دوشنبه، خرداد ۱۳، ۱۳۹۸

گریختم.

« لب پرچین » ثریا ایرانمنش . اسپانیا !
--------------------------------------------
  یهر روی هر روز باید شمعی برای یک رفته ای روشن نمود برای مردی  که از آغوش خانواده اش ربوده شد ودر زندان بجرم ایمانش اعدام شد  برای مترجم ونویسنده ای که ناگهان تصیمیم گرفت خود کشی شود ! ودست آخر برای بهترین  فوتبالیست که شهرت جهانی داشت دریک تصادف !!! اتو مبیل او مچاله شد ! 
حذف کردن آدمها از کشتن یک پشه مزاحم تابستانی آسان تراست  خیلی آسان وچه زود میتوان از روی |انها گذشت اما مرگ یک فاحشه دنیا گیر میشود هفته ها ماهها خبر گذاریها درباره اش مینوسند گزارش تهیه میکنند که همه دروغ است اما مرگ یک نویسنده / یک هنرمند . یک فوتبالیست حقیقت دارد با چشمان وحشت زده میتوان  لاشه هارا دید.
دیگر از گوشه وکنار  شهرهای جنگ زده نمینویسم ونمیگویم .

ایران من ! درون سینه من فریاد مکش 
که چرا ترا رها کردم وگم شدم عاقبت 
آن میوه طلایی وخوشه های اندیشه را 
به میان بیگانه بردم ورها کردم ترا ! 

من گریختم  چون شعله ای از شاخه خویش
بند بگسستم  از بندگان وخویشان خویش 
وخود خیش وخویش شدم .
نگذاشم که مرا خیس کنند با اب دهانشان  یک عمر درکنار آن مردم بی ثمر خون خوردم  وهر روز سیاه ترا ز شب تاریک بود .
او شبها در آغوش دلبران  مستانه پای میکوبید ومن گریان در کنار خفته تازه زادگان  شب را به صبح میرساندم .
 بلی ! گریختم  اما همیشه تو و( او )  آن مردیکه ترا ساخت وامروز در آغوش خاک بیگانه خفته است با من است او ودیگرانی که دوست میداشتم .
با یاد |انها شبهارا به صبح میرسانم وطلوع هر صبح را روی یک صفحه میگذارم تا بدانم که هنو زنده ام 
از تو دور شدم دورتر از آنچه که میتوان اندیشید امروزدربین بیگانگان خودی شدم .
گمان مبر که روز ی سر به پایت نهم بنام آشتی چرا که همه زاده اهریمنانند نه فرزند برومند تو ! 
چهل واندی سال به آ یینه سلام گفتم  چهل واندی سال در ایننه فریب بود ونیرنگ وریا  وهراس تلخ من آهسته آهسته جانمرا فرا میگرفت .
روزی به دنبال رقاصان  یا یک  نویسنده نو پا ودیر پا میرفتم بامیدی که او یگانه است وجفت ناپیدای خودم  اما همه ریا بود ونیرنگ بود خود فریبی .

چهل واندی سال  از فراز این قله  که بر صلیب  تماشاگران خیاتکار آویخته بود عشق واهی ودروغین را دیدم  وچهل سال  دل بستم ودل کندم  حتی دو آشنا نبود  ومن کم کم ا زمدار خود بیرون آفتادم چرا که یگانه بودم مانند خدایم تنها  وآفریدگار ، اول خودم را آفریدم وسپس با تو در آمیختم و\نمیدانم آیا هنوز آن درخت کهنسال توت چهل ساله درکنار دهکده  میوه ببار میاورد یا دست تبر زنی اورا نیز از شاخه برید 
 نمیدانم آن  جوانه های نو شکفته وتازه سر هارا بسوی مهربانی میچرخانند یا بسوی کینه های دیرین وچهار سال است بین مرگ وزندگی راه میروم  سکوت من از هر هیاهوی بالاتر است  دیگر از شب تاریک نمیترسم وصبح را تصویر میکنم بسوی دیگران میفرستم تا بگویم هنوز زنده ام  وخواب من یک کابوس بود یک اشفته بازار بود  و .....غنچه هایم بمن میگویند  که ما بیداریم . پایان .
از من اکنون طمع صبر ودل وهوش مدار / کان تحمل که تو دیدی همه بر باد آمد !
ثریا ایرانمنش . اسپانیا . سوم ژوئن ۲۰۱۹ میلادی برابر با ۱۳ خردادماه ۱۳۹۸ خورشیدی ! ماه شوم .....

یکشنبه، خرداد ۱۲، ۱۳۹۸

ای خواب خوش

« لب پرچین » ثریا ایرانمنش . اسپانیا !

