا بکشم  خودرا رها کرده م در دریای نا امیدی /

روسها آمدند ! بلی سالهاست که روسها بر سر سفره من نشسته اند وهمه چیزمرا برده اند  عروس من روس سفید است چند زبان میداند خوب توانسته زنجیررا بر گردن پسر بیچاره ام بیافکند  بچه هایش حتی اب درخانه من نمی نوشند لذت نوه ها درکنارم برایم یک جوک بی معنی است  / درآن سوی سفره ام یک امریکایی بی ضر روبی زیان نشسته مانند یک بچه سالخورده تنها مهربانی  را بما ارزانی میدارد ودر انتهای  سفره ام یک مرد اسپانیایی یک دارو ساز قدیمی که امروز بازنشسته است واز همه چیز جهان با اطلاع است من مهربانی ومحبت را تنها در وجود این دو میبینم نه درسینه یخ بسته آن روس که امروز مانند یک ملکه در خانه ای روی تپه نشسته با تمام وسایل وامکانات  نوین  ودر زیر زمین برایش یک ورزشگاه باز کرده اند که خانم دیگر مجبور نباشد به ورزشگاهای  بیرون برود  پسرک از درون اتومیلش بمن تلفن میکند  اگر گاهی مرا برای تولد یا مراسمی دعوت کنند با اکراه میروم سگشان عزیز ترا ست !  اگر باو تولد را تبریک بگویی جوابی دریافت نخواهی کرد  حتی سال نورا .... درون اشپزخانه مدرن با اخرین تکو لوژی مشغول  پختن غذاهای بدون گوشت بدون آرد بدون شکر است !!!  گاهی هم تکه ای برای من میفرستد که من آنرا به درون زباله دانی می آندازم  او  یک تکه سنگ است یک تکه یخ یک سنگ مرمر سفید . 

ومن ؟ درانتهای راه  ودرانتظار قطاری هستم که باید مرا باخود به سفر ببرد دیگر امید اینکه آن یکی را که درسر زمین وایکینگها زندگی میکند ندارم دیگر امید  دیدار ان نوه شیرین زبان ان عروسک ملوس را ندارم . تنها ارتباط ما باهمین کلمات تکراری روی صفحات مجازی است که همه هم آنهارا میخوانند !!!

برادر  بزرگ با دوچشمان  تیزش همه جارا می پاید . بلی کلمات گمشده اند / عشق گم شده موسیقی از میان مار فته هرصبح  یک سوزن بزرگ با چند  انسان بسته بندی شده  را تماشا میکنیم که مارا بترسانند در سر زمین میمونها زندگی میکنیم درمیان میمونهای جهان وزبان نفهم . و..... ان امید است که انسانرا زنده نگه میدارد  از میان ما رخت بر بسته است هنگامی که پرنده امید از قفس سینه تو پرواز کرد دیگر هیچ چیز جایگزین آن نخواهد بود  . 

اما آن آدمهایی که دچار دلبستگی چهار گفتار بالا شده اند شکار آن چهار عمل اصلی شده اند  چون دیوانگان زندگی میکنند  سرنوشت انها از بیرون تعیین میشود .  وهیچکس بر سرنوشت خود غالب نیست  برای باقی ماندن باید با درون ن خود صلح واشتی کنی .واین از من ساخته نیست ! همین وبس . پایان یک دلنوشته 

ببین در آیینه داری ثبات سینه ما /  اگر چه با دل لرزان به سان سیماب است .

ثریا ایرانمنش " -08/04/2021 میلادی !


چهارشنبه، فروردین ۱۸، ۱۴۰۰

مروارید کیش

ثریا ایرانمنش " لب پرچین "  اسپانیا !

