ثریا ایرانمنش / اسپانیا « لب پرچین » !
روزی ورزوزگاری به دنبال چیزی میرفتیم ومیدانستیم که آنرا پیدا خواهیم کرد ، هرکدام چراغی دردست داشتیم ومیتوانستیم تا انتهای هستی برویم امروز در تاریکیها بسر میبریم درکنار دلقکانی که تنها یک شمع نیمه سوخته دردست دارند ومشتی جوان را مانند گوسفند به دنبال خود میکشند جوانان بع بع کنان میروندبه دنبال چرا گاه بامید علفزار .
آنروز ها لازم نبود خدارا جستجو کنیم اورا درسینه خود داشتیم دنیای ما ساختگی ومصنوعی نبود وما هنوز به دنبال سازنده خود نمیگشتیم چون داشتیم خودرا میساختیم .
حاکمان فردای نا پیدای ما که برایمان نقشه ها کشیدند وباید یکسان بپوشیم یکسان راه برویم واندک فکر ی نکنیم افکارمان را به دست دلقکان ساخته شده داده اند ودیگر میل ندارند بگذارند ما ازریشه آب بنوشیم .
صفحات مرا بسته اندچرا که من درب را به روی آنها بستم آنها از روشنگری ها بیزارند با کلمات تکراری وجملات لاتی وتکیه کلامهای تکراری نسل جوان را نشانه گرفته اند حال جهان هستی میرود تا به پایان خود نزدیک شود وروشنی ها دردلها خاموش میگردند .
روزی در ژرفترین نقطه ها چیز روشنی میافتیم امروز هرچه هست تاریکی است .
به حریم کعبه رفتم به حرم رهم ندادند
که تو در برون چه کردی که درون خانه آیی\
البته کعبه من همان بهشت زیبای اهورا مزدا میباشد آنها نیز جمشید را به صلابه کشیدند فرهنگ ایرانی با جمشید زنده بود آنها میل داشتند که همه چیز را دگرگون کنند .
روزی دردرس تاریخ میخواندیم که نوروزورا جمشید بنا نهاد روزیکه چمشید تاج بر سر گذارد امروز اثری از آن تاریخ نیست .
ناگهان از لابلای کوها ودشتهای پر مار ومارمولک وخاکهای آلوده خدایی هویدا شد در یک توفان خشم ودر رشک از این آنهمه زیبایی وبا خود چیزهایی را آورد که فرهنگ ما با آن بیگانه بود بنی بشر بنی عادت است حتی به آتش جهنم نیز عادت میکند وبه سختی دل از آن میکند همچنانکه من باین هجرت عادت کردم ودیگر دل کندن ازاین چهار دیواری محال است در بیرون خورشید چشمانم را میسوزاند !
حال مردم این زمان عده ای بی خدا شدند اورا پس فرستادند عده ای اورا درون سجاده هایشان پنهان کردند وعده ای در لباسهای گوناگون به مردم ستم دیده وستم کشیده نوید پیروزی میدهند ووعده فردایی که هیچگاه نخواهد آمد آنها رو ح را نیز از بشر دریغ داشته اند .
دلقکان نوکران وجیره خواران در لباسهای گوناگون به اشکال گوناگو مانند اهریمن که هر لحظه بشکلی درمیاید مشغو.ل فریب دادن دیگرانند .
فردا یی که خواهد آمد قبیله آدمخواران حاکم میشود لباسها متحدالشکل کتابها درون |آتش وهریک یک چیپس شیک اعلا زیر پوستمان تزریق میشود دیگر به کارت اعتبار ی نیازی نیست دیگر به کارت بیمه احتیاجی نیست دیگر لازم نیست درب با کوبه بکوبی یا زنگرا فشار دهی کافی است دستت را بهم بزنی در باز خواهد شد حاکمین در زیر سایه بادی گاردها ی اسلحه لیزری به دست بر محکومین نظارت میکنند و همه دور یک دایره خواهند چرخید مانند ( همان فرش آبی )! وآنکه دارد از پای میافند فورا تیر باران میشود . این است فردای ما .
حال ای انسان تا کی وتا کجا میخواهی فریب بخوری ؟! گوهر جمشیدی خودرا ازدست داده ای دیگر چیزی نیستی غیراز یک برده بی اراده .ث
ثریا / اسپانیا / دوشنبه ۲۹ آپریل ۲۰۱۹ میلادی