ای خواب ُ ای خواب خوش ،  ای هدیه سروش  ،
زمانیکه از شادی  ، سود ها ، واز درد زاینده ها   حسته وافسرده  میشوم  ترا ارزو دارم ، اما تو هم از من گریزانی . 
زمانی که میل دارم بر عقل خویش چیره گردم  وزرنگیها ومستی های این مردمان مست وبیخردرا از یاد ببرم  آرزو دارم  ترا در|اغوش داشته باشم  .
اما تو هم ا زمن میگریزی ، ای خواب خوش 
چشمانی دیگر درمن میگشایی که روزگاری دیگر داشتم ، چشمانی را درمن میگشایی که روزگاری مانند یک ماهی  در اقیانوسها  ریزش آبی  را  در سدها فرسنگ میدید .
چشمانی را که درتاریکی  خواب مستی  بانور خود همه چیز را میسنجید ِ جشمانی که سکوت را پیشه کرده بود ، میدید ولب فرو میبست .
 تو نیز از من فرار کردی ونیمه شب امشب بیاداو افتادم ! بیاد مردی که درزمانه یگانه بود ، مردی که مارا از قعر گور بیرون کشید وبما زندگی داد وزمانی که میرفت تا  دنیارا ترک کند ، دنیا اورا مانند یک تفاله از خود دور ساخته بود ، جواهری بود بی نظیر گوهری بود یگانه .
 او همه چیز بما داد ونمیدانست که ما چه جانوارانی هستیم  هرچه داده بود به زیر پای خود له کردیم  ویا به دست عدالت پرورانی دادیم  که امروز بنام عدل طلم را پیشه گرفته اند .
ظالم همیشه حق دارد ومظلوم محکوم است .
آن روزها همه شاد بودند درعین شادی ترا محکوم میکردند چرا که تو فهمیده بودی که مورد تهدید دشمنانت هستی دشمنانی که چشم بخانه تو دوخته اند واموالت را میخواهند دزدانی که درپشت پنجره کمین کرده بودند ویکی یکی  جوانان بیخرد وکورمال مارا خریدند آنهم چه ارزان با چه بهایی . 

امروز همانها درکسوت بزرگان وسخن وران از گدشته خوب سخن میگویند وفراموش کرده اند که چه آروزهای شومی برای تو داشتند.
اطر افیانت خیانتکار ، دوستانت همه خیانتکار ، درحال حاضر منهم مانند تو اما من توانسته ام تخت وتاج خودرا بگذارم وخودرا نجات دهم  حتی مردیکه از هیچ  ، به همه جا رسیده بود به هنگام تماشای تو در مراسم زبان کثیفش را به فحاشی آلوده ساخته وترا بباد ناسزا میگرفت ، از او میپرسیدم  که : تو دیگر چرا ؟ تو که به همه جا رسیدی ؟! گیلاس دوم را بالا میانداخت ویک فحش هم نثار من میکرد که چرا ترا دوست دارم ! .
خواب از چشمانم گریخته ، دردی ناشناخته روحم را میخراشد بفکر تو بودم که وارد آخرین سفر خود شدی ومیدانستی که دیگر هیچگاه روی دنیارا واین مردمان کثیف ونحس را نخواهی دید وآن یگانه دوست چه مردانه وبزرگوارانه ترا درآ|غوش فشرد قبل از آکه مرگ ترا ببرد .
چه شبها برایت گریستم ، وچه روزها بیادت سیاه پوش بودم . 
چه دنیای کثیفی ، دیگر  میلی بماندن ندارم  جال چشمانم  دشمن من شده اند  همان چشمانی که گام به گام را میدید  حال هنو زهم میبیند  اما آفتابش درحال غروب کردن است و......
حال یک پایم روی شب ویک پایم روی روشنایی روز است .هنوز گام هایم استوارند  وهنوز احتیاجی به چراغی ندارم  اما نمیدانم آیا آفتاب امروز  به فردای نادیده  سایه خواهد افکند ؟! .امروز همه فردارا درسایه دیروز میبینند حتی آ نهاییکه ترا هرگز ندیده ونشناخته اند حال آرزوی ترا دارند . دیگر نمیدانند ان فرشته آن شهسوا رکه بجای بهرام وکیخسرو درتاریکی نیز نقطه هارا میدید برای ابد چراغ عمرش خاموش شد نامش اما برای ابد تا دنیا روی چرخ خود میچرخد  ، جاودانه است .

نه مردم همان مردمانند بلکه رذل تر و بی درد تر وبی همت تر بیسوادتر بی شعور تر در گارکاه پیگر آفرین دین مبین به ویرانی ها مشغولند چه خوب شد که زود رفتی وندیدی . راست میگفتی برایت افتخار ی نبود  که براین مردم حکم برانی اما سر زمینت را مانند جانت دوست داشتی وبرایش زحمت کشیدی  چه فایده سر زمینیت را جانورانی که نه میشناسیم ونه شناخته ایم از قرون اعصار از ویرانه ها واز سوراخهای پنهانی ناگهان بیرون شدند وجا خوش کردند چیزی بنام نجابت وعدالت وودوستی وعفت ومهربانی دیگر وجود ندارد  همه چیز گم شد حال ما باقیمانده رهراوان  گام برداشتن بسوی رفتن را بیشتر دوست میداریم . پایان
از من اکنون طمع صبر ودل وهوش مدار  / کان تحمل که تودیدی همه بر باد آمد !
ثریا ایرانمنش . 
دوم ماه ژوپن  ۲۰۱۹ میلادی برابر با ۱۲  خردادماه ۱۳۹۸ خورشیدی !
ساعت ۴.۵۵ دقیقه صبح !