 ایکاش که بخت سازگاری کردی  /  با جور زمانه یار یاری کردی 

 ا زدست جوانیم چو پر بود عنان  /  پیر ی چو رکاب  پایداری کردی ........" حافظ شیرازی "

  تمام شب  جان کندم و نخوابیدم  دیگر نه خبری را میخوانم ونه خواهم دید همان سریالهای  ترکی بهتر است

 بتو چه ؟ ایران  سر زمین شاهان بتو غیر از غم وغصه ورنج ومصیبت وتهمت چه داد؟ آخرین تیر را هم که به هدف زدی  یک انگشتانه سوراخ دار بود !  که ابوی گرامیش  با تجارت با روسیه وچین وقاچاق و وغیره نام پر ابهتی را از یک لبنانی معروف وام گرفته برخود گذاشته بود تا دربازار شهر بهتر خریدار پیدا کند .  از یاد برده ای برای  گرفتن کاری شرافتمندانه چگونه زجر میکشیدی ؟  همه تنها نگاهشان به سینه های برجسته وساق پای تو بود کاری نداشتند  که چه رشته ای را تمام کردی واز عهده چه کاری بر میایی یک برایت  خاویار میاورد دیگری هندوانه و وانگور ! وسومی اشعار رهی معیری که   زیرش را خط قرمز میکشید وجلویت میگذاشت  وتو شب گریه کنان بخانه بر میگشتی  فراموش نکن عزیزترین کسان تو به پیکرت  خنجر زدند آنهم نه از پشت بلکه درست سینه ات را هدف قرار دادند  برای کدام وطن  شب خودترا حرام کرده ونمیخوابی اینهمه بیتابی برای چیست  ؟  بدرک  که جزیره کیش که ر وزی فرح خانم درآن غواصی میکرد شاید مرواریدی دیگر بیابد وبر تاج خود اضافه کند امروز دردست  چینی هاست  وپرچم خود را بالا بردند  بدرک که ان سر زمین  صد هزار تکه شود مردم همین قدر لیاقت دارند   شاهنشاه بیهوده تلاش کرد تا ازآنها آدم بسازد  بیهوده جانش را دراین راه داد پسر آمد  ورید به همه چیز با دشمنانش  پیک نیک کرد وعرق خورد  وهمسرش بغل خواب  دشمنان دیگرش شد تا بتواند حرمت  تاج را حفظ کند تاج امروز در جواهر فروشی معروفی دریک ویترین جای گرفته وبه زودی به موزه های بزرگ دنیا منتقل خواهد شد وزوال یک امپراطوری روی آب را نشان مردم میدهد  برای چه تو خواب وخوراک را برخود حرام کرده ایی  وتمام شب را نشستی وگریستی . 

خوشبختنانه خا.کهارا نیز زیر و رو کرده اند واثری از مقابر ومعابد نیست وتو دیگر نمیتوانی دست به ان اتش ابدی پیدا کنی درهمین کنج خانه فکسنی خودت شمعی را روشن کن وبه سوگ  وطن از دست رفته بنشیتن . وتنها بیاد بیاورد که باتو چه کردند که راه فرار را درپیش گر فتی هنوز  آن زمان  سر زمینمان درحال درخشش وپویا بود که تو فرار را برقرار ترجیح داد ی تا آزادی روحت را به دست بیاوری  اینهمه ناله وزاری برای چیست ؟ ! شیراز را نگاه میدارند برای حضور پر فتوح جناب اجل پیامبر جدید  .مانند  همان پیامبری که آن مردک کلاش خانقاه دار با کمک دولت فخیمه وفراماسونها آنرا اداره میکرد هنوز هم هست وهنوز هم کره خران  سررا پایین انداخته  به آنجا میروند . 

پولهایشان را به آن محل میدهند تا یک چای تلخ بنوشند واوای بلبل هزار دستانرا بشنوند  یک مردک کلاش ودروغ گوومتجاوز به زنان ودختران جوان .

اما این یکی فرق دارد این یکی از بیت اعظم بر میخیزد وشجره نامه دارد !!

