دوشنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۹۸

بن هستی

ثریا ایرانمنش / اسپانیا « لب پرچین » !


روزی ورزوزگاری به دنبال چیزی میرفتیم ومیدانستیم که آنرا پیدا خواهیم کرد ، هرکدام چراغی دردست داشتیم  ومیتوانستیم تا انتهای هستی برویم  امروز در تاریکیها بسر میبریم درکنار دلقکانی که تنها یک شمع نیمه سوخته دردست دارند ومشتی جوان را مانند گوسفند به دنبال خود میکشند  جوانان بع بع کنان میروندبه دنبال چرا گاه بامید علفزار  .
آنروز ها لازم نبود خدارا جستجو کنیم  اورا درسینه خود داشتیم  دنیای ما ساختگی ومصنوعی نبود  وما هنوز به دنبال  سازنده خود نمیگشتیم  چون داشتیم خودرا میساختیم .
حاکمان  فردای نا پیدای ما  که برایمان نقشه ها کشیدند وباید یکسان بپوشیم یکسان راه برویم واندک فکر ی نکنیم افکارمان را به دست دلقکان ساخته شده داده اند  ودیگر میل ندارند بگذارند ما ازریشه آب بنوشیم  .
صفحات مرا بسته اندچرا که من درب  را به روی آنها بستم آنها از روشنگری ها بیزارند با کلمات تکراری وجملات لاتی وتکیه کلامهای تکراری نسل جوان را نشانه گرفته اند  حال جهان هستی میرود تا به پایان  خود نزدیک شود  وروشنی ها دردلها خاموش میگردند .
روزی در ژرفترین نقطه ها چیز روشنی میافتیم امروز هرچه هست تاریکی است .
 به حریم کعبه رفتم به حرم رهم ندادند 
که تو در برون چه کردی که درون  خانه آیی\
البته کعبه من همان  بهشت زیبای اهورا مزدا میباشد  آنها نیز جمشید را به صلابه کشیدند  فرهنگ  ایرانی با جمشید  زنده بود آنها میل داشتند که همه چیز را دگرگون کنند .
روزی دردرس تاریخ میخواندیم که نوروزورا جمشید بنا نهاد روزیکه چمشید تاج بر سر گذارد امروز اثری از آن  تاریخ نیست .
ناگهان از لابلای کوها ودشتهای پر مار ومارمولک وخاکهای آلوده خدایی هویدا شد  در یک توفان خشم  ودر رشک از این آنهمه زیبایی وبا خود  چیزهایی را آورد که فرهنگ ما با آن  بیگانه بود بنی بشر بنی عادت است حتی به آتش جهنم نیز عادت میکند وبه سختی دل از آن میکند  همچنانکه من باین  هجرت عادت کردم ودیگر دل کندن ازاین  چهار دیواری محال است در بیرون خورشید چشمانم را میسوزاند !
حال مردم این زمان  عده ای بی خدا شدند اورا پس فرستادند عده ای اورا درون سجاده هایشان پنهان کردند  وعده ای در لباسهای گوناگون به مردم ستم دیده وستم کشیده نوید پیروزی میدهند  ووعده فردایی که هیچگاه نخواهد آمد  آنها رو ح را نیز از بشر دریغ داشته اند .
دلقکان نوکران  وجیره خواران در لباسهای گوناگون به اشکال گوناگو مانند اهریمن که هر لحظه بشکلی درمیاید مشغو.ل فریب دادن دیگرانند .
فردا یی که خواهد آمد قبیله آدمخواران حاکم میشود لباسها متحدالشکل کتابها درون |آتش وهریک یک چیپس شیک اعلا زیر پوستمان تزریق میشود دیگر به کارت اعتبار ی نیازی نیست دیگر به کارت بیمه احتیاجی نیست دیگر لازم نیست درب با کوبه بکوبی یا زنگرا فشار دهی کافی است دستت را بهم بزنی در باز خواهد شد حاکمین در زیر سایه بادی گاردها ی اسلحه لیزری به  دست بر محکومین نظارت میکنند و همه دور یک دایره خواهند چرخید مانند ( همان فرش آبی )! وآنکه دارد از پای میافند فورا تیر باران میشود . این است فردای ما . 
حال ای انسان تا کی وتا کجا میخواهی فریب بخوری ؟!  گوهر جمشیدی خودرا ازدست داده ای دیگر چیزی نیستی غیراز یک برده بی اراده .ث 
ثریا / اسپانیا / دوشنبه ۲۹ آپریل ۲۰۱۹ میلادی 