شنبه، خرداد ۱۱، ۱۳۹۸

آن روزها رفتند

« لب پرچین » ثریاایرانمنش . اسپانیا !
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
  اول جون ۲۰۱۹ میلادی.

حدیث نیک وبد  ما نوشته خواهد شد 
زمانه را سندی ودفتری ودیوانی است....

همن پند باعث شده بود که ما در کنج خلوت زندگی خویش بلرزیم وفرشته ای درذهن مجسم کنیم که دفتری بزرگ جلوی رویش گداشته ویک یک نامهارا نوشته وبدیها وخوبیهای مارا دردو ردیف مینویسد وبه بارگاه الهی میفرستد واین اوست که تصمیم میگیرد چه کسی گنهکار وچه کسی بیگناه است و مجازات و مکافات ومهربانی را به هرکدام بدهد !!!واین شد ملکه ذهن  ما .

بعد ها دیدیم که نه فرشته ای هست ونه کسی مسئول دفتر وریاست دفتر را دارد ونه کتابی وحسابی  دنیای بلبشویی که هرکس مانند حیوان توانست بدرد / بکشد / ببرد / وبخورد به صغیز وفقیرهم رحم نکند  .
امروز پدران  تامیتوانند برای آخرت خود وفرزندانشان مال اندوزی میکنند آنهم با نام خدا وهمان دفتر بنا براین دیگر مهم نیست که بر سر گذشتگان وآیندگان  چه آمده وچه خواهد آمد .
دنیا میرود یک گلوله پشم آلود شود میرود تایکی شود به هرکجا میروی همان تشک همان لحاف درانتظار توست وهمان غذاهای گندیده ومتعفن دورن قوطی های  بسته بندی شده تنها شکل ظاهریشان تغییر یافته پدران جای خودرا به پسران میدهند بدون رای مردم ودخالت  آنها درامور زندگی وسرنوشتشان بنا براین جوانکی که امروز ریاست بانک جهانیرا دارد تصمیم میگرد که فکر ی بحال باز نشسته گان بکند تا خرج ها کمتر شوند !!! وطلاها بیشتر آیندگان ما که هیچ حقوق باز نشستگی نخواهند داشت مگر بازنشستگی خصوصی را باز کنند وهرماه چند قازی درونش بریزند ونیم آن نصیب اداه مالیات خواهد شد .
مال باختان به گدایی افتاده اند وآناییکه درروزهای گذشته بو کشیده واحساس  حیوانی شان بکار گرفته شده بود تا توانستند به همه زور تجاوز کردندبردندوجمع کردند وحال راحت تکیه بر پشتی های مخملین خود داده اند .ودودی را به هوا میفرستند .