خر درجهان بسیار است وهمه هم سواری میدهند برای اندکی جو که درتوبره آنها بریزی بیشتر خودت را رنج مده حافظ با توست / سعدی /خیام فروغی بسطامی عراقی  هاتف اصفهانی  وعکس پر رنگ رضا شاه ومحمد رضا شاه  وپرچم ایران  اینهارا درون صندوقخانه ات پنهان داری به همراه پاسپورت شاهنشاهی همین بس است ثروت بزرگی است .یاد بودی  از یک سرزمین زیر خاک رفته .وزوال یک امپراطوری !. 

حافظا تکیه بر ایام چو سهو است و خطا / من چرا عشرت  امروز به فردا فکنم ؟ 

افتاب زیبایی همه اطاق را  پر کرده   باغچه هایم لبریز از گلهای رنگا رنگ است ودوست هر روزیم روی بالکن مینشیند وبرایم چهچه میزند بهشت یعنی همین بقیه مهم نیست  . قهوه ای تلخ بخور تا خواب را از سرت بیرون کنی ودرانتطار لاله بنشین ببین دست آخر میمیرد یا نه .؟! / پایان  

ثر یا ایرانمنش 07/04/2021 میلادی  !

سه‌شنبه، فروردین ۱۷، ۱۴۰۰

آرزوی بزرگ


ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا ! 

 

 اول به وفا  می وصالم در داد  / چون مست شدم  جام جفا را سر داد 

پر اب دو دیده و پر از آتش دل  /  خاک ره او شدم  و ببادم در داد

در هیچ زمانی اینهمه نومیدی  و آرزوی مرگ را نکرده بودم حتی درنهایت بدبختی ها  ! اما از شب گذشته تا الان تنها آرزویم مرگ است وبس  هیچ چیر دیگر میل ندارم حتی میل ندارم چشمانم را به روی این دنیا باز کنم حال تهوع گرفته ام 

روز گذشته مجبور بودم به دندان سازی بروم با آن پو.زه بند کثافت که مردم را مجبور کرده اند آنرا بر 

پوزه های خود ببند ند بی هیج احتیاجی ویا امنیتی تنها مردم را میکشد  راهی طوللانی را از پارکینگ تا مطب دکتر طی کردم اما نفسم سخت گرفته بود نمیداانستم چکار کنم ونمیدانستم چه کسی به کمکم خواهد آمد  پله های زیادی را میبایست از پارکینگ تا مطب دکتر طی میکردم .

 پوزه بندرا از روی بین ام به کناری کشیدم  همه گویی جنایت کرده ام  به تماشایم ایستادند  بروید گم شوید ...... بهر روی در مطب دکتر دیگر نفسی برایم باقی نماند بود . 

مشتی  عوضی وهمجنس باز دور هم جمع شده اند برای ما قانون مینویسند  وقانون تعیین میکنند  کو مردگان کو شاید آنهارا تبدیل به گوشت کرده دربازارهای جهان میفروشید ؟ آشغالها .  از مردگان نمی گذرند حتی از پوست بدن مرده نیز استفاده میکنند برای پیوند پیکر الاغ دیگری . حالم بهم خورد تمام شب حال تهوع داشتم  برای اولین با ردو قرص والیوم را بالا فرستادم بیفایده بود  تما م شب تنها به یک چیز میاندیشیدم  چگونه باید مرد واین صحنه هارا دیگر نبینم  برای کود.کان بیگناه  دلم میسوزد هشت تا ده ساعت زیر این پوزه بند اشغال لبریز از مواد شیمیایی  تنها ارزویم مرگ است دیگر خسته ام واین بزگنزین ارزوی من است .

