جمعه، مرداد ۳۱، ۱۳۹۹

دنیا وانسانها

ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !
---------------------------------
من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد
همه اندیشه ام اندیشه توست 
وجودم  از تمنای تو سر شا راست
زمان دربستر شب
خواب وبیدار  است ........."فریدون مشیری"

این اشعار واین گفته ها  دیگر متعلق بما وامروز ما نیست  اینها متعلق به زمان خود میباشند اشعار ونوشته هاهم روح دارند وزمانی زنده وزمانی خواهند مرد .

امروز زمان زمان مسابقه برد وباخت است  زمانی است که باید بدانی  کاو خودرا روی چه شماره ای بگذاری  تا برنده شوی واگر برنده شدی هستند کسانیکه با تیغ و خنجر در پس دیوارهای نامریی ایستاده  تا ترا بر زمین بکوبند /
خوشبختانه یا بدبختانه من چندان دستمرا را رو نمیکنم  اگر بازنده  .یا برنده باشم  چهره واحوالم یکی است .
روز گذشته نوه ودخترم برای خداحافظی باینجا آمدند نگاهی به چهره بلند واندام زیبای این بانوی نوجوان که حالا بیست وسه سه ساله شده بود وهم وشعوروسطح داناییش از خیلی  مسن ترها بالاتر بود کمی مرا مغرور ساخت فورا  آن غرور را  ازخود  دورساختم  همه دارند ازنوع بهترش را هم دارند . 
برادرش  در کلاس ودرامتحاناتش همه نمره هایش   پلاس خورده بود یعنی تا بالاترین سطح نمره ها  حال رفته بود تا با دوستانش  باین مناسب جشن بگیرند یعنیی یک نوشیدنی بنوشند !! دخترم مشغول  پس وپیش کردن  عکسهای روی موبایلش بود وسپس گفت :
مامان ! تو هیچگاه نوشته ها وخبرهای بین مارا نمیخوانی ؟ 
گفتم اگر بمن مربوط نباشد نه ! 
گفت اما این یکی باید برایت خیلی مهم باشد  آنرا ندیدی؟ 
گفتم نه ! عکس پسرم را نشان داد که دریکی از روزنامه های روزانه سر زمینی دیگر به چا پ رسیده بود وحال آنکه جوانی دیگر عکس اورا بمناسبتی چاپ کرده وآن جوان  نوشته بود برایم افتخار امیز است که دریک صفحه با این  فلانی  هستیم !!! خوب ؟!  بمن چه مربوط است ! این افتخارات مربوط به همسر وفرزندانش میشود  من کاری نکردم تنها کنارش راه رفتم ومواظبش بودم یک پرستار مهربان هرچه را که امروز دارد از خودش دارد از وجود خودش واینکه راهش را درست پیدا کرد  من تنها جلوی بعضی از کارهایی که ممکن بود باو صدمه بزند گرفتم  اول ازهمه  آنهارا از سیاست دور کردم ونگذاشتم وارد هیچ گروه ودسته  ویا حزبی شوند سیگار کشیدن  مشروب خوردن وسایر کارهای  کثیف را باو گوشزد کردم واورا راهنمایی نمودم وظیفه ام بود شعور او ذوق او وهوش او باعث این ترقی شده نه من !
نگتاهی بمن انداخت  مدتی مکث کرد  به چشمانم خیره شد ...پرسیدم چی ؟ چرا اینگو.نه بمن مینگری من  حقیقت را گفته ام من نه ازآن  خطوط و از بالا پاین رفتن ارقام وحسابهای دروس او ونه از تکنیک ها ونه از شماره ها چیزی میدانم تنها نگاه کرده ام  این خود او بود که درمیان این خطوط  مجهول زندگیش را یافت وامروز صفحه گوگل را پر کرده است بمن ارتباطی ندارد  .
نگاهی دیگر بمن انداخت وگفت  خوب ! یک  چیز دیگر  امروز همه همکاران من به اطاقم ریختند که چرا رییس  برای تو گل فرستاده  است ! نه این یکی برایم قابل هضم نبود بانویی جوان وامریکایی بی آنکه مرا ببیند تنها عکسهای مرا دیده دربیمارستان برایم کارت فرستاده  حالل گاهی  برایم شکلات ویا گلی میفرستمد منهم جوابش را میدهم بتو چه ارتباطی دارد ؟ .
گفت دیگر خسته بودم به اطاقش رفتم وهمه ماجرا را گفتم منهم بیخبر بودم تنها پسرک گل فروش با یک دسته گل به اطاقم امد وگفت اینهابرای مامان شماست از طرف ریاست مدرسه   .
بهر روی خانم ریاست مجبور شد زنگ را بکوبد وهمه  رایکجا صدا کند وبگوید که کار من بشما هیچ ارتباطی ندارد وبه این زن جوان هم ارتباطی ندارد من از آن خانم خوشم آمده میل دارم برایش گل بفرستم یا شکلات یا شیرینی  وشما تا چه حد بیرحمید ........ 
نه دیگر اینجا را نخوانده بودم ! عکس اورا دید م زنی نسبتا میانه سال زیبا وصورتش نشانی از مهربانی وانسادوستی  داشت .وزنی مومن  مسیحی واقعی ! 
حال  باید دستم را رو کنم ؟  نه کور خوانده اید برگهای برنده دیگری دردستم هست .
تمام شب بیدار بودم  ودراین فکر که مهربانیهای کجا شدند وچرا چهره عوض کردند انسانها چرا ناگهان تبدیل به حیوان  شدند آن خصوصات خوب انسانی آنها کجا رفت مگر مال دنیا وطلا ودلار چقئر ارزش دارد که همه خودرا برده ان ساخته وبه اندکی مهربانی ناگهان مانند شغالان گرسنه بسویت حمله ور میشوند .
باز باید شعری را از مادرم بخوانم که همیشه زیرلب زمزمه میکرد : 
صد بار بدی کردی ودیدی ثمرش را 
نیکی جه بدی داشت که یکبار نکردی ؟
حال من مجبورم دستهایم را  پنهان کنم وچیزی را دیگر به نمایش نگذارم  هرچه هست مویوط بخودم میباشد . نه دیگران  وایکاش دیگران دخالتی در کار وزندگی ما نمیکردند به هنگام افتادگی هیچکس دستش را بسویم دراز نکرد امروز همه دستها بسویم دراز ست ومنهم همه را با مهر میفشارم وانتطا ر دشمنی ندارم . ملتمسا !
پایان 
ثریا ایرانمشن / 21/ 08/2020 میلادی / اسپانیا /