روز گذشته دریکی از دهکده های شهر لارانکای  تنها ده نفر کار میکردند بقیه بازنشستگانی بودند که سالها زحمت کشیده حال با حقوق  ناچیزی که تنها کفاف نان وآ ب آ نهارامیکرد روی صندلیهای چرخدار یاروی عصا هایشان تکیه داده بودندودرانتظار تصمیم بانگ بزرگ جهانی هستند که برای باز نشتگان چه خوابی  دیده است ؟ عده ای به خیابانها ریخته اند  با شعارهای گوناگون اما بیفایده است جوانکی با لبان غنچه کرده یک اسباب بازی را نشان میداد وبا لبخند کریهی داشت میگفت چرا باید باز نشستگان از حقوق خود محروم باشند  خوب ! به یک باره دستور بدهید آ|نهارا دسته جمعی مانند پدارانتان درکوره های آدم سوزی بیاندازند وبسوازنند یک دها ن کمتر دهان شمارا را گشاد تر میکند حقوق یک باز نشسته تنها بین پانصد تا هشتصد  یورو میباشد  کرایه خانه / برق / آب / تلفن / عذا / واگر نوه ونتیجه ای هم داشته باشد چند قاز برای \انها ذخیر کرده برای روزهای تولدشان  اکثر آنها درخانه های پوشالی وکهنه اجاره ای زندگی میکنند یا درخانه  سالمندان واز دست پرستاران کتک میخورند عده ای زیر دست وپای عروس وداماد  خود له میشوند وغم بیکسی آنهارا میکشد عده ای هم  که باید درتنهایی ودرکنار میز تک نفره بنشینند وغدایشان را به همراه یک سینی دارو بخورند. چندی پیش بانویی از اقوام که یادش گرامی باد میگفت من از امبولانسها وبیمارستانها میترسم  سرطان کولون داشت درد داشت خون ریزی داشت اما به کسی نمیگفت  بهانه اش این بود که درآمبولانسها ممکن است با تزریق یک آمپول مارا بکشند ودر بیمارستانهای دولتی نیز به همین ترتیب  / یادش گرامی بیچاره آنقدر درد کشید تا درخانه اش جان سپرد .
خوب ! این عاقبت یک زندگی است فرقی ندارد چه ملیت وچه رنگی وچه وجه های داشته ای  باید پول فراوان داشته آنگاه ترا دربهترین  بیمارستانها زیر بهترین  دستگاهها معالجه میکنند بهترین ومجهزترین دندانسازیها درخدمت تو هستند .
به هرکجا روی آسمان همین رنگ است بنا براین از دفتر ودستکی که از آن نام برده شده تنها برای تسکین دلهای ناتوان ما بوده است وبس  افسانه های سعدی واشعار حافظ همه برای تسکین ومرهمی  برزخمهای جانمان بوده است .
امروز صبح با بیحالی وخستگی شدید از رختخواب بیرون آ مدم تنها رویمرا به پنجره باز اطاق کردم وگفتم که : 
رو به کدام قبله نماز بگذارم ؟ \روی به چه کسی بکنم ؟ وعاقبت من چه خواهد شد وعاقبت آن بیچارگانی که من به دندان کشیدم ودوردنیا انهارا به خیال خود درامنیت کامل جای دادم حال امنیتی  که نیست  جانشان نیز درخطرهای گوناگون است به خاطر هیچ .بخاطر هوی وهوس آقایان متمکن ودزد و|آدمکش قمار باز وخانه دار ! بخاطر قمار مردیکه از روی عقده میل دارد روی سر زمینها کاو بگذارد وقمار کند وبر تعداد کازینوهایش وجنده خانه هایش اضافه نماید . دنیای امروز ما دردست این دیوانگان اداره میشود در دست |ان لگن بسر ها وکاسه بسر ها آب نیست ُ غذا نیست ُ  کمبود آنرا بشدت میتوان احساس کرد ما داریم تصفیه ادارهای خودمان را مینوشیم ومدفوع خودمانرا را میخوریم بی آنکه بدانیم 
خوب زمان باز نشستگی من فرا رسیده است حال باید خسنگی  چند ساله را ازتن بیرون کنم  باید دردهایم را فراموش نمایم اما دردهای دیگری روی دلم نشسته که ناگفتنی است . شما چی ؟ خوشا بحال بیدردان . پایان 
ثریا ایرانمنش / یکشنبه اول جون ۲۰۹ میلادی . اسپانیا .

جمعه، خرداد ۱۰، ۱۳۹۸

پرستو .

« لب پرچین » ثریا ایرانمنش . اسپانیا !
---------------------------------------------
پرستو  ، این پرنده خوش خوان وخوش گو  وزیبا که یاد آور پیک بهاری بود ، ولب هرخانه که مینشست  صاحب آن خانه  بفال نیک میگرفت ومیدانست که سهمی از سعادت نیز نصیب او خواهد شد ، نام این پرنده زیبارا نیز  آلوده ساختند  وبجای کلاغ خبر چین پرستورا کشتند .چرا که نام اورا بر کلاغ های خبر چین  وخود فروش نهادند .

تا آنجاییکه من بیاد دارم در زمان گذشته در ( ساواک ) هم از این پرستوها زیاد بودند ودر هر اداره وکارخانه .جاهایی کارگری آنها بی آنکه شناخته شوند درکنارت راه میرفتند  بیشترآنها  ازمیان زنان زیبا رو وخوش قد وبا لا وسپید پوست انتخاب میشدند وتومبهوت وحیران میماندی که  چگونه این زنی که تنهاشش کلاس درس خوانده ریاست ترا بعهده دارد ؟ تنها اتهامی که میتوانستیم به آنها بزنیم این بود که یا از جاهای بالا سفارشنامه دارند !  ویا با ریاست محترم  در زیر یک لحاف |! ساواک از سه مرکزویا چهار  مهم امنیتی و  بزرگ دنیا تشکیل شده بود هنوز هم همان تشکیلات هست اما نامش عوض شده  مردم هم همان  مردمند تنها شکل وشمایلشان تغییر کرده  حال عده ای فراموش کرده اند که روزی چگونه مجیز شاه جوانبخت را میگفتند وامروز درخدمت مولایشان رهبرند ! 