درمطب به محض ورودم پرستاری با یک تب سنج ویک شیشه مواد ضد عفونی به استقبالم آمد ......تلفنم زنگ میزد پسرم از لندن بود نتوانستم جواب اورا بدهم وبه هنگام غروب انقدر خسته وبیمار بودم که نمیدانستم چه میگویم وچه میشنوم دوربین  را گم کرده بودم میلرزیدم  نفسم هنوز بالا نمی امد احمق ها من بطور طببیعی نمیتوانم نفس بکشم حال با این پارچه کثافتی که معلوم نیست از درون کدام زباله دانی بسوی ما دراز کرده اید چگونه میتوانم نفس بکشم ؟  خسته ام . خسته . وتنها ارزوی بزرگ من مرگ است از دیدن همه چیز بیزارم حتی دیگر میل ندارم  مبلمانرا عوض کنم ویا برای مطبخ فکسنی ام پرده ای تازه بخرم میل دارم بمیرم  و هر روز هم این نمایش تهوع آور سخت تر وسهمگین تر میشود /.

روزیکه آن شیطان ملعون وارد سر زمین من شد وگفت ملیت به دردما نمیخورد ما به اسلام  عزیز پیوند خودره ایم آ یا همه شما مردان وزنا ن مرد ه بودید ویا آنچنان  مست پیروی بودید که حرفهای آن خرفت احمق را که خوب یادش دا ده بو دند نفهمیدید حال هر بچه فاحشه ی ژن تازه پیدا کرده است وسواری میکشد از ملتی رنج کشیده  من میل ندارم فاحشه ها وهمجنس بازان بر دنیای پاکیزه من حاکم باشند .  آه ... (خانم کارسن عزیز) ! تو چگونه درسن هفتاد سالگی وشب تولدت زندگیت را به دنیا پس دادی ؟ ایکاش بجای تو بودم  ومیتوانستم بنوعی خودرا از شر این زندگی رها سازم . هنیچ آرزو وهوسی ندارم تنها بوی گند کثافت سکس وهمجنس بازی ونمایش رژه فاحشه های رنگ شده  مشام مرا ازار میدهد تنها دروغ مرا ازار میدهد  ....چگونه باید مرد بی صدا بی آنکه خودکشی کرد باشی . نه دیوانه نشدم ودچار ضعف اعصاب هم نیستم  تنها آرزوی مرگ را دارم  و ایا  آن کسی که ما را  یاین خاک وخاشاک فرستاد صدای مرا میشنود؟ ...... جناب تزار پوتین تا سال دوهزارو سی وشش مقام خودرا تثبیت کردند چه خوب دیگر من نیستم . 

..پایان 

ثریا ایرانمنش  06/04/2021 میلادی ! 

دوشنبه، فروردین ۱۶، ۱۴۰۰

کابوس بزرگ


ثریا ایرانمنش " لب پرچین" اسپانیا !

مارا چه باک ! زمانیکه مطبخ ما لبریز از غذاست  

وهمه برای  ما مطبوعند ارباب مهربانمان آنجارا بما واگذار کرده است !

هیچ غمی برای زندگی نداریم  وقتی ارباب سیر میشود  همیشه چیزهایی ته سفره اش میماند  

آنرا پیش ما خواهد افکند  

وما ؟ شلاق دردست ........." از اشعا ر (شاندرو پتوفی ) شاعر مجار ! 

در ان روزگارانی که مجارستان اسیر  بود کسانی  بودند  که درپنهانی گفته های خودرا به دیگران منتقل میکردند .

این روزها نمیدانم پاهایم روی زمین  است ویا درهوا راه می روم ؟ نمیدانم خوابم یا بیدار ؟ نمی دانم  دچار کابوسی وحشتناکم ویک بیداری درپی خواهد داشت  یا نه ؟  هیچ نمیدانم  راه میروم  چیزی به درون شکمم میفرستم   وهمه حواسم را به به لاطالاتی که روی فضای مجازی از روی دست هم کپی کرده وهمه دروغند میسپارم .