داستان یک شعر

ثریا ایرانمنش « لب پرچین » دلنوشته !
--------------------------------------------

روزی  درخانه  خانمی که از  بستگان همسرم نشسته بودم کتابی کهنه با جلدی زوار دررفته روی میزش دیدم آنرا گشودم  دیدم اشعار ( جناب شاعر  وسخن سالار بزرگ ) معنینی کرمانشاهی است ! آن خانم فورا دست به تجارت زد وکتاب کهنه را بمن فروخت بمبلغ ۷۰ تومان ! درحالیکه نسخه  نوی  آن در بازا ر سی وشش تومان بود ! 
اولین ترانه ها  واشعار این شاعر بود بنام « ای شمع ها بسوزید )! 
درمیان آنها  شعری یافتم که هنوز درذهنم جای دارد  وبرای دوستان  امروز بسیار بجا ساخته شده گویا دیروز هم بدینگونه بوده وفردا نیز همین خواهد بود .!!

گفت دیدی ، چگونه آزردم ، دل ساده وزود آشنای ترا 
گفت دیدی  که عاقبت کشتم ، روح آزاد و اوفتاده ترا 

گفت دیدی  چگونه  بشکستم ، اعتبار ترا  ز خودخواهی 
گفت دیدی که سوختم  آخر خرمن دوستی  زگمراهی ،

گفت دیدی که دوستانه  ترا ، با چه نیزنگ  راندم از یاران 
 گفت دیدی که پاک فرسودم  تن غم پرورت چو بیماران 

گفت دیدی که از تو ببریدم  عشق دیرین  نازنین ترا 
گفت دیدی باشک وخون شستم  رنگ وبو گل جبین ترا 

گفت دیدی که جمله نیکیهای تو  بادو دورنگی  زیاد بردم 
گفت دیدی که بعد از آنهمه  صفا ، کز تو دیدم روانت آزردم 

گفت دیدی که از سرت  برون  کردم  اندیشه وفا داری 
گفت دیدی  که درتو شد خاموش  آتش مهربانی و یاری 

گفت دیدی که در زمانه ما  معنی دوستی دگرگون است 
 گفت دیدی که هرکه این سودا دردلش هست مغبون است 

گفت دیدی که از حسادت وبغض  دوستی را نایده بگرفتم 
گفت دیدی که آنچه مدحم را  گفته ای  ناشنیده بگرفتم 

گفتم آری  ، یکا یک اینها را دیدم واعتنا نکردم من 
گله دوستانه ای هم هیچ از تو ای بی وفا نکردم من 

صبر کن  تا که عکس  کرده خویش  اندر آیینه زمان بینی 
من نباشم اگر خدایی هست  هرچه دیدم یکان یکان بینی
.............. تقدیم به دوستان ویاران امروزی / دیروزی وفردایی اگر باشد . ثریا

البته شاعر اشعار زیادی را به چاپ رساند ومداحی سیاری از این یاران امروزی برتخت را نیز نمو د بیشتر  دیوان اشعار اورا که خودش امضاء نموده در قفسه کتابهای من موجود است هیچگاه آنهارا باز نکردم ونخواهم کرد پس از آن ترجیح بند معروف برای آن روح ملعون دیگر اورا به زباله دانی تاریخ انداختم با آنکه یک خویشی نیز داشتیم . ث
دوشنبه ۲۹  اردیبهشت ۱۳۹۸ خورشیدی

رسیده بود بلایی و..

ثریا ایرانمنش  لب پرچین » اسپانیا !
دوشنبه ۲۹ آپریل ۲۰۱۹ میلادی / برابر با ۹ اردیبهشت ۱۳۹۸ خورشیدی !
----------------------------------------------------------------------------------
شورش انتخابات همچنان ادامه دارد اقتصادی  که برای پیش برد مقاصد خود  بچه نوزادی را روانه بازارکرده بودن ناکام ماند بچه هنوز دررحم مادر باید بزرگ شود ! حزب تازه !!! 

بیشه ها با برگهایشان بر فرش 
عصرها و آفتاب  سردشان 
 درخیابانها ظهر ها ، بر سنگفرشها
گاری : انتخابات :  طنینش تا به عرش !