در گذشته ریاست کارگزینی همیشه با  انتخاب ساواک انجام میگرفت  وناگهان مردی که تا روز گذشته درفلان قسمت داشت سینی چایی را باینسو  وآ ن سو میبرد در مرکز قدرت مینشست ! من خود کارمند بودم  وتنها سرم در کار خودم بود حرف نمیزدم کارم را انجام میدادم وسرم را پایین انداخته به عشق یک صفحه تازه موسیقی خودرا بخانه میرساندم ! فردا میدیدم حکمی صادر شده که شمارا به قسمت فلان فرستادیم ؟! چرا ؟ جایتانرا که ریاست دفتر بود به فلان  خانم دادیم  |، ان فلان خانم  شوهر داشتند وسینه هایشان نیز برجسته بود خودشان  نیز برجسته بودند ومن پله هارا یکی یک با اشکهایم خیس میکردم .ودر جای جدیدی مستقر میشدم ! عده ای استعفا دادند ورفتند اما هنگامی که گاهی بما سر میزدند معلوم میشد که در( ساواک ) کار گرفته اند ! چه کاری ؟ تو که تنها میرزا بنویس بودی ؟  بخانه اش دعوت میشدی ، ای داد .وبیداد از خانه قدیمی کهنه درجنوب شهر حال به شمال شهر آمده با اینهمه تجیهزات ومبلمان شیک مگر ساواک چقدر حقوق بتو میدهد ؟ خنده ای  سر میدهد وبتو میگوید : 
خاک بر سرت همچنان برای هزارتومان درهمان بیغوله بمان ودراخر ماه که کسری آوردی برو ..... بده ! 

پسر یکی از اقوام  روزی به محل کارم آمد وگفت من شغل بهتری یافته ام آنروز ها هنوز ستوان بود  بمن گفت بیا ترا به ساواک ببرم حقوق خوبی بتو میدهند  از او پرسیدم درآنجا چه کاری باید بکنم ؟ گفت هیچ ! تنها ترا با یکی از مردان وافسران پابسن گذاشته بخصوص بعنوان اینکه شام خواهی خورد وهمراهی میکنی با  او  میروی واز آنچه میگویند نت برمیداری ....گفتم پسر جان متشکرم  خداحافظ  ....روزی همسر یکی از دوستان  مارا به شام دعوت کردمن دیگر ازدواج کرده بودم بایکی از همکارانم ! هنگامیکه بخانه آنها رفتیم متوجه یک فرنج سرهنگی در راهرو شدم ُ از خاتمش پرسیدم میهمان دیگری هم دارید ؟ گفت نه !  مگر نمیدانی همسرم سرهنگ شده ودرجه گرفته ومن میهمانی بخاطر درجه اوست .....درجه پشت درجه بود که به  افسران میدادند ستوان یکم ژاندارمری ناگهان یک شبه جناب سرهنگ میشد با گماشته وراننده !
همکارم که حال همسرم بود ومرا ودار به استعفا کرده بود ناگهان مدیر شد ومدیر کل !!!!! من درخانه زندانی بی خبر ازآنچه دربیرون میگذرد حق نداشتم به تنهایی از اتومبیلم استفاده کنم  حق نداشتم دوستان سابقم را ببینم وحق نداشتم حتی فامیلم راببینم ُ یک راننده درون اتومبیلم نشسته بود زیر \الاچیق ودرس وکتاب وروزنامه میخواند اگر میل داشتم به سلمانی بروم ویا به خیابان ،  او مرا میبرد وهمچنان درانتظارم بود تا مرا برگرداند ! برای خرید  خانه باید صورت میدادم به راننده واو میبرد به فروشگا ه ونزدیک ظهر خریدها بخانه میرسیدند ! ارزو داشتم به خیابان بروم برای بچه هایم لباس بخرم اما جناب لباس فروش معروف با لباسها  وکاتالوک بخانه ما  میامد ! حتی جواهر فروش نیز بخانه آمد تا من ساعتی را انتخاب کنم وبخرم !!! همسرم مدیر کل شد ! چگونه ؟ همه فامیلش برای ساواک کار میکردند وهمه درجه داران ارتش وعضو عالیرتبه ادارات وشهر دار ی بودند . من زندانی دریک خانه با دیوارهای خاکستر ی درب اهنی خاکستری  پنجره های آ هنی خاکستری تلفنم کنترل میشد بوسیله خدمتکار حانه  ...... دوستی  داشتم معلم بود روز ی بخانه من آمد وگفت دارم از این کشور میروم ومیل دارم اثاثیه ام را بفروشم پیانوی مرا میخواهی ؟ عجله داشت همه چیزهارا به نصف قیمت فروخت  ورفت که دیگر روی اورا ندیدم تا درلندن اورا یافتم از او پرسیدم این عجله تو برای آمدن باین شهر دود گرفته برای چه بود ؟ گفت از ساواک مرا خواستند و دستور دادند که من از همسرم وحتی پسرم وهمکاران ودوستانم  هرچه میبنیم برایشان خبر ببرم من نمیتوانستم جاسوسه خانواده ودوستان  خود باشم  اینکار ه نبودم !!!   بعدها با وقوع انقلاب  اکثر روسا وکارمندان ساواک فراری وهمه با ریش وسبیل ونام عوضی دور شهر میگشتند وتازه فهمیدم \ان زنان ودخترانیکه  ناگهان به مراحل بالا میرسند سر چشمه اش کجا بوده است .
نه ! چیزی عوض نشده تنها در اثر وقوع انقلاب تکنولوزی   ما از بعضی خبرها ی راست ودروغ باخبریم ونمیدانیم که درپس پرده چه ها میگذرد . خرید وفروش آدمها از خرید ن  کاغذ ارزانتر است امروز بهترین دوستان وهمکاران سابقم عضو برجسته اداره امنیت دولت جدید میباشند کار وبارشان هم خوب است به سفرهای طولانی  دوردنیا میروند چند پاسپورت  هم درون ساک دستی خود دارند ودرهمه اروپاخانه وویلا !باید بلد باشی خودت را بفروشی همین !...
کشورهایی که قانون درستی نداشته باشند  همیشه یک اداره امنیت داخلی  وخارجی نیز دارند همه جا دارند حتی درهمین بلوک کوچک دهها دوربین مخفی وعیان دیده میشود . 