چیزی نیست برای تماشا وجایی نیست برای رفاقت وکسی نیست برای حرف زدن  فامیلی پس از سالها از فرانسه زنگ زده شماره تلفن گذاشته عوضی ! چه اصراری هست برای این تماس بیهوده ؟ شما که یک دست درآنسوی دارید ویک دست دراینسو از هر دوسفره میخورید ومیبرید  با من چکار دارید ؟ 

من دیگر کسی را که بمن نزدیک است نمیشناسم همه رفته اند یا مرده اند ویا تغییر مسیر داده اند من همراهی  ندارم وهم دمی نیز ندارم همه " میترسند" یا از بد نامی !! ! یا از شلاق  عسس ! من درهمان مسیر قدیمی خود راه میروم زمانی عده ای دست به نبش قبر زندگی فامیلی من زدند چه چیزی را میخواستید بیابید؟ برای تحقیر من چیزی کم داشتید ! من اهل ده هستم ارباب ده بودم وهنوز به ان ده وابسته ام وافتخار میکنم ارزو دارم روزی به چادر نشینیان ایلاتی ملحق شوم وبا نوای نی چوپان به دنبال بره ها بدوم ویا سوار اسب شوم  من عوض نشده ام  اصالت من خریدنی ویا مضاعف نیست  آن رودخانه بزرگ ده زادگاه من است  آن کوچه های خاکی  وخاموش  بدون چراغ  که تنها صدای زمزمه ابشا ر بود  مرا بسوی خود میخواند  ابی روشن مهتاب درمیان ان افتاه بود  در لابالی توده سنگلاخها  من  خنده کنان میدویدم وشاد وسرحال بودم با شهرنشینان کاری نداشتم شهریان با ان لباسهای مصنوعی شان حال مرا بهم میزدند  من درجلد خودم باقی ماندم  نه زبان انهارا میفهمیدم ونه انها زبان مرا . با نورهای ابی  ونیلی وسبز وکبود ونارنجی طبیعت بزرگ میشدم .

آن رودخانه بزرگ دهکده زادگاه من است  که درسحرگاهان درنور سپید صبحگاهی خودرا به میان ابهای پر شر وشورآ ن میافکندم  بر خلاف اب حرکت  میکردم .

امروز درکنار یک ابشار مصنوعی با بابوی گند ضد عفونی  خوشحا لم که درخت کوچک باغچه ام گل داده است وساقه های رز برگهایشان رشد کرده  دراین روزهای تاریک  وبی ایام وبی یاران وبی هیچ راهی در یک محبس خانگی .

بمن چه مربوط است که چین وماچین شما میخورد لابد لیاقتتان همین بوده خوراک آن اژدهای سرخ شوید 

نه من سرم را با شما درون یک کاسه نخواهم کرد . دهکده اربابی من ویران شده است ومن مسافری هستم درانتظار قطار بعدی  وظیفه ام را به نحو احسن انجام داده ام مردانی بزرگ ساخته ام وزنانی بزرگتر از زنان  رنگ وروغن مالیده شما که برای هر چیزی خودرا درمعرض نمایش وفروش میگذارند  من هنوز آن پنجه های حنابسته  دایه ام را بیاد دارم  چه پاک سیرت بود  واب زلال وپاکی در سینه اش جاری  ومن آنرا نوشیدم  بهمراه بوته های وحشی بابونه ونعنا و ریحان .

نه !من از شما نیستم . !

پایان / ثریا ایرانمنش  05/04/2021 میلادی / ؟ 

 