رسیده بود بلایی وبه خیر گذشت برای سومین  بار پس از نوشیدن یک لیوان بزرگ که تنها کمی از |انرا نوشیده بودم در کافه مشهو وبزرگ امریکایی « استار باکس » ! داشتم به دنبال کارت تولدی برای نوه نازنیم میگشتم که ناگهان نقش زمین شدم !!!  نفهمیدم چه شد وچگونه برخاستم تنها دستهایم  را که حایل بدنم کرده بوم ( ظاهرا یک امر غیر ارادی ) کبود شدند دیگر درپاهایم جای نمانده تا خورد شود  همه ناگهان ریختند یکی لیوان اب دیگر ی درپی دکتر دخترم فریاد میکشید نوه ام رنگش مانند کج سفید شده بود  ازجای برخاستم سرم گیج میرفت گویا بین دوقفسه کارتهای گوناگون و کیفه های مدرسه افتادم !! بهر روی زنی لیوانی آ ب دستم داد مردی که مرا از جای بلند کرده  بودبه همراه  همسر ودخترش نگران درکناری ایستاده بودند تشکر کردم وگفتم چیزی نیست حالم خوب است !!! سوار اتومبیل شدم وبخانه دخترم رفتم ودرآنجا ماندم تا اگر خون ریزی داخلی بود  کسی باشد مرا به بیمارستان برساند که خوشبختانه تنها کبودی روی کف دستهایم وورم باقی مانده ُ این  سومین  بار است که من قربانی این قهوه نا مرغوب میشوم ! 
یک عصر غمگین بود  دلم میخواست بیرون بروم هوا خوب بود اما نشد وآن عصرانه از بینی ام مانند شیر بیرون ریخت !!!  
درحال حاضر گویی از زیر یک بار سنگین بیرون آمده ام خسته ودردناک . 
حتی نتوانستم خودمرا به پای صندوق رای برسانم هرچند میدانم رای من بی اثر است مردم نگران این تند روهای جدید الورود هستند خوشبختانه تنها چند کرسی در پارلمان به دست‌اوردند اما همین هم خطرناک است ! برای ما خارجی ها بخصوص خطرناکتر است مگر عضو همان گروهی  باشیم که این ریشو هار اتغذیه میکنند .
هنوز نمیتوانم درست بنویسم هنوز مغزم درست کار نمیکند ( هرچند هیچگاه کار نمیکرده در غیر اینصورت منهم امروز سرمایه دار بودم  در همان خانه بزرگ مینشیتم درکنار پسر حاجی چادر سیاه میوشیدم نماز بیست وچهارساعته را ادامه میدادم وهمه کتابها واشعارم را به دست آتش میسپردم ودر آشپزخانه مشغول پیاز داغ سرخ کردن وبستن کوفته برنجی دورن یک پارچه بودم  بعد هم میان فروشگاه از شدت ضعف غش نمیکردم ! با همان خورش وپلو های چرب وچیلی شکمم باد میکرد وکمرم کلفت میشد وخودم چاق وچله باب دندان وامروز در همه شهرهای اروپا دارای خانه وویلا میشدم ونامی  نامدار بودم   !!!!  آزادی وآزادگی را انتخاب کردم |آ زادی که تنها درچهار دیواری خانه ام دارم نه بیشتر .ث


از پی  آن چشم های سبز سبز
 جنگل بی انتهای  سبز سبز

 از پس آن شیشه های  سبز کدر 
من ترا دیدم ، نشسته منتظر !

هیچ دانی  ای بخود  افروخته 
از لهیب اسم و جسم سوخته

بی  تو امروزم عذاب دیگری است 
 ای دوچشمت  آفتاب دیگر ی است 

ناگوار  این درد و این درماندگی 
مضک این بازی که نامش زندگی 

وبهار آمد  همانند همان پاییز بیقرار .
پایان 
اشعار متن :  برداشته از میم نیستانی 
ثریا ایرانمنش « لب پرچین » اسپانیا .

شنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۹۸

فردای ما

دلنوشته !
ما ، 
انسانهای امروز بی فردا هستیم وبدون دنیایی که ساخته بوده وپرداخته بودیم لانه هایمان  ویران خانه هایمان 
 برباد وخودما در یک کشتی شکسته روی امواج متلاطم اقیانو سها  سر گردانیم چشم به آسمانی دوخته ایم که هر لحظه وهر ثاتیه بشکلی دیگر  درمیاید دل سپردن وامید داشتن از حاکمان بیهوده است .این حاکمان برای سیر کردن شکمهای گرسنه و ساختار  های ما نیامده اند همه برای ویران کردن گذشته ا وتاریخ ماست  نگاهی به پاریس عروس شهرهای  دنیا کافیست بما بفهماند  که ما زیر سایه چه کسانی زیست میکنیم حاکم در قصر با شکوهش با جفتش مشغول تمرین رقص است  رقصی روی آب  .
سیلابهای ساختگی وناگهانی حیات گذشته وتاریخ مارا تهدید میکند در عوض خیارهای بتونی روی هم تلمبار وبالا میروند ورباط های صنعت مد ونو آوری  برایمان سرنوشت  تعیین میکنند عروسکان خیمه شب بازی در حال حاضر انددیشه ها ی مارا نشانه گرفته با لاطائلات  خود مارا سر گرم میکنند پادوهای پا برهنه وگرسنه را بکار گرفته اند . 

دیگر نباید بفردا امید داشت وبوی عطر قدیمی را درخواست کرد سیاستمداری  دریک فرمایش ابراز کرده اند همه فقرا کمتر از ثروتمندان  گاز  کر بنیک بیرون  میفرستند  تا هوارا  آلوده سازند ودر جایی  مردی پاهایش را به هوا برده تا با همان گاز شمع را خاموش کند ویا زتی با باسن خود هندۆانه هارا بشکند !!!

این آینده ماست دردست مردان وزنانی  که کله های  کوچک دارند اما با قدرت داروهای بدن سازی هیکل دیورا  دیگر کسی به ظرافت انگشتان دست وپاهای تو اهمیتی نمیدهد خیلی کوچلو هستی !باید ترا درون یک ویترین گذاشت وتماشایت کرد !! به هوای ما آلرژی داری وبه بوی ما وبه غذاهای ما . 

نه دیگر بفکر فردا تیستم هرروز  که خورشید طلوع میکند عکس آنرا درون دوربینم محفوظ داشته وشادم که روزی دیگر بسلامت سر ازخو اب  برداشتم وباز میتوانم کتاب اشعارم را بازکنم ویا به نوایی که  از دور دستها  می آید گوش فرادهم :
هر زخمی کز او خوردی صد خنده به درمان کن 
هر دردی از او بردی  مستانه  به مرهم زن 
ومن مستانه به همه لبخند میزنم 
پایان 
/توضیح :تازه  فهمیدم که یک ثریا ایرانمنش نیز در این سر زمین هست خانم دکتر نام اورا درکامپیوتر داشت بقیه اطلاعات محرمانه  بودند !!
حال  پنج ثریا ایرانمنش  داریم در امریکا  در انگلستان در فرانسه ودر اسپانیا !!! چه بسا در آلمان یا سایر کشورها !!!  
شنبه بیست  وهفتم آپریل  دوهزارو نوزده میلادی / اسپانیا 

آهوبچه

ثریا ایرانمنش (لب پرچین ) اسپانیا 
شنبه  ۲۷أپریل ۲۰۱۹میلادی  

تو ای دخت ایرانی 
سخن با توست 
توای  نازک گل اندام  افتاده بر خاک 
ای نهال  فخر انسانی 
 ای درخت  پر شکوه  بارور 
 تو ای گمشده در این دین  بی ایمانی 
در این شهر غربت بی عزت 
نگاهم را بر تو دوخته ام 

تنها دمی باز کن چشم خویش را 
چه شد میراث فرهنگ درخشانت 
کجا شد سودابه  و رستم دستانت 
کجا رفت شیرین  با فرهادت 
کجا شد آن همه پندار نیکت 

نگاهی بر خود افکن 
درون کیسه جهل ونادانی  
سرا پایت  همه خون  انسانی 
رخت از رنج  آدمخواران شفق گون است 
دلت زندان  مکر  وشید افسون است 
رخت آیینه دار یک مجنون است 
دلت جایگاه مور است 