پنجشنبه، مرداد ۳۰، ۱۳۹۹

فری زند

دلنوشته ! 
-------
امروز نمیدانم چرا بیاد فرنگیس افتادم  از نواده های شاهان زندیه بود ودختر عمویش همسر یکی از شاپورها  پری سیما زند که بعدها طلاق گرفت .
من وفرنگیس  باهم دوست بودیم وهمبازی  روبروی خانه آنها خانه فلان تیمسار قرارداشت که سه دختر ویک پسر داشت  بعدها پسرشان قاچاق میکرد ویکی از خواهران از زیبارویان شهر وپرستوی سازامان اطلاعات شد .
اما خانواده فرنگیس  سرشان بکار خودشان بود خواهر بزرگتر برای همسایه ها وبقیه بافتنی  میبافت مادرش خیاطی میکرد وبرادرش حسابدار یک شرکت بود  فرنگیس  میگفت هروقت لباس خواستی بدوزی بیا به مامانم بده  من خرهم میرفتم لباسهایمرا میدادم آن زن مهربان ونحیب با ان آسم وسینه درددش برایم میدوخت منهم گویی برای خوشی من دوخته بدون پرداخت  پولی آنهارا بر میداشتم وبخانه میرفتم  نمیدانستم که ان زن با پول خیاطی زندگی را میچرخاند .

