« لب پرچین » ثریا ایرانمنش . اسپانیا !
ای خواب ُ ای خواب خوش ، ای هدیه سروش ،
زمانیکه از شادی ، سود ها ، واز درد زاینده ها حسته وافسرده میشوم ترا ارزو دارم ، اما تو هم از من گریزانی .
زمانی که میل دارم بر عقل خویش چیره گردم وزرنگیها ومستی های این مردمان مست وبیخردرا از یاد ببرم آرزو دارم ترا در|اغوش داشته باشم .
اما تو هم ا زمن میگریزی ، ای خواب خوش
چشمانی دیگر درمن میگشایی که روزگاری دیگر داشتم ، چشمانی را درمن میگشایی که روزگاری مانند یک ماهی در اقیانوسها ریزش آبی را در سدها فرسنگ میدید .
چشمانی را که درتاریکی خواب مستی بانور خود همه چیز را میسنجید ِ جشمانی که سکوت را پیشه کرده بود ، میدید ولب فرو میبست .
تو نیز از من فرار کردی ونیمه شب امشب بیاداو افتادم ! بیاد مردی که درزمانه یگانه بود ، مردی که مارا از قعر گور بیرون کشید وبما زندگی داد وزمانی که میرفت تا دنیارا ترک کند ، دنیا اورا مانند یک تفاله از خود دور ساخته بود ، جواهری بود بی نظیر گوهری بود یگانه .
او همه چیز بما داد ونمیدانست که ما چه جانوارانی هستیم هرچه داده بود به زیر پای خود له کردیم ویا به دست عدالت پرورانی دادیم که امروز بنام عدل طلم را پیشه گرفته اند .
ظالم همیشه حق دارد ومظلوم محکوم است .
آن روزها همه شاد بودند درعین شادی ترا محکوم میکردند چرا که تو فهمیده بودی که مورد تهدید دشمنانت هستی دشمنانی که چشم بخانه تو دوخته اند واموالت را میخواهند دزدانی که درپشت پنجره کمین کرده بودند ویکی یکی جوانان بیخرد وکورمال مارا خریدند آنهم چه ارزان با چه بهایی .
امروز همانها درکسوت بزرگان وسخن وران از گدشته خوب سخن میگویند وفراموش کرده اند که چه آروزهای شومی برای تو داشتند.
اطر افیانت خیانتکار ، دوستانت همه خیانتکار ، درحال حاضر منهم مانند تو اما من توانسته ام تخت وتاج خودرا بگذارم وخودرا نجات دهم حتی مردیکه از هیچ ، به همه جا رسیده بود به هنگام تماشای تو در مراسم زبان کثیفش را به فحاشی آلوده ساخته وترا بباد ناسزا میگرفت ، از او میپرسیدم که : تو دیگر چرا ؟ تو که به همه جا رسیدی ؟! گیلاس دوم را بالا میانداخت ویک فحش هم نثار من میکرد که چرا ترا دوست دارم ! .
خواب از چشمانم گریخته ، دردی ناشناخته روحم را میخراشد بفکر تو بودم که وارد آخرین سفر خود شدی ومیدانستی که دیگر هیچگاه روی دنیارا واین مردمان کثیف ونحس را نخواهی دید وآن یگانه دوست چه مردانه وبزرگوارانه ترا درآ|غوش فشرد قبل از آکه مرگ ترا ببرد .
چه شبها برایت گریستم ، وچه روزها بیادت سیاه پوش بودم .
چه دنیای کثیفی ، دیگر میلی بماندن ندارم جال چشمانم دشمن من شده اند همان چشمانی که گام به گام را میدید حال هنو زهم میبیند اما آفتابش درحال غروب کردن است و......
حال یک پایم روی شب ویک پایم روی روشنایی روز است .هنوز گام هایم استوارند وهنوز احتیاجی به چراغی ندارم اما نمیدانم آیا آفتاب امروز به فردای نادیده سایه خواهد افکند ؟! .امروز همه فردارا درسایه دیروز میبینند حتی آ نهاییکه ترا هرگز ندیده ونشناخته اند حال آرزوی ترا دارند . دیگر نمیدانند ان فرشته آن شهسوا رکه بجای بهرام وکیخسرو درتاریکی نیز نقطه هارا میدید برای ابد چراغ عمرش خاموش شد نامش اما برای ابد تا دنیا روی چرخ خود میچرخد ، جاودانه است .
نه مردم همان مردمانند بلکه رذل تر و بی درد تر وبی همت تر بیسوادتر بی شعور تر در گارکاه پیگر آفرین دین مبین به ویرانی ها مشغولند چه خوب شد که زود رفتی وندیدی . راست میگفتی برایت افتخار ی نبود که براین مردم حکم برانی اما سر زمینت را مانند جانت دوست داشتی وبرایش زحمت کشیدی چه فایده سر زمینیت را جانورانی که نه میشناسیم ونه شناخته ایم از قرون اعصار از ویرانه ها واز سوراخهای پنهانی ناگهان بیرون شدند وجا خوش کردند چیزی بنام نجابت وعدالت وودوستی وعفت ومهربانی دیگر وجود ندارد همه چیز گم شد حال ما باقیمانده رهراوان گام برداشتن بسوی رفتن را بیشتر دوست میداریم . پایان
از من اکنون طمع صبر ودل وهوش مدار / کان تحمل که تودیدی همه بر باد آمد !
ثریا ایرانمنش .
دوم ماه ژوپن ۲۰۱۹ میلادی برابر با ۱۲ خردادماه ۱۳۹۸ خورشیدی !
ساعت ۴.۵۵ دقیقه صبح !