کجا شد شیر شیرین نگارت 
چشم فسونکارت 
چرا اینسان تبه گشتی خوار گشتی ؟
به زیر چادر بی اعتبار گشتی 
----------
هر روز شنبه ویکشنبه  ما افتخار این را داریم در ساعت هشت صبح به موسیقی کلاسیک به همراه ارکستر سنفونیک اسپانیا گوش دهیم واین تا زمانی  است که (آن مسلمین   تغذیه  شده از پولهای  جیم الف  )  رشته کاررا دردست نگیرند فردا روز سرنو شت است  این موسیقی بود که توانست تا امروز مسیحیت  را روی پا نکاهدارد این هنر نقاشی  وهنر مجسمه سازی بود در اسلام هجری این چیزها  حرام است هنر حرام اند رحرام است  حال دارم با آلگروی فلوبر گوش میدهم  شادی در آن موج نمیزند  وای به روزی که این سر زمین هم چهل سال به عقب بر گردد ! 
أنگاه باید مرثیه ای هم برای زنان امروز  این سر زمین سرود .پایان 
ثریا /اسپانیا /  ۲۷ اردیبهشت  ۱۳۹۸ خورشیدی 

جمعه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۹۸

معنای گم شدن

ثریا ایرانمنش « لب پرچین » اسپانیا 

برق عشقی تو دلم هست که سرش دست خداست 
آسمون برق نزن ، برق تو گیرا نمیشه 

هی خیال تو میاد زاغ دل وچوب میزنه 
توسینه تنگ دلم غیر تو پیدا نمیشه .........؟

خواننده این ترانه هنوز زنده است و به یقین  ترانه سرا نیز زنده است ! اما آنکه آنرا با صدای گرمش دکلمه کرد وبر روی نواری برایم فرستاد سالهاست زیر خاک خفته  دریک گور بی نشان وگمنام !در نزدیکی خوابگاه ابدی فریدون فرخ زاد .

 قرار گذاشته  بودیم که در سوپئس یکدیگر را ببینم  تنها مکالمه ومکاتبه بین ما بود با تکنو لوژی جدید بیگانه بود خوشش نمی آمد اگر ا.ورا منع نمیکردند  هنوز دوات وقلم خودرا داشت که باجوهر بنویسد ! اما ترجیح میداد از خود کارهای بسیار سخت استفاده کند  نوشتن را دوست داشت  شاعر بود نوینسده بود مترجم بود اما خودش را در زوایای کتابخانه کوچکش در |ان دهکده پنهان ساخته بود سالها میشد که وطن را ترک کرده بود مردم را ترک کرده بود اما در سوگ وطن آ|ه میکشید وگاهی بقول خودش اشکی میریخت .
از هوا پیما  که یپاده شدم اورا پشت شیشه درانتظار  دیدم چشما نش به اطراف میچرخید من پشت شیشه ایستاده بودم هر بانویی که رد میشد میگفت ( ثری جان )  ایستادم اورا خوب برانداز کردم  چرا این مرد با این جثه عظیم وچهره زیبا ترک زن وفرزند کرده ودر یک گوشه دنیا تنها میان کتابهایش  میغلطدد ؟ چه دلیلی برای ترک دنیا دارد  ؟ سر انجام  نومیدی را درچهره اش دیدم واز درب بیرون آمدم .....
نگاهش بمن واقعا اعجاز \اور بود گویی باورش نمیشد  ، این تویی ؟ بلی ! منم  چرا ؟  اّ ه تو چگونه پااین هیکل ظریف واین قامت واین دستها  توانستی خزه ها وجلبکها وعلفهای هرزه را کنار بزنی وکشتی را بسوی مقصد برانی ؟ بدون هیچ پشتوانه ای ؟  من گمان میکردم الان یک زن چند صد کیلویی با قدی حدود دومتر  رو برو خواهم شد !  حال یک عروسک  را در کنارم میبنیم عروسکی ساده دل وساده پوش ! خندیدیم ! باو گفتم من معنی زندگیم را گم نکردم  همچنان درراه خطر رقص کنان جلو رفتم  من خودم را یافته بودم  وبه همان اندازه مست میشدم  اما گم نمیشدم  ونشدم میبینی که درکنارت ایستاده ام .
درتمام مدتی که قطار مارا بسوی شهر میبرد او مرا مینگریست  موهایمرا دم اسب کرده ودرپشت سرم انداخته بودم  یک بلوز سفید توری ویک دامن سورمه ای یک ساک کوچک ویک کیف دستی  بیشتر چیزی با خودم حمل نکرده بودم چمدانم مستقیم به مقصد میرفت .
مرا تا هتل همراهی کرد وسپس گفت برای شام به دنبالت  خواهم آمد تا شهر ژنورا ببینی زیبایهایش را  برای شام به یک رستوران شیک رفتیم من برایش اشعار مولانار امیخواندم او دستهایش را به زیر چانه گذاشته گویی داشت یک شئی شکستنی را مینگریست واز دست زدن به ان پرهیز داشت  سپس  خیابانها را گشت زدیم وبه یک  بار مخصوص  شب زنده داران رفتیم تا به موزیک جاز گوش کنیم ........
خدار شکر که چندصد فرانکی درون کیفم داشتم ونمیگذاشتم ا و خرج کند .
فردای آن  روز به یک آسایشگاه سالمندان رفتیم تا جمال زاده که بیهوش وبی گوش در آنجاافتاده بود ببینیم هرچه با او حرف میزدیم تنها نگاهی مرده بود که پس میگرفتیم دلم سوخت ، گریستم واو گفت این عاقبت همه ماست .
خیلی میل داشتم از زندگی خصوصی او با خبر شوم روزی زیباترین زن تهران همسر او بود وبا هم جلای وطن کردند حال \ان زن نیز از دنیا رفته فرزندی هم نداشتند تنها پسرکی را به فرزند خواندگی  قبول کرده بودند او هم در شبانه روزی بود ، به مدرسه اش رفتیم  به کلاس های که در|آنجاد درس میداد  به کتابخانه کوچکش رفتیم که خالی از مشتری بود تنها چند دوست نزدیک او دور یک میز داشتند بحث های سیاسی میکردند !!! چای نوشیدیم او مرا به فرودگاه برد در فرودگاه نان و\نیز سویسی سفارش داد وگفت تین |اخرین میهمان من باش  ...... وخدا حافظی کردیم  تا دیدار بعدی  تا برگشت من  ! 
آه بلی ... با اتومبیل خواهم آمد  وترا به دور اروپا  خواهم برد ! \اه بلی حتما این کاررا بکن .