فری یا فرنگیس دختری لاغر  بدون خون استخوانی با گونه های فرووفته  بسیار هم طرفدار داشت  نجیب وبا شخصیت ( عکسهایش را هنوز دارم ) هنگامیکه مدرسه تعطیل میشد تعداد پسرانی که باو گل میدادند  بیشترا ازهمه دختران مدرسه بود  او بی اعتنا رد میشد چشمانش را به زیر میدوخت  مادر با ان اسم وحشتناک وسینه درد پشت جرخ خیاطی مینشست اما چه ابهتی داشت آن زن  جه شخصیتی داشت  نمیشد بی اعتنا از کنارش گذشت  بی اختیار آن حس احترام را در انسان بر میانگیخت  همیشه ساکت  بود  خیلی کم حرف میزد چرا که نفس تنگی باو اجازه نمیداد  بلند نظری  واعتماد بنفس وشخصیت ذاتی دراین خانواده به چشم میخورد  معلوم بود که روزگاری  روزگاری داشتند حال بی روزی شده اند .

 دوران مدرسه تمام شد  فرنگیس به یک پسر بازاری  شوهر کرد ویک پسر اورد  دوست شوهرش نیز بمن چشم داشت تابلوی بزرگ تجارتخانه آنها در بازار چشم همه را خیره میکرد مرتب برای من پارچه های ابیرشمی وگران قیمت میفرستاد جوانی بود درحدود بیست سال چند بار به لبنان رفته بود وبا افتخار از دریای مدیترانه درلبنان وپایتخت آن بیروت  حرف میزد وخیال داشت جانشین پدر شود  من؟! اه ! من این بچه لوس پسر حاجی > اصلا حرفش را نزن ! خواهر فرنگیس میگفت  " 
خر نشو دخترهای زیادی دنبال او هستند او عاشق توست با رنگ لباس تو  ماشین عوض میکند ! جواب میدادم  /نه   من به خانه بازاری نمیروم  ابدا پسرک بسیار متین مودب وشیک پوش بود باغ بزرگی در شمیران داشتند وسیزده بد رهمه را دعوت میکردند اما او هیچگاه روی زمین نمی نشست ومن اورا مسخره میکردم که  انگار که ...بوی خاک میگیرد !!! حتی نگاهش هم نمیکردم .....رفتم دنبا ل هنر مند ! 
شبی از شبها خسته ومرده از سر کارم پیاده به خانه بر میگشتم  اتومبیلی جلوی پایم ایستاد او بود !!! با همسرش ! همسرش ؟ همان پروین چپ چشم ! چطوری اورا بطور زد وهمسرش شد حال درجلوی اتومیبل آخرین سیستم نشسته  وبادبه غعبغب ....خوب تا چشمت کور شود هنرمند اس وپاس مرد سیاسی آس وپاس آخرسر م یک بچه حاجی نوکیسه .
 حال دلم برای فرنگیس تنگ شده به عکسهایش نگاه میکنم چقدر بانو بود یک شاهزاده واقعی از خاندان  زندیه اهل شیراز . یادشان گرامی باد  نمیدانم نامه ها وکارت پستالهای آن جوان را که از بیروت برایم میفرستاد دارم یانه تنها بیاد دارم گوشه یکی از آنها یک سکه یک پهلوی چسپانده بود !!!/ ثریا / اسپانیا /
پنجشنبه 20 اگوست 2020 ....جه ماه طولانی >

زمین به زمان چسپید

ثریا ایرانمنش " لب پرچین" اسپانیا "
---------------------------------
 رودخانه بزرگ زادگاه من -
در کوچه های افتابی شهر روان بود
آبی به روشنایی اسمان ابی 
در لابلای سنگهای رنگین 
وماهیان پرشتاب 
خندان ونغمه خوان 

همه چشمان ما بسوی بهاران بود 
وامروز همه در خزانی نا پایدا ر 
درانتظار رسیدن قطاریم 
----------
میگویم مرده پرستیم وزنده  هارا دوست نداریم درست است  سالهایی سال  کسی از بهمن مفید خبر نداشت  برادر بیژن مفید سازنده شهر قصه  او سالهای درفیلمها نقشهایی را بازی میکرد ویا درتاتر بود وسپس درامریکا  نه امریکای ثروتمند و دارا بلکه درگوشه ای در عزلت میزیست وهیجکس نمیدانست او از کجا میخورد وچگونه زیست میکند ....
امروز پس از خبر مرگ او همه صفحات باو اختصاص داده شد ه است از سجایای اخلاقی او از هنر او بهر روی یک قهرمان شد ..
مرده هاهمیشه درسرزمین من قهرمانند وزنده ها مردگانی که راه میروند .
درحال حاضر غیر از صداهای ناهنجار ماشینهای شستشو و خالی کردن زباله ا وناله مرغان  تشتنه  خبری درشهر نیست در لیست اول بیماری قرن قرار داریم ومردان وزنان عریان تنها با یک ماسک روی دوچرخه ها دور خیابانها زاه اقتا ده اند که ماسک نمیخواهیم ! این دیگر یک انارشیزم  است نه اعتراض اکثر میخانه ها ورقاص خانه وپلاژ هارا بسته اند  تعطیلاتی نداریم   غیر ازچهار  دیوا ری خانه وخوردن ورفتن بسوی توالت وسپس خوابیدن .