ما زنان بدبختیم ، بدبختر از یک سگ بیمار  تنها مردانند که مارا راه میبرند بقیه هرچه هست فریب است وریا ما درهیچ کجا وهیچ نقطه ای آزاد نیستیم وارامش نداریم  . بخیال خود آزادی داریم   آزادیم که خوب خودرا رنگ \امیزی کنیم ولباسهای مردان همجنس باز را که برایمان طراحی میکنند بپوشیم وآزادیم که آماده بار وری باشیم وزمانیکه پای به سن میگذاریم برای همیشه فراموش میشویم  وپشت میزهای جداگانه به تنهایی هر کثافتی را که برایمان درون کیسه ها انباشته اند میخوریم وخوشحالیم که زنده ایم وآزاد اما تنهادرچهار دیواری خانه خود نه بیشتر ! پایان .

همچو پرنده ای که بشکند قفس 
ره جسته ام بسوی افق های دور دست 

من دوستار پرتو خورشید روشنم 
چون سایه  میدوم همه دنبال  آفتاب 

دیریست  شرق گشته   به تاریکی سیاه 
زین پس بسوی غرب شتاب آورم ، شتاب ....هنرمندی 
----------
یک دلنوشته 
ثر یا ایرانمنش « لب پرچین » جمعه ۳۱ ماه می ۲۰۱۹  برابر با دهم  خرداد ماه ۱۳۹۸ خورشیدی!

پنجشنبه، خرداد ۰۹، ۱۳۹۸

زندگی رهبری !

« لب پرچین » ثریا ایرانمنش  . اسپانیا !
---------------------------------------------

امروز صبح برنامه هایی را تماشا میکردم دردرون  آن   سر زمین عجايب که نامش جمهوری اسلامی  منحصر بفرد درتمام دنیاست ! حضرت رهبری میفرمودند که :
من کارم را  از ۵  صبح شروع میکنم ! تکرار میکردند پنج صبح !! 

خوب معلوم است اول رفتن به موال وشستن  محاسن مبارک  سپس بجای آوردن نماز صبح بعد از ان تلاوت از کتاب آسمانی ودرکنار نهج البلاغه وسپس کتاب قتول والقاتلین !!! واشعار سعدی وشستن محاسن با گلاب  وساعت شش صبحانه  به درون میامد شیر وخامه عسل ودرکنارش کمی هم خاویار با نان برشته ولیمو ترش ودر دست آخر منقل ودرکنارش کمی حب وسپس  یک استراحت کوتاه  ، برای برنامه بعدی !!! 
  من  یا ما در خاکروبه حقیتمان   خفته ایم  ، دورافتاده  وگندیده ایم ! صبحانه مان مانند گوه شب مانده  بجای نان خمیر سپوس وسپس آبی قهوه ای رنگ بجای قهوه ومیوه ها فاسد  غذاها گندیده  با پرداخت مقدار زیادی ازحقوق ناچیزمان  وکشیدن آنها از سر بالایی این تپه  گشتن به دور کوچه ها برای پیدا کردن یک جای پارک  ودست آخر همه سرازیر سطل زباله میشوند !!!

دلمان خوش است که آزادی داریم  میتوانیم دست بزنیم وآواز بخوانیم وترانه  قدیمی را ششصد بار گوش کنیم واشعار فروغ را بخوانیم و از سیمین بگوییم واز نادر پور ! دلمان خوش است هفته ای یکبار  برنامه های تکراری را میبینم وجناب علیرضا نوری زاده برایمان قصه حسین کردرا میگوید!  ورو ایستا گرام را بکلی موسسه زرتشی ها گرفته اند وبرایمان مانند ملاها  قصه میگویند فرقی ندارد دین دین است اطاعت امری واجب است باید مانند یک اسب عصاری سرت را پایین بیاندازی وهر چه میگویند گوش دهی وعمل کنی .
کم کم آن نیمه باطل دارد بر نیمه کامل حقیقت  میچربد  وبه زبان بی زبانی میگوید این آن نیست که تو میخواستی  این بهشت آزادی نیست این نیز نوعی جهنم است بشکلی دیگر  باید پس مانده غذاهای مانده درانبار اروپا وامریکارا غرغره کنی وبالا بیاوری باید از سوپر میوه بسته بندی گندیده بخری درغیر اینصورت غذا نیست ! باید گشنیز خرواری را شاخه ای بخری وجعفر ی را که روز ی مجانی بتود هدیه میدادند  باید یخ زده خورد شده ویا گندیده وله شده  از درون  فریزرهای سوپر ها بیرون بکشی  وبا آن غذای خیالی خودرا درست کنی !!!.

