شنبه، اسفند ۱۱، ۱۳۹۷

افسانه ساز

ثریا ایرانمنش « لب پرچین »!
---------------------------------
گر پنجره ای از پی دیدار گشودم 
افسوس، که بر سینه دیوار گشودم

گفتم  به سرا پرده  خورشید زنم راه 
دالان  به سیه چال شب تار گشودم 

در مادرید پایتخت اسپانیا  یک نمایشگاه استثنایی برگذار شده است که جنبه فلسفی آن به جنبه نمایشی آن میچربد ودنیای امروز مارا نشان میدهد ، دنیایی که هیچ جیز سر جای خودش نیست نه مردان  مردند ونه زنان زن ودرون ماهیتابه های باربکیو یا ورق بازی سرخ میشود یا گوشی های موبایل ویا کفش های لنگه به لنکه اما خونین ! خیلی میل داشتم که ا زنزدیک این نمایشگاه را میدیدم زنانی  که روی شکم عریان آنها خطوط خونی نقش بسته وزنان عریانی که چین های شکمشان نشان از زایمان های پی درپی میدهد وجوانانی که چگونه شتسشوی مغزی میشوند ! باید رفت وچیزهای  دیگری که تنها باید از نزدیک آنهارا دیدولمس کرد   آنکس که این نمایشگاه را بنیاد نهاده مانند من احساسی دارد که جهان هستی دارد رو به نابودی میرود بجای آب درون سبز ه زارها ادرار جاری است کمبود مواد غذایی درعوض انبوه  وتوده ای بی مصرف تکنو لوژی .....
شب گذشته  نیمه شب بیدار شدم وگوشی را روشن کردم  مطابق معمول جناب رییسی آن چریک پیر دیروز وکتابفروش امروز داشت ایمیلی را از یکی از همراهانش در کانال بزرگ دنیای رسانه ای وشاهزاده شهرام همایون میخواند  ایمیلی که یکی از همان ادوستان  !!! برای شهرام خان فرستاده بود واین مرد محترم را مورد توهین وخشم های ناشی از عقده  قرارداده بود .  سپس خواب دیدم که اورا به کنار دریا برده ام وباو میگویم اینجا کتاب نیست آیا از آن چهل کارتن کتابهایتان میتوانید یکی را بمن قرض بدهید ؟ وخواب نیمه کاره ام به رویا کشید  .
این نتیجه یک عمر مبارزه با بیسوادی وبیشعوری  وآموزش قلم وآبشخور پیکان آن  که سرانجام به یک چشمه خونین میرسد .
مردان که اندیشه بیمار دارند  وتاول بیماری بر مغزشان نشسته  جز ناله  به دامان  قضا وقدر  هیچی نیاموخته اند  واگر کسی ربان به گفتار باز کند  ناگهان نوکهایشان مانند کلاغهای خونین پر تیزشده وبالهایشان به پرواز درامده بسوی گوینده حمله میبرند مهم نیست باهم نان ونمک خورده  باشند ویا دوست باشند مهم این است که باید مطرح بود به هرگونه که هست باید مطرح بود وخودرا به نمایش گذارد.
ای وای براین مردم که همه بند مردار را گشوده اند  وشب وروزشان به پوچی وتکرار گذشته ها میگذرد  زادن وزاییده شدن آغاز مرگ است  وبیهوده من زبان به انکار  بعضی ها میگشایم درحالیکه من با دودیده  مینگرم  وهرود را  بکار میگیرم .

مغزها روز به روز از دولت سر مومنین وفرستادگان پرودگار نادیده بسوی خشکی  وبیماری میرود  اشک قامت جوانانرا فرا گرفته اما گرسنه اند وشهوت آنراد ارند که شاید روزی یکی از آنها  قهرمان شود حتی به قیمت تمام شدن جانش اما آن شکم بر آ مده یکصد کیلویی مملو از چربی وکثافت همچنان در زیر عبا مشغول است .
روان  عبید ذاکانی  شاد. روان سعیدی سیرجانی شاد وروان ایرج میرزا شاد که چه خوش سرودند ورفتند واما امروز دیگر امیدی برای ما باقی نمانده  تنها به ذرگان مرده  ها ی خود  این مردگان قرن  مینگریم  وآنها خیمه داران   بما خبر از یک رستاخیز بزرگ میدهند درحالیکه دیگر غروری در هیچ یک از ما باقی نمانده  وآیینه خودمانرا شکسته ایم ومیل داریم به قبلیه های خود بگریزیم ودر زیر چادرهای  گذشته وبه همان صورت قبیله ای زندگی کنیم یک پارچگی برای ما معنا ومفهومی ندارد .

نه ! به دشت خاطره های من میا  درآن  دشنه های تیزی هست که چشمانت را کور میکند  وجوانه های امیدم امروز به شاخه نشسته  ودرمیان پوستم که ازهم میدرد ومیشکافد امید بهاری دیگر را میدهد  بهاری که درآن از شکوفه ریزان خبری نیست اما بهاری است که جوی خون روان است  وامید من به همان  شکفتن گلهای بهاری است . پایان 
ثریا ایرانمنش « لب پرچین » / اسپانیا 02- 03-2019 میلادی ؟......