 زندگی شیرین است  خیلی هم شیرین است ! چه باعجله بچه هارا به سفر بردم وجه باعجله همه شهرهارا به انها نشان ددادم وجه تند همه چیر را  جمع کردم گویی میدانستم روزی باید همه درزندان باشیم  مهم نیست این زندان کجا ودرچه شهر ومکانی قرار دارد صدای پای زندان بان درکنارما بگوش میرسد .
امروز دیگر حتی حوصله ای نیست تا بیاد خاطرات گذشته بیفتی  " بانوی " شهر اما همچنان با .عکسهای فتو شا پ شده وخودرا به عناوین مختلف معرض همه گذاشته ودر صفحات مجازی نشان میدهد او بیمار است بیمار  معتاد دوربین .مطرح بودن تا آخرعمر . با چند بچه گنجشگ ماده مرتب عکسهارا با ین سو آن سو میفرستد 
دیگر نمیتواتم  اورا ببینم   چشم دیدنش را ازاول نداتشم وامروز بدتر شده است گویی قاتل پدرم را باید هر روز بینم جرئت حرف زدن هم نیست مامورین  خاموش  صفحات ترا پنهان  میسازند مانند فیس بوک !
یک ویودئو که ان مرد ادعا میکرد ومصاحبه داشتند به فیس بوک فرستادم و....گم شد  اکثر نوشته هایم  پاک  میشوند!  بنا براین دستهای پنهانی واسرار امیزی درکارند .
دوستی بمن میگفت برو ونوشته هایترا به چاپ برسان حتی پنجهزار عدد ! گفتم برای کی وچی نه  کسی حوصله خواندن رومان  و نه کتاب دارد و تنها یک رومان چند صفحه ای عاشقانه ویا سکسی آنهاراارضا میکند . بعلاوه همه ما عاشق منبریم درایران منبر نشینان  اراجیففی را  بخورد ان ملت افیونی میدهند درخارح منبر نشینان فکلی وژیگولو ویا پیران حریف.
نه ! برای این قوم همین چند خط هم زیادی است تنها برای خودم مینویسم تا  وجودم را احساس کنم وخودمرا زنده بنامم چرا که همه مردکنانی بیش نیستیم که تنها مانند یک رباط راه میرویم بی اراده مینوشیم بی ارداه میخوریم وبی اراده بخواب میرویم وهمییشه هم خسته ایم ....ایکاش این صدای لعنتی تمام میشد  بیلهای الکترونیکی!!!! 
پایان
ثریا ایرانمشن  / 2020 / 08/20  میلادی . اسپانیا .



چهارشنبه، مرداد ۲۹، ۱۳۹۹

شاهد زنده ؟

نیمه شب  چهارشنبه 19 اگوست 2020 میلادی برابر با 28 امردادا ماه 1399 خورشیدی 
-----------------------------------------------------------------------------------
دردنامه !
من که باشم که بر ان خاطر عارض گذرم 
لطلفها میکنی  ای خاک درت تاج سرم 