تو زیاد  درون پوسته حقیقت خود گم شدی باید بیرون بیایی مانند دیگران پرس وجو کنی خودت را دراختیار دیگران بگذاری  بعنوان جاسوس  یا خبرچین ویا پادوی خرید وفروش مواد در لباس یک انسان شریف وگاهی لاف دوستی از راه رسیده !  تو هر جا که رسیدی مسئله را  یافتی اول انرا جویدی تا مغز درست آنرا بیرون بیاوری  همین حویدنها دندانهایت را شکست  ودندانهای شکسته دیگر برای گرفتن قدرتی ندارند !.
آنها که دانستند  توانستند تو دانستی اما نتوانستی ویا نخواستی  سبکار مانند یک پروانه به دنبال شهبازان دویدی غافل از اینکه کلاغهای خبرچینی بودند که درلانه ها درانتظار تو نشسته  وترا مانند بیماری به هرسو بکشند  تو معرفت پرواز را میدانستی   آنها پریدن را فرا گرفته بودند  آنها سبکبال وتو سنگین وغمگین .

ناگهان از دوردستها غلطکی سنگی بر رویت افتاد  تو ایستاده بودی  سر سام داشتی  نمیدانستی که این مردم این هستند نه بیشتر  واولین چیز ی را که سر راهشان قرار بگیرد زیر پا له میکنند واورا نفله میسازند  وتو دیگر زمانی برمیخیزی که خودت نیستی تکه ای له شده وزیر پا مانده ای .
دیگر بس است برای پیوستن به راستی وحقیقت کمی هم رند باش و ریا کار .  

بعد ؟ بکجا میرسم ؟ بجایی که میتوانی مانند رهبر خاویار با لیموونان برشته بخوری بجای این کثافتی که نامش هرچه  میباشد دربسته بندیهای هزار ساله مانده وکهنه اروپا  وامریکا  حال فهمیدی درد له شدن یعنی چه؟!

کسی گوهر پیکر ترا به پشیزی نخواهد خرید اول به پشت سرت نگاه می.کنند ارقام چند رقمی هستند لباسی که بتن کرده ای از کدام بنکاه معروف خرید ه ای وآیا روی کفشهایت جواهر بکار برده ای  !! چند آپارتمان وخانه داری ؟  وچگونه میتوانی خودت را بفروشی بی آنکه  درد بکشی .  
حتی تاریخ حقیقت نیز پایانی دارد تاریخ مصرف آ ن تمام شده است . 
آن سیمرغی که  آمیزه جان ومعنای تو بود درگور خفته است  او از معنا لبریز بود  از ان جان میگرفت   وهرجا وهمه جا زندگی میبخشید نه اینکه زندگی را بگیرد  و.. هیچکس نمیتوانست باو برسد  واورا بگیرد . پایان 

دیگر   هیچ کس  و  هیچ جا 
حتی فروغ  دیده نو از ستارگان 
با این روشنایی سرکش خود  
بچشم من  افسون نازه ای نیست 

بهیوده بانگ صبح سحر خیز زود رس 
در گوش خسته ام  بیدار میشود 

بیهوده کودکان  درباغ خرم پندارهایم  
پروانه وار  بر سر هر غنچه میجهند 
گهواره طرح دلکش تابوتی  تازه است 

آن جویبار خرد که اندیشه میبرد 
در رده سرنوشت  سبک سیر گام  دریا شدن ،
حدیت دلاویز  هر شبش 
هر سو کویر تشنه برویش  گشوده بود ، دام 

گر گفته ام  ستاره  ز الودگی رهاست 
گر کفته ام سپیده ز شبهای  ما جداست 
 بیهوده نقش فریب  خیال را 
 بر صفحه سیاه ، تصویر کرده ام 
از من مباد باورتان رقص این فریب را .........[. هنرمندی !
از من اکنو طمع صبر ودل وهوش مدار  / کان تحمل که تو دیدی همه بر باد آمد . حافظ
ثریا ایرانمنش « لب پرچین » ۳۰ ماه می ۲۰۱۹ میلادی برابر با ۹ اردیبهشت ۱۳۹۸ خورشیدی !

چهارشنبه، خرداد ۰۸، ۱۳۹۸

رستاخیز

« لب پرچین » ثریا ایرانمنش . اسپانیا !
-------------------------------------------

من دیده ام  رنگین کمانر ا ، که خندید در ذرات باران 
من خوانده ام  رازی نهان را ، در دفتر سبز بهاران 

تغییر فصل بی بری  را ، سر سبزی  وبار آوری را 
حس کرده  انگشتان سردم ، در برگجوش شاخساران !