جمعه، اسفند ۱۰، ۱۳۹۷

طلوعی از مغرب

در سر زمین من ،
بعد از طلوع خون ، خبر از آفتاب نیست 
مهتاب  ، سرخی  از افق مشرق 
 بر چهرهای سوخته می تابد ،
و از آفتاب گمشده تقلید میکند 
 اما ، هنوز  در پس  آن قله سپید 
خورشید در  شمایل  سیمرغ ، زنده است 
یک روز ناگهان  می بینمش  که سایه افکنده بر سرم !...... زنده نام  نادر نادر پور از کتاب صبح دروغین ..

نه  ! دیگر خبری از آفتاب وخورشید راستین نیست  ،هر چه هست مکر وفریب وریا  واکنون ماییم  یک آیینه خالی  آیینه ای که جیوه هایش ریخته  وچشمان پیر ما  بر شب کوری گشوده است .
دیگر لبان سرخی هوس بوسه هاراندارند  بوی عفونت سکس در میان جانشان رخنه کرده است .
این بو نفرت وگند  خیلی  سبک تر از نفس ها بیرون میزند / نفسها درسینه ها حبس شده اند .

دیگر نمیتوان این برگهای ریخته وخشکیده وزرد را از روی زمین نمناک  ولزج جمع کرد وبه درخت  تمدن چسپانید  که با نسیمی به زیر پا خواهند افتا دومرغان دیگر فریب نخواهند خورد وما هما ن برگهای ریخته شده از آن درخت کهنسالیم بی آنکه خود بدانیم درمیان زمین وآسمان معلق درحال فرو ریختنیم .

دیگر نمیتوان از آفتاب توقع داشت برایمان سایه امنی بیابد  که خود پیکرمان را میسوزاند .همه درها به رویمان بسته وفرجام ما ناکامی است دیگر درانتظار طلوع آن خورشید صبحگاهی نیستیم  تنها باید به غروب اندیشید وبابانگ صوت انکرالصوات که از گل دسته ها بر میخیزد  دیگر صبحی نمانده تا بامید روز روشن آنرا شروع کنیم . 
وشما ای فریب خوردگان آن صبح دروغین بر اسب مرادتان سوارید  ودروغ خودرا نیز هضم کرده اید گواری وجودتان باد .
وما درسایه پراکنده میرویم چراغی دردست داریم که نامش معرفت است وبا آن راه خودرا خواهیم یافت بی وجود شما ، ما میتوانیم گلوی خودرا با شرابی شیرین ویا تلخ حرارت ببخشیم وسینه هایمان را لبریز از عشق نماییم  وشما نفرت را قوت بدهید تا ستونی شود وبتوانید بر آن تکیه  کنید  ما همه شعر و شرابیم  با نارکی خیال واندیشه های فراوان  واز اینکه  شما بشکنید التفاتی نداریم  بدا بحالتان ما  بشما نمی اندیشیم  تنها میمانیم تا یک یک شمارا به  خاک بیاندازند  ما همزبان گل وهمنشین آیینه های صاف هستیم  طلوع صبح را هرروز با چشم میبینم واین همان بهشتی است که خدایان درباره اش گفته اند  ما در حرارت گلخانه های مهر ومهربانی خودرا گرم نگاه میداریم هرچند سقف ما کوتاه وزمینمان خالی از بوریا باشد . پایان 
ثریا ایرانمنش « لب پرچین » ! اسپانیا / ۰۱/۰۳/ ۲۰۱۹  میلادی .......


چلو کباب !