نه ! نتوانستم لحظه ای چشم بر هم بگذارم اتهام کوچکی نیست  ونمیتوان همچنان بی نظر وبا کنایه ازکنار آن ردشد  .
از یکسو صدای مادرم درگوشم میپیجد که :
من از چشمان سفید این زن میترسم او این  خاک را برباد خواهد داد!!! وحتی به تماشای مراسم عروسی هم ننشست که از تلویزیون تازه ما پخش میشد از اطاق بیرون رفت وهر گاه سخت عصبی میشد قلیانش بهترین ماوا وپناهگاه او بود واگر تند تند لب بر نی قلیان میسایید معلوم بود  بسیار عصبی است اما دران ساعت کسی باو توجهی نداشت  مراسم با شکوه عروسی چشمان همه را خیره کرده بود .
حال شب گذشته به دنبال خبری بودم تا از  ستاره ویا شاه آوازایران بگیرم ایا هنوز زنده است > پرستار اطاق آی سی یو  گفت "ایشان دیگر در بین ما نیستند ! خواهش داریم که خانوا ده ایشانرا درامپاس مگذارید ! وآنرا سیاسی نکنید " ! من گریه کنان شمع  روشن میکردم که چشمم باو افتاد  وان پیر مرد  که گمان میبردم سالها قبل فوت شده است  تاریخ  برنامه را نگاه کردم ! نه تنها سه روز ازپخش این برنامه گذشته بود .
اعترافات صریح ورک وراست  البته با چاشنی پر سر وصدای برنامه ریز مرا پای صحبت آنها نشاند در نتیجه تا همین الان که ساعت سه ونیم پس از نیمه شب است بیدارم واز همه بدتر قیافه منحوس اورا دیدم که بمناسبت درگذشت یک هنر پیشه نقش دوم با زهم پیام داده بود ! نه او دست نمیکشد  او عاشق دوربین است .وعاشق مطرح بودن  !
درگذشته هم خبرنگاران وعکاسان فرانسوی / امریکایی ودیگران در قصرها ولو بودن تا ازهر حرکت ایشان عکسی بگیرند وتیراژ مجله هارا بالا ببرند  هفته پیش نیز خبرنگار اسپانیایی خاطراترشر ا دران روزها  نوشته بود  وچقدر هم مسخره وبی سرو ته ! محمد رضا شاه را رضا شاه خوانده بود وگویا نام بقیه را نیز نمیدانست .
خوب ما تا پنج درصد قرارداهای نفتی را به حساب ایشان در خارج از زبان دولتمردان آن زمان شنیده بودیم  خوب  بچه داشت وباید برای اینده بچه هایش پس اندازی میکرد !!!!  بما مربوط نبود نفت که میراث پدری ما نبود آبی سیه بود که درزیر زمین راه میرفت وعده ای به ان احتیاج داتشند وانرا میخریدند وما هم کمی به نان ونوا میرسیدیم لباسهای چیت وتنبانهای دبیتمان به ابریشمی ساخت بوتیکها تبدیل میشد وپاک خودمان را  گم کرده بودیم چشم باو داشتیم که او چه جواهری بخود زده فردا عین آنرا بخود اویزان کنیم  جه لباسی پوشیده فردا نظیرش را به خیاط سفارش دهیم البته لباسهای ایشان منحصر بفرد ومستقیم از بوتیکها فرانسوی میرسید حتی کرم صورت ایشان ولوازم ارایش ایشان را  نیز یافتیم !!!!او خوش چرید وخوش خرامید هنوز هم خوش میخرامد  خوشا به سعادت رفتگان !
اولین کتابی  را که آن فرد خانواده به چاپ رساند خریدم خواندم اما آنرا یک انگلک جیم والف فرض کردم سپس مصاحبه های او شروع شد  .
پس از فوت شاهنشاه که برای ما بسیار دردناک بود ( البته بیشتر برای من ) فورا کتابی به زبان انگلیسی با عکسهای گوناگون ونایاب بانو در بین ایرانیان پخش شد یعنی چی ؟ این زن باید هم اکنون سوگوار باشد ! بعدها معلوم شد که آن کتاب به همت همان اقا جواد به چاپ رسیده ومن یک نسخه ازانرا دارم !!!!
در خبرها امد  به هنگام فوت شاهنشاه فورا ایشان یک تور سیاه به یکی از بوتیکهای معروفف سفارش دادند که درعرض چند ساعت به دست ایشان رسید . به ثریا ملکه قبلی اجازه ورود درمراسم را نداد ودروصیتنامه شاهنشاه مقداری وجه نیز برای ثریا گذاشته شده بود که آن وصیتنامه ناپدید شد وخوب  روای را باید جست !!!
حال امشب با دیدن آن برنامه  مانند فیلمهای ترسناک قرون وسطی  دچار بیخوابی شده ام قهوه ای درست کردم ونشستم به گفتگو باخودم  ایا راست است ؟ تاریخ چگونه قضاوت خواهد کرد وایا حق به حق دار میرسد؟ ویا دنیای ما چنان ظالم وظالم پرور است که تنها به اینگونه اشخاص توجه واحتیاج دارد نه به انسان بی دست وپایی نظیر من !!چقدر هم ازخودم ممنون بودم ! آهه! راستی آن یکی دختر او و کجاست ؟  میگویند دچار پیری زود رس شده ودشمنان میگوند پاک تریاکی شده ااست !!! اله وعلم .وعکسهای او با آن لبخند کذایی که دست بر شانه شاه گذانته یعنی من درکنارت هستم نترس ! 
نه دیگر خوابی درمیان نیست بی حوصله گی کرختی ونا امیدی مانند خوره مرا درمیان گرفته است  تصمیم داشتم دیگر گوش به این گفته های راست ودروغ ندهم  به دنبال خبری بودم  ....هیج کجا نه خبری هست ونه خبرنگاری ونه روزنامه ای همه دریک جا جمع شده اند وبرای شنیدن یک خبر باید اول سکه ای درون دهان باز رفقا انداخت .