تلفن زنگ زد ، دلم فرو ریخت  ..... صدایی با لهجه نیمه خارجی ونیمه فارسی  گفت که  شب گذشته موسیو .....در گذشتند !! 
سکوت کردم چیزی نداشتم برای گفتن  خودش تنها به دور اروپا رفته بود بی \آتکه مرا ببرد .
یک عمر  با اخلا ق  وکتاب ونوشتن  خودش را سرگرم کرد کاسب نبود اقتصاد نمیدانست چیست عاشق خواندن ونوشتن بود  دنیا اورا دور انداخته بود  دنیا به هو چیان وشارلاتنها بیشتر احتیاج دارد  آنها برای دنیا بیشتر مستی میاورند  او اندوه خودرا پنهان میساخت  وهمیشه خندان بود  از پس  زمانی که به ژرفای  وبلندای  زندگیم  میرسم  میبنیم که برنده هستم چیزی را از دست ندادم تنها اشیائ زائدی بود که به دور ریختم  من هنوز مانده ام  با حقیقت خودم  وعشق که خورده خورده جمع کردم  این یکی را درقمارخانه جهان نخواهم باخت برای خودم نگاهش میدارم  دراین جهان کوچکترین  باخت  ، کوچگترین زیان ، درد میاورد  من کاسب نیستم  وقمارهم نمیدانم .
هنوز خیلی مانده تا مانند بقیه در قمار بازی قهار شوم .
پایان 
ثریا  «لب پرچین » ۲۶ آپریل ۲۰۱۹ میلادی برابر با ششم اردیبهشت / 
---------------------------------------------------------------------------------
از ساعت چهار بیدارم  او بیدارم کرد ! گفت برخیز وبنویس  بنویس بنویس وفریب شارلاتها وهوچی هارا مخور  آنها علفهایی هستند بر روی اب وزود به همراه جریان آب در گل ولای دفن میشوند . 
راست گفت حتی \ان قامت راست  وبلند با اندیشه های بزرگ و|آن همه شعور نتوانست  این مردم را به سر حد  کمال  برساند حال ؟! .... بهتر  است فراموش کنم . ثریا / اسپانیا / جمعه .