اول مارس 
یک دلنوشته کوتاه !
----------------------
ازتربیت وادب وآداب معاشرت ما ایرانیان بخصوص آنهاییکه درخارج میباشند هر چه بگوییم کم است !
گویا هم زده اند به سیم آخر  . 
روز گذشته دخترم تنها برای  چهارروز  رفته بود لندن  تا دخترش یعنی نوه مرا ببیند  هوس چلو کباب میکند  وبه گوگول  تلنگری میزند وردیف رستورانها جلویش  سبز میشوند آنکه ازهمه به آنها نزدیکتر بوده چلوکبابی جناب ( محسن ) است  که صابون همسرش یکبار مرا نیز حسابی تمیز کرده بود !
این بار خوانواد گی همه به آنجا میروند وچون دامادم امریکایی وهمه به زبان انگیسی حرف میزدند به ناچار پسر بزرگم مترجم میشود ودستور غذا میدهد  خانم که مشغول گرفتن دستورات بودند به پسرم میگوید : 
شما چگونه کبابی دوست دارید اینها هرچه جلویشان بگذارید میخورند / چیزی نمی فهمند ناگهان دخترم برافروخته میشود وبلند شده میگوید چی؟ ما چیز ی سرمان نمیشود ؟ خوب هم میدانیم غذای خوب چیست بهترین آشپز شهرمان را درخانه داشتیم ومادرم بهترین  غذاهارا میپخت ! وعصبی ولرزان سر جایش می نشیند چند بار میخواستند برگردند اما سر انجام با وساطت پسرم می مانند حال چگونه آنهاراسر کیسه کرده بود  آنهم بماند . دامادم خورش فسنجان سفارش داده بود  وآنرا پس زده وگفته بود که خورش مامان  تو چیز دیگری است .
باو گفتم عزیزیم اگر میل به غذا ی خوب وتمدن خوب وادب ونزاکت خوب داشتی  ومیل داشتی که بدانی ایرانیان همه اینگونه نیستند .
 درمیان انسانهای متمدن وبا ادب میخواستی  بهترین غذاهارا نیز بخوری میتوانستی سری به ( بهارخانم ) بزنی برادرت خوب آنجا را میشناخت  ! این مردمی که تو دیدی از پایین ترین طبقه اجتماع ما بلند شده اند ولبریز از عقده بهترین  افتحارشان هم این است که مسعود بهنود با لات ولوتهای دیگر به آنجا میرود .
گفت نمیدانستیم بعد کرایه ها بسیار گران بودند هم تاکسی ها وهم آندر گراند ها که بیزار شدم لندن جای زندگی نیست  .
درجوابش گفتم که اما چه میشود کرد دخترک آنجا کار میکند ودرس خوانده وبرادرت دیگر برای همیشه درآن سر زمین مدفون شده است به هرکجا که رویم آ سمان همین رنگ است ما ماهیان بیرون افتاده از آب نصیبمان همین لات وچاقوکشهای پایین شهر  وجنوب شهر است  . دیگر چیزی نداشتم بگویم ومتاسف شدم ودیدم جایم دراینجا امن وبهتر است میان همین مردم مهربان همین اسپانیای خوب  وهمین مهربانی همسایه هاومغازه داران ورستورانها برایم کافی است که احساس کنم درخانه خودم هستم درآنجا درلندن  تنها باید میانجی وواسطه ویا پول حسابی داشته باشی بعد هم با زبان خودشان همان زبان چاقوکشی  ولاتی حرف بزنی وخایه مالی بکنی ما اهل آن نیستیم . ناراحت مباش اما به جناب گوگل هم بنویس این رحمت را از سر. بقیه کم کند . پایان
ثریا / اسپانیا  اول مارس ۲۰۱۹ میلادی 

پنجشنبه، اسفند ۰۹، ۱۳۹۷

گاو میشان

ثریا ایرانمنش « لب پرچین »!

امروز آخرین روز از ماه فوریه  میباشد ُ آفتاب گرم ولذت بخشی از درون پنجره ها به درون اطاق  تابیده آفتابی که تمام زمستان در حسرت آن بودم حال با آ مدن بهار وتابستان باید بنوعی جلودار ش باشم !
مدتها بود که تصویر وشکل گاو میش از ذهنم محو شده بود امروز در یک برنامه ( بقول خودمان راز بقا  ) آنهارا دیدم ! مرا بیاد چه کسانی میانداخت ؟ نمونه اش را در سر زمین خودمان  داریم درانواع مختلف اعم از جوا ن وپیر ودر این میان آن گرگ لاغر وگرسنه ومردنی که زورش به گاو میشها نمیرسید به کنار لانه مرغان دریایی وجوجه های تازه سر ازتخم درآورده ودرانتظار بلعیدن !  فرقی با  ما ندارند  همه یکسان هستیم وعرضه وتقاضا یکسان .

ما دراین پنداریم که  زمانی فکری یا تجربه ای را در تصویری بیان میکنیم  ، میتوانیم به آسانی  آن تصویر را کنار بگذاریم  وبجایش مفهوم دیگری را بکاریم  تصویر  فقط برای محسوس بودن  وساختن فکر  وتجربه  بکار میرود حال اگر تصاویر را حذف کنیم  چیزی بر آنچه که میخواهیم  بگوییم افزوده  ویا کم نمیشود .
وایکاش این تصاویر از ذهن من پاک میشدند ُ   میروند وبا باری سنگین تر برمیگردند وصبح با کوله باری از یاد بودهای دیرین  خسته ا زخواب  بر میخیزم ُ هیچ یک برایم ارمغانی  از خوشیها نمیاورند همه چیز بنظرم زشت وتهوع آور میرسد  تنها تجربه گرفتم  آنهم تجربه ای بس دردناک وتلخ  بسیار خوب این همه مردم تجربه دارند واز تجربیات یکدیگر استفاده میکنند وآنهارا بکار میبرند اما ما  دیگر فنا شده هستیم  درگذشته در میان آن آسایش نسبی میبایست نشان و فخر  همه الملک ها  والدوله هارا تحمل کنیم ودراین زمان باید تحمل خار وخاشاکهای زباله های درون یخ منجمد شده وحال از هم باز شده وریخته درمیدان شهر  را بنماییم .
امروز در همه تصاویر وعکسهای مذهبی وغیر مذهبی  عرفانی  همه بدلهای وجانشینان  بنیادی  فرهنگ گذشته  ما بوده ومیباشند که نامش