گرما بیدا د میکند هوا دم کرده  ومن پیر بیخواب درانتطار خبری هستم که نمیدانم چیست وچه موقع بمن خواهد رسید بیاد آواز خواننده ای بودم که میگفت : 
ایکاش بجای  نفت کمی باران میداشتیم 
ایکاش بجای  طوفان کمی امان  میداشتیم .
-----
درخاتمه کلیپ آن ویویو را به فیس بوکم فرستادم اما.......در نیمه راه گم شد ؟! تنها  بخاطر اثبات گفته هایم . بماند .
هر خبری را که شنیدم رهی به حیرت داشت
از این پس من ورندی و -وضع بیخبری  
پایان 
ثریا ایرانمنش / " لب پرچین " اسپانیا .

سه‌شنبه، مرداد ۲۸، ۱۳۹۹

کوه بلند !

ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا .
----------------------------------
پیر کنعان  چمنش  گوشه بیت اللحزن است 
هر کجا بوی گلی باد رساند  چمن است 

حد حسن تو به ادارک نشاید  دانست 
 این سخن  نیز باندازه  ادراک منست 

هر کسی را  قدم ما نبود  در ره عشق 
 هر که در جامه ما  -بود  کنون درکفن است " عرفی شیرازی "
=======
در زیر نور  وتابش  خورشید - همان خورشیدی که به عشق دیدارش ترک  شهر ودیار کردم  چنان پیکرو روح مرا سوخته وهر صیح تابستان چنان خودرا به این کلبه خرابه میرساند تا آنجارا مانند خزینه حمام همه جارا داغ  وعرق مارا جاری کند درتاریکی مانند موش کور باید خواند وباید نوشت وباید ....دوست داشت !
مادرم آن روزها که سخن رانی میکرد وبر منبر مینشست  میگفت :
اگر انسان پای کوهی مینشیند ویا تکیه به جایی میدهد باید پای کوه بلندی بنشیند که اگر چیزی را باد  بر سرش ریخت تنها خار وخاشاک کوه باشد نه تاپاله گوسفند  ...واوه ...غیره !
تو واین تکیه گاهی را  پیدا کرده ای هما ن تپه است که برسرت خاک او.ه ...میریزند نه گل وگلاب وروزی خواهد رسید که لقمه های ترا وبچه هایترا نیز بشمارد این نوکیسه وتازه به دوران رسیده است اینها گرسنگی کشیده اند ....من نگاهی  با ومینداختم چهره اش از فرط  عصیانیت سرخ وگونه هایش گویی خون جاری بود  ولیوانی آب را برمیداشت ومیرفت درون اطاق ودرب را زدرونن کلید میکرد . هیچگاه با ما سرسفره نمینشست غذایش را درون یک سینی میگذاشت با بطری ابش وبه درونن اطاق میخزید و تنها تفریح او خواند ن کتاب های مقدس بود نماز ودعا !! همین  وروی  کسی که انگشت میگذاشت میدانستم که راست میگوید اما درآن زمان پناهی نبود دربند وزندان بودم وبیرون امدن از زندان کار دشواری !!!!!
امروز فکر میکنم اگر  سرنوشت مرا بسوی خاک درمیان این مردم نمیفرستاد شاید وضع بهتری داشتم  اینها خود گدایند وگرسنه وهمه عمرشان مانند اجداشان دزدی کرده اند شعور ومعلومات چندانی ندارند 
دهاتیهایی هستند که  لباسهای شهری و کفشهای پاشنه بلندی پوشیده اند بی آنکه بتوانند با انها گامی بردارند  حتی راه رفتن خودرا نیز از یاد برده اند وفراموش کرده ا ند 
با خود فکر میکردم اگر  آن رروزها مشگل ویزا نبود ومن میتوانستم به کشورهای درستی سفر کنم شاید زندگیم این نبود که امروزهست  اگر به سر زمینهای دیگری نظیر  کشورهای اسکتاندیناوی ویا حتی فرانسه خائن میرفتم 
  شاید  بهتر بود تا خودرا باین توالت اروپا برسانم وبا این دهاتیهای تازه به دوران رسیده  سر وکله بزنم بخصوص اخبار سر زمین ما رامیخوانند ومیدانند که ما که بودیم وحال چه شدیم ..باقی بماند.

