پنجشنبه، مرداد ۳۰، ۱۳۹۹

فری زند

دلنوشته ! 
-------
امروز نمیدانم چرا بیاد فرنگیس افتادم  از نواده های شاهان زندیه بود ودختر عمویش همسر یکی از شاپورها  پری سیما زند که بعدها طلاق گرفت .
من وفرنگیس  باهم دوست بودیم وهمبازی  روبروی خانه آنها خانه فلان تیمسار قرارداشت که سه دختر ویک پسر داشت  بعدها پسرشان قاچاق میکرد ویکی از خواهران از زیبارویان شهر وپرستوی سازامان اطلاعات شد .
اما خانواده فرنگیس  سرشان بکار خودشان بود خواهر بزرگتر برای همسایه ها وبقیه بافتنی  میبافت مادرش خیاطی میکرد وبرادرش حسابدار یک شرکت بود  فرنگیس  میگفت هروقت لباس خواستی بدوزی بیا به مامانم بده  من خرهم میرفتم لباسهایمرا میدادم آن زن مهربان ونحیب با ان آسم وسینه درددش برایم میدوخت منهم گویی برای خوشی من دوخته بدون پرداخت  پولی آنهارا بر میداشتم وبخانه میرفتم  نمیدانستم که ان زن با پول خیاطی زندگی را میچرخاند .

فری یا فرنگیس دختری لاغر  بدون خون استخوانی با گونه های فرووفته  بسیار هم طرفدار داشت  نجیب وبا شخصیت ( عکسهایش را هنوز دارم ) هنگامیکه مدرسه تعطیل میشد تعداد پسرانی که باو گل میدادند  بیشترا ازهمه دختران مدرسه بود  او بی اعتنا رد میشد چشمانش را به زیر میدوخت  مادر با ان اسم وحشتناک وسینه درد پشت جرخ خیاطی مینشست اما چه ابهتی داشت آن زن  جه شخصیتی داشت  نمیشد بی اعتنا از کنارش گذشت  بی اختیار آن حس احترام را در انسان بر میانگیخت  همیشه ساکت  بود  خیلی کم حرف میزد چرا که نفس تنگی باو اجازه نمیداد  بلند نظری  واعتماد بنفس وشخصیت ذاتی دراین خانواده به چشم میخورد  معلوم بود که روزگاری  روزگاری داشتند حال بی روزی شده اند .

 دوران مدرسه تمام شد  فرنگیس به یک پسر بازاری  شوهر کرد ویک پسر اورد  دوست شوهرش نیز بمن چشم داشت تابلوی بزرگ تجارتخانه آنها در بازار چشم همه را خیره میکرد مرتب برای من پارچه های ابیرشمی وگران قیمت میفرستاد جوانی بود درحدود بیست سال چند بار به لبنان رفته بود وبا افتخار از دریای مدیترانه درلبنان وپایتخت آن بیروت  حرف میزد وخیال داشت جانشین پدر شود  من؟! اه ! من این بچه لوس پسر حاجی > اصلا حرفش را نزن ! خواهر فرنگیس میگفت  " 
خر نشو دخترهای زیادی دنبال او هستند او عاشق توست با رنگ لباس تو  ماشین عوض میکند ! جواب میدادم  /نه   من به خانه بازاری نمیروم  ابدا پسرک بسیار متین مودب وشیک پوش بود باغ بزرگی در شمیران داشتند وسیزده بد رهمه را دعوت میکردند اما او هیچگاه روی زمین نمی نشست ومن اورا مسخره میکردم که  انگار که ...بوی خاک میگیرد !!! حتی نگاهش هم نمیکردم .....رفتم دنبا ل هنر مند ! 
شبی از شبها خسته ومرده از سر کارم پیاده به خانه بر میگشتم  اتومبیلی جلوی پایم ایستاد او بود !!! با همسرش ! همسرش ؟ همان پروین چپ چشم ! چطوری اورا بطور زد وهمسرش شد حال درجلوی اتومیبل آخرین سیستم نشسته  وبادبه غعبغب ....خوب تا چشمت کور شود هنرمند اس وپاس مرد سیاسی آس وپاس آخرسر م یک بچه حاجی نوکیسه .
 حال دلم برای فرنگیس تنگ شده به عکسهایش نگاه میکنم چقدر بانو بود یک شاهزاده واقعی از خاندان  زندیه اهل شیراز . یادشان گرامی باد  نمیدانم نامه ها وکارت پستالهای آن جوان را که از بیروت برایم میفرستاد دارم یانه تنها بیاد دارم گوشه یکی از آنها یک سکه یک پهلوی چسپانده بود !!!/ ثریا / اسپانیا /
پنجشنبه 20 اگوست 2020 ....جه ماه طولانی >