ثریا ایرانمنش « لب پرچین » اسپانیا
برق عشقی تو دلم هست که سرش دست خداست
آسمون برق نزن ، برق تو گیرا نمیشه
هی خیال تو میاد زاغ دل وچوب میزنه
توسینه تنگ دلم غیر تو پیدا نمیشه .........؟
خواننده این ترانه هنوز زنده است و به یقین ترانه سرا نیز زنده است ! اما آنکه آنرا با صدای گرمش دکلمه کرد وبر روی نواری برایم فرستاد سالهاست زیر خاک خفته دریک گور بی نشان وگمنام !در نزدیکی خوابگاه ابدی فریدون فرخ زاد .
قرار گذاشته بودیم که در سوپئس یکدیگر را ببینم تنها مکالمه ومکاتبه بین ما بود با تکنو لوژی جدید بیگانه بود خوشش نمی آمد اگر ا.ورا منع نمیکردند هنوز دوات وقلم خودرا داشت که باجوهر بنویسد ! اما ترجیح میداد از خود کارهای بسیار سخت استفاده کند نوشتن را دوست داشت شاعر بود نوینسده بود مترجم بود اما خودش را در زوایای کتابخانه کوچکش در |ان دهکده پنهان ساخته بود سالها میشد که وطن را ترک کرده بود مردم را ترک کرده بود اما در سوگ وطن آ|ه میکشید وگاهی بقول خودش اشکی میریخت .
از هوا پیما که یپاده شدم اورا پشت شیشه درانتظار دیدم چشما نش به اطراف میچرخید من پشت شیشه ایستاده بودم هر بانویی که رد میشد میگفت ( ثری جان ) ایستادم اورا خوب برانداز کردم چرا این مرد با این جثه عظیم وچهره زیبا ترک زن وفرزند کرده ودر یک گوشه دنیا تنها میان کتابهایش میغلطدد ؟ چه دلیلی برای ترک دنیا دارد ؟ سر انجام نومیدی را درچهره اش دیدم واز درب بیرون آمدم .....
نگاهش بمن واقعا اعجاز \اور بود گویی باورش نمیشد ، این تویی ؟ بلی ! منم چرا ؟ اّ ه تو چگونه پااین هیکل ظریف واین قامت واین دستها توانستی خزه ها وجلبکها وعلفهای هرزه را کنار بزنی وکشتی را بسوی مقصد برانی ؟ بدون هیچ پشتوانه ای ؟ من گمان میکردم الان یک زن چند صد کیلویی با قدی حدود دومتر رو برو خواهم شد ! حال یک عروسک را در کنارم میبنیم عروسکی ساده دل وساده پوش ! خندیدیم ! باو گفتم من معنی زندگیم را گم نکردم همچنان درراه خطر رقص کنان جلو رفتم من خودم را یافته بودم وبه همان اندازه مست میشدم اما گم نمیشدم ونشدم میبینی که درکنارت ایستاده ام .
درتمام مدتی که قطار مارا بسوی شهر میبرد او مرا مینگریست موهایمرا دم اسب کرده ودرپشت سرم انداخته بودم یک بلوز سفید توری ویک دامن سورمه ای یک ساک کوچک ویک کیف دستی بیشتر چیزی با خودم حمل نکرده بودم چمدانم مستقیم به مقصد میرفت .
مرا تا هتل همراهی کرد وسپس گفت برای شام به دنبالت خواهم آمد تا شهر ژنورا ببینی زیبایهایش را برای شام به یک رستوران شیک رفتیم من برایش اشعار مولانار امیخواندم او دستهایش را به زیر چانه گذاشته گویی داشت یک شئی شکستنی را مینگریست واز دست زدن به ان پرهیز داشت سپس خیابانها را گشت زدیم وبه یک بار مخصوص شب زنده داران رفتیم تا به موزیک جاز گوش کنیم ........
خدار شکر که چندصد فرانکی درون کیفم داشتم ونمیگذاشتم ا و خرج کند .
فردای آن روز به یک آسایشگاه سالمندان رفتیم تا جمال زاده که بیهوش وبی گوش در آنجاافتاده بود ببینیم هرچه با او حرف میزدیم تنها نگاهی مرده بود که پس میگرفتیم دلم سوخت ، گریستم واو گفت این عاقبت همه ماست .
خیلی میل داشتم از زندگی خصوصی او با خبر شوم روزی زیباترین زن تهران همسر او بود وبا هم جلای وطن کردند حال \ان زن نیز از دنیا رفته فرزندی هم نداشتند تنها پسرکی را به فرزند خواندگی قبول کرده بودند او هم در شبانه روزی بود ، به مدرسه اش رفتیم به کلاس های که در|آنجاد درس میداد به کتابخانه کوچکش رفتیم که خالی از مشتری بود تنها چند دوست نزدیک او دور یک میز داشتند بحث های سیاسی میکردند !!! چای نوشیدیم او مرا به فرودگاه برد در فرودگاه نان و\نیز سویسی سفارش داد وگفت تین |اخرین میهمان من باش ...... وخدا حافظی کردیم تا دیدار بعدی تا برگشت من !
آه بلی ... با اتومبیل خواهم آمد وترا به دور اروپا خواهم برد ! \اه بلی حتما این کاررا بکن .
تلفن زنگ زد ، دلم فرو ریخت ..... صدایی با لهجه نیمه خارجی ونیمه فارسی گفت که شب گذشته موسیو .....در گذشتند !!
سکوت کردم چیزی نداشتم برای گفتن خودش تنها به دور اروپا رفته بود بی \آتکه مرا ببرد .
یک عمر با اخلا ق وکتاب ونوشتن خودش را سرگرم کرد کاسب نبود اقتصاد نمیدانست چیست عاشق خواندن ونوشتن بود دنیا اورا دور انداخته بود دنیا به هو چیان وشارلاتنها بیشتر احتیاج دارد آنها برای دنیا بیشتر مستی میاورند او اندوه خودرا پنهان میساخت وهمیشه خندان بود از پس زمانی که به ژرفای وبلندای زندگیم میرسم میبنیم که برنده هستم چیزی را از دست ندادم تنها اشیائ زائدی بود که به دور ریختم من هنوز مانده ام با حقیقت خودم وعشق که خورده خورده جمع کردم این یکی را درقمارخانه جهان نخواهم باخت برای خودم نگاهش میدارم دراین جهان کوچکترین باخت ، کوچگترین زیان ، درد میاورد من کاسب نیستم وقمارهم نمیدانم .
هنوز خیلی مانده تا مانند بقیه در قمار بازی قهار شوم .
پایان
ثریا «لب پرچین » ۲۶ آپریل ۲۰۱۹ میلادی برابر با ششم اردیبهشت /
---------------------------------------------------------------------------------
از ساعت چهار بیدارم او بیدارم کرد ! گفت برخیز وبنویس بنویس بنویس وفریب شارلاتها وهوچی هارا مخور آنها علفهایی هستند بر روی اب وزود به همراه جریان آب در گل ولای دفن میشوند .
راست گفت حتی \ان قامت راست وبلند با اندیشه های بزرگ و|آن همه شعور نتوانست این مردم را به سر حد کمال برساند حال ؟! .... بهتر است فراموش کنم . ثریا / اسپانیا / جمعه .