همه خوشیهای  روز تولدم  اب شدند وبر زمین ریختند با یک گفتا رو یک رفتار نا جور واحمقانه وجالبتر انکه در فیس بوکم نمیدانستم اینهمه دوست دارم مرحبا  آفرین برمرام وشکوه شما کسانی که نه دیده ام ونه میشناسم آنها تنها ازنوشته ها ی من مرا قضاوت میکنند مردانی درست کردارند وزنانی تحصیل کرده  تمام روز گذشته گل ومهربانی وعشق بود که نثار من شد وهنوز هم ادامه دارد  درعوض بوی کند این توالت شب گذشته حالم را بهم زد ودیگر هیچگاه در ب آنرا باز نخواهم کرد ودیگر هیچگاه بسویشان نخواهم رفت  اینها همان تپه گلی هستند که رویشانرا با تاپاله ومدفوع پوشانده اند واگر ناگهان بادی بر خیزد همه انها بر سرو روی ما خواهد ریخت از رفتار مردانشان وادب گارسونها وکردار صاحیان رستورانها که اگر ترا نشناسند  برایشان هیج هستی  تنها هیج  آنها مانولو را خوب میشنایند وپه په عرق فروش را ورقاصانشانرا  ....بگذریم دیگر وارد معقولات نشویم دموکراسی کمی برای این ملت زود بود خیلی زود .......

