« لب پرچین » ثریا ایرانمنش . اسپانیا !
--------------------------------------------
یهر روی هر روز باید شمعی برای یک رفته ای روشن نمود برای مردی که از آغوش خانواده اش ربوده شد ودر زندان بجرم ایمانش اعدام شد برای مترجم ونویسنده ای که ناگهان تصیمیم گرفت خود کشی شود ! ودست آخر برای بهترین فوتبالیست که شهرت جهانی داشت دریک تصادف !!! اتو مبیل او مچاله شد !
حذف کردن آدمها از کشتن یک پشه مزاحم تابستانی آسان تراست خیلی آسان وچه زود میتوان از روی |انها گذشت اما مرگ یک فاحشه دنیا گیر میشود هفته ها ماهها خبر گذاریها درباره اش مینوسند گزارش تهیه میکنند که همه دروغ است اما مرگ یک نویسنده / یک هنرمند . یک فوتبالیست حقیقت دارد با چشمان وحشت زده میتوان لاشه هارا دید.
دیگر از گوشه وکنار شهرهای جنگ زده نمینویسم ونمیگویم .
ایران من ! درون سینه من فریاد مکش
که چرا ترا رها کردم وگم شدم عاقبت
آن میوه طلایی وخوشه های اندیشه را
به میان بیگانه بردم ورها کردم ترا !
من گریختم چون شعله ای از شاخه خویش
بند بگسستم از بندگان وخویشان خویش
وخود خیش وخویش شدم .
نگذاشم که مرا خیس کنند با اب دهانشان یک عمر درکنار آن مردم بی ثمر خون خوردم وهر روز سیاه ترا ز شب تاریک بود .
او شبها در آغوش دلبران مستانه پای میکوبید ومن گریان در کنار خفته تازه زادگان شب را به صبح میرساندم .
بلی ! گریختم اما همیشه تو و( او ) آن مردیکه ترا ساخت وامروز در آغوش خاک بیگانه خفته است با من است او ودیگرانی که دوست میداشتم .
با یاد |انها شبهارا به صبح میرسانم وطلوع هر صبح را روی یک صفحه میگذارم تا بدانم که هنو زنده ام
از تو دور شدم دورتر از آنچه که میتوان اندیشید امروزدربین بیگانگان خودی شدم .
گمان مبر که روز ی سر به پایت نهم بنام آشتی چرا که همه زاده اهریمنانند نه فرزند برومند تو !
چهل واندی سال به آ یینه سلام گفتم چهل واندی سال در ایننه فریب بود ونیرنگ وریا وهراس تلخ من آهسته آهسته جانمرا فرا میگرفت .
روزی به دنبال رقاصان یا یک نویسنده نو پا ودیر پا میرفتم بامیدی که او یگانه است وجفت ناپیدای خودم اما همه ریا بود ونیرنگ بود خود فریبی .
چهل واندی سال از فراز این قله که بر صلیب تماشاگران خیاتکار آویخته بود عشق واهی ودروغین را دیدم وچهل سال دل بستم ودل کندم حتی دو آشنا نبود ومن کم کم ا زمدار خود بیرون آفتادم چرا که یگانه بودم مانند خدایم تنها وآفریدگار ، اول خودم را آفریدم وسپس با تو در آمیختم و\نمیدانم آیا هنوز آن درخت کهنسال توت چهل ساله درکنار دهکده میوه ببار میاورد یا دست تبر زنی اورا نیز از شاخه برید
نمیدانم آن جوانه های نو شکفته وتازه سر هارا بسوی مهربانی میچرخانند یا بسوی کینه های دیرین وچهار سال است بین مرگ وزندگی راه میروم سکوت من از هر هیاهوی بالاتر است دیگر از شب تاریک نمیترسم وصبح را تصویر میکنم بسوی دیگران میفرستم تا بگویم هنوز زنده ام وخواب من یک کابوس بود یک اشفته بازار بود و .....غنچه هایم بمن میگویند که ما بیداریم . پایان .
از من اکنون طمع صبر ودل وهوش مدار / کان تحمل که تو دیدی همه بر باد آمد !
ثریا ایرانمنش . اسپانیا . سوم ژوئن ۲۰۱۹ میلادی برابر با ۱۳ خردادماه ۱۳۹۸ خورشیدی ! ماه شوم .....