یکشنبه، فروردین ۱۵، ۱۴۰۰

‌وطن بی وطن

 عمر باگذشت  به بیحاصلی و بوالهوسی. / ای ساقی جام  میم ده که به پیری برسی 

چه شکر هاست  در این شهر که قانع شده اند /. شا هابازان   طریقت  به مقام مگسی

ما همه هدفی مشترک داشتیم ویا خیال میکردیم که هدف مشترک ونجات وطن از دست جانوران خونخوار است  همه اسیر بودیم عده ای به این اسارت عادت کردند ‌درون کندوهای  خود  روی موم هایشان نشستند چسپیدند  و بعضی  ها هنوز در ذهن  خود  بر زخمه‌ای دلشان مرهم میگذاشتند  ودر انتظار یک ناجی  بودند. ناجی . طناب را پاره کرد وبه کند‌وی خود باز گشت کنار زنبوران تاب‌رایش عسل تولید کنند  ، نا مردان ‌دزدان با هنگ های  نامریی خود پیشتاز شدند  وما همچنان چشم به آنسو  دوخته بودیم ،.روز گذشته نوه من که در همین سر زمین به دنیا آمده داشت. تا ریخ اولین امپراطوری ایران را برایم میخواند  دلم گرفت دستی بر سر او کشیدم وگفتم ؛عزیز م فراموش کن  ما هرگز پیروز نخواهیم شد  عکس زولبیا را گذاشته بود و ستور آن را از من میخواست  ،.اه ای ستاره روشن زندگی من  چگونه می‌توانم بتو بفهمانم که سر زمین من مردمش  عادی نیستند بیمارند با خونهای متعدد وتربیتهای متفاوت ونا جور   آنها با بر آمدن خورشید میگریزند شب تا ر یک را بیشتر دوست دارد.  ومن چقدر از اینهمه اسارت شرمندهام ،

دشمنان ما خون همه جوانان  مارا ریختنذ وحال چشم به اعضای داخلی پیکر انسان‌ها دوخته اند آنها حیوانند در شکل انسان  شعله زندگی در سینه همه ما میهن پرستان خاموش گشت  تنها چند قطره خون در رگه‌ای من باقی مانده  اما کافی نیست  واما دیگر فریادی نخواهم زد. وهمه چیز.ر ا فراموش می‌کنم ، ایستر بر همه شما مبارک .

پایان 

ثریا ایرانمنش  چهارم آوریل دوهزارو بیست ویک میلادی 

جمعه، فروردین ۱۳، ۱۴۰۰

همان روز و.....


  دل نوشته / ثریا ایرانمنش )

 هنگامیکه بچه ها. برایم تکس می‌کنند  ، ه‌‌پی سیزده بدر ، گویی چاقویی تیز ‌برنده درون قلب من فرو کرده اند . سبزه درون کیسه در پشت در افتاده تا یک نفر پیدا شود واهسته انرا به درون سطل زباله بیاندازد  درکوچه ها عزا داری است حال که نمیتوانند بیرون بروند  همه کانالها دسته هایعزا داری ر سالهای قبل را نشان می‌دهند وپس فردا عید است   یعنی که آن مرد زنده شده وبرگشته درون تخم مرغهای شکلاتی ویا رنگ شده .

گویی همه دنیا دست به دست هم داده اند تا تاریخ وزندگی  واین ذره خوشحالی را نیز از ما دریغ کنند از هیچ کجا نغمه ای بر نمیخیز.د وتلویزًیون کارتن سیمسونهارا پشت سر هم  نشان می‌دهد ، اه ....چه خوب لیدی گا گا. با تمام  البسه وایاثیه وکفشهای نوظهورش به اسپرینگ فیلد می‌رود تا لیزا سیمسون را  نجات دهد او دچار دیپرشن است !!!!!!اما کسی بفکر کودکانی که از دیوار مکز یک بسوی دنیای آزاد آویزانند  سراغی نمیگیرد وکسی بفکر کودکان گرسنه سرزمین من که چشم به دست بزرگ‌تران  دوخته اند تا خورده های ریخته انهارا از روی خاک جمع کرده وبخورند نیست ، بطور قطع ویقین آن ژن های حرامزاده وزالو زاده الان در ویلاهای مصادره  شده شمال مشغول عیش وسیزده بدرند وما در ایسوی دنیا همه فرهنگمانمانند یک سکه از رواج افتاده وبی مصرف در گوشهای پنهان است وخودمان نیز پنهانیم از ترس دشمنان  خودی وغریبه ،. 

دلم سخت گرفته حوصله هیچکس وهیچ چیز را ندارم  در یک گوشه چمباتمه.ز ده ام وبهفردای نیامده میاندیشم  و  خیلی حرف‌ها هست که باید درون سینه پنهان ساخت  حتی اشک‌هایت را نیز باید پنهان کنی ، 

پایان  سیزده بندر بی تاریخ