عده ای هنوز به آن عقیده پوسیده  لنینی خود چسپیده اند وهنوز  فاشیست باقی مانده اند  دیگر نمیتوان آن درختان گنده  بی شاخ وبرگ را که تنها هیکل بزرگ کرده اند  راست نمود تربیت کرد فرو میریزند بادشان میخوابد /ودت آخر خواهند شکست . 
 روز گذشته  از طرف مدیر کالج دخترم یک دسته گل بزرگ  برایم رسید واصرار داشت  که با انها گلها عکس بگیرم وبرایش بفرستم هنوزان بانوی گرامی امریکایی را ندیده ام او هم تنها عتکسهای مرادیده است  بنا براین پشت دسته گلها پنهان شدم نیمی از صورت خسته امرا عکس گرفته برایش فرستادم  وسپاسگذارم .
دنیا خود بخود دارد به سوی نابودی ونیستی میرود  نشان دادن فیلمها وبرنامه های تلویزونی همه  سراسر  جنایت وادمکشی است  تعطیلی مطبوعا ت وکتابخانه ها  نشان از ففرو ریختن تمدن هاست  پایان زندگی ما با پایان جهان بهم گره خورده است . 
عده ای نقاب بر صورت کشسیده اند نمیتوان دیگر سیرت انهارا شناخت  تنها روح ما  غذای روزانه آنهاست .
خورشید مانند یک کوره داغ  آنچنان خودرا به انتهای اطاق میرساند که آهن هارا  ذوب میکند باید کرکره هارا  کشید ودرتاریکی نشست ونوشت دیگر چیزی نمانده بنویسم همه چشم به یک نقطه تاریک دوخته اند  انتظار معجزه از آن بنیاد بی نام ونشان دارند درب کلیساها بسته شد اما درب مساحد به روی همه باز است ودسته های سینه زنی در تمام شهر ها راه افنتاده است مردم هم بعنوان یک نمایش به آن مینگرند یک نمایش مسخره  یک سیرک نه یک نماد عزاداری و پرستش . 
خداوند رحم کرد که من چندان تمایلی به تماشای تلویزیون وکانالهای هزار تکه ندارم  اجازه هم ندارم بشقابی درون بالکن خانه ام بگذارم نماد ساختمان زشت میشود! واین برخلاف قواینن کامونیتی است !
علاقه  ای هم ندارم باندازه کافی شکل وشمایل وگفته های بی سر وته آنهارا روی یوتیوپ میخوانم ومیبینم  حال اگر قرار  بو دهمه روز رادیو وتلویزیون من به زبان مادری اینجا پخش میشد  چه واویلایی میشد اینجا اسپانیاست وشما دراینجا زندگی میکنید همه چیز باید به زبان ما باشد !!!! این یک دستور دیکاتوری است مهم نیست از جانب جه کسانی  بتو میرسد .
هوا نا جوانمردانه داغ است داغ باید کولر را روشن کنم .
پایان 
عشق از آدم وحوا  متولد  شده است 
تازه بر خاسته  این شعله وآتش کهنست 
ثریا ایرانمنش /  18/08/2020 میلادی / اسپانیا !








دوشنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۹۹

تولد من !

ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا 
00000
من خوابهای کودکیم را ! 
با گریه های پیری تعبیر میکنم 
چون عکس برگهای بهاری 
در آبر های راکد اما پاکیزه 

آه ! ای درختان  
در زیر شاخه شما -  خوش نعمتی است 
حوش فراغنی است 
" نادر نادر پور " 

کهن دیارا ! دیار یارا ! دل از تو کندم  ولی ندانم 
که گر گریزم  کجا گر یزم وگر بمانم  کجا بمانم 

نه پای رفتن  نه تاب ماندن  چگونه  گویم  درخت  خشکم 
عجب نباشد  اگر تبر زن  طمع نبدد دراستخوانم 

درآن جهنم گل بهشتی چگونه روید  چگو.نه بوید 
 من ای بهاران   ز ابر نیسان  جه بهره گیرم که خود خزانم 

به حکم یزدان - شکوه پیری مرا نشاید مرا نزیبد 
چرا که  پنهان به حرف شیطان سپرده ام دل که نوجوانم " شادروان نادر نادر پور " 

ای خروس منتظر صبح 
آتش درون  پنبه نمیمیرد 
---------------------
امروز روز تولد من است مهم نیست چند ساله هستم مهم این است که جه احساسی دارم هنوز  شکوه پیری غیر ا زموهای سپیدم وهیکلی که از فرط نشستن روی صندلی اجباری کمی فربه شده چیز دیگری مرا به سرا شیبی دره گذشت سالها نمیبرد . 
 چیزی ندارم امروز  بنویسم غیر از مهربانی  بی حساب کودکانم ونوه هایم  که مرا مانند یک گلدان لبریز از گل خوشبودرمیان گرفتند وغرق هدایا کردند  شاید آنها هم میدانند که ....... چه بسا دیگر سالی پیش نیایدوان میهمان ناخوانده  مرا باخود به میهمانی رفتگان ببرد .بهرر وی شب گذشته شب خوشی را گذراندم بخصوص دوستان نادیده در فیس بوکم که مرا غافل گیر کردند با  پیامهای مهر امیزشان وگلهایی که بوی مهربانی را میداد  گل ونوشته های مهر  آمیزشان اشک به چشمانم آورد  ودیدم هنوز زنده ام . وزنده خواهم ماند  مبارزه من نا تمام است باید آنرا به اتمام برسانم .
از قبیله آدم خواران به دورم  درهمین مجمع کوچک شادم .  مهرتان پایدار
ثریا ایرانمنش / 26 امرداد 1399 برابر با 17 آوست 2020 میلادی . اسپانیا /