گنجی پنهانی  درآن سر زمین اهورایی بود که نشناختیم  وآنرا در گوشه ای از فراموشی ذهنمان  دورافکندیم وچشم به شاخسار بی برگ وگلهای آسمان خالی فرنگ  داشتیم .

اما ، واما دزدان  وشبگردان وبی خانمانان  از بهای آن باخبر بودند  وناگهان یورش بردند وصاحب آن گنج شدند  وچون دانستند که ما سر انجام روزی از بهای آن گنج با خبر خواهیم شد  کوشیدند آنرا ازما دور کنند  دورتر وهرچه دورتر  ودیوارهایش را سیاه کردند  درهر بیغوله ای دنبال گنجی دیگر رفتند واین شد که ناگهان میخهای بتونی وآجری وآهنی  سر بر آوردند  وبا آسمان آبی ما که حال میرفت  تا به تاریکی برسد عشقباری کردند.

آسمان از ما دور بود  گه تهی وگه پرستاره  وآنها آسمانرا نیز باخود بردند با هجوم خمپاره ها  وکلیدش را به دست ( خدا یی) دادند که هکمارشان بود .

آن روزها من از بهای این گنج باخبر بودم اما دستم تهی  وداشتم درب آسمانهارا با مشت میکوبیدم تا از دست نگهبانم رها شوم .
زمانی باز گشتم  نگهبانان ودزدان مرا راه ندادند  وگفتند که تو از راهزنی  ودزدی بیخبری  وآنچه درآسمان وزمین هست  فقط گنج ( خدایی است ) وما نگهبان آن !!! 

آیا بهشت همین جاست ؟ در همین گوشه ؟ در کنج همین انفرادی ؟  اما من درونم لبریز از زخمهای پنهانی است  با آنکه دردی را احسا س نمیکنم  وخود را شاد وتندرست میپندارم  زخمهایم درتاریکی های شب  انگشتی به سینه ام میزنند که ما بیداریم ! 

از درد فریاد میکشم  ودراین گمانم کسی دیگر امشت دست  روی زخم من گذاشت   وآنرا فشرد نا مرا بیدار کند  اما نه ! خود زخم بود .

میلی ندارم به چاره جویی برخیزم  نگاهی به ویرانی سر زمین کهنسال ( سوریه ) میاندازم که چگونه بر سر یک تکه خاک آن دارند یکدیگرار تکه تکه میکنند وآن زرافه گردن دراز همچنان بر تخت مخملین سرخ خود درقصرش دارد زخمهای سرطانی همسرش را مرهم میگذارد .
او خاموش است  مانند زخمهای دل من  میلی به چا ره  جویی ندارد همچنان به آن تخت مخملین چسپسده است  میزاث پدریش میباشد .

حال دراین فکرم که ایا آن تلفن تازه ببازار آمده هدیه تولدم را باید دور بیاندازم یا سر انجام  دوکشور قدرتمند  به توافق میرسند ومن میتوانم همچنان تماشگر خلق در میان آن باشم ؟.

دیگر قدرت نگاه کردن به کژ اندیشی ها وریا کاریها ودروغها را  ندارم  زاده شدن فریب از بطن مادران  هرجایی برایم تهوع آور است  وتاریخ پیدایش پیامبران را دوست ندارم . همه افسانه اند همه دروغند وریا تنها ترس وخوف ووحشت از دزدان مارا مجبور میکند که سر خم کنیم .

من زخمهایی دارم  با هزار حیله  آنهارا پنهان کرده ام  حتی ازخودم نیز آنهارا پنهان میسازم  زخم خود پرستی ر ا  در زیر پوسته خدا پرستی  پنهان کرده ام  تا کسی پروای دست زدن به مرا نداشته باشد .

کنکاش  سرخ  لاله هارا  ، درخلوت  خاموش صحرا 
دیدم که دارد داستانها  ، از چاره جویی های باران 

آن دانه خاکی  چو « بودا »  بوسیدن  تن را پذیرا 
از ساقه نورسیده  فردا ،  چون خود پدید آرد هزاران 

من دیده ام  جبر زمان  را ،  نابودی فرسودگان را 
 نایدیده بگذشتند  اما ،  از دیدنیهای   دیده دارن 

ای روز خوب افتابی  با آسمان  پاک وآبی 
آخر بگو  کی میشتابی  تا مرز  این شب زنده دارن ؟........« بانوی شعر ایران سیمین بهبهبانی » .
پایان 
از من اکنو طمع صبر ودل وهوش مدار  / کان تحمل که تودیدی همه بر باد آمد ....حافظ 
ثریا ایرانمنش « لب پرچین » چهارشنبه ۲۹ ماه می ۲۰۱۹ میلادی برابر با ۸ اردیبهشت ۱۳۹۸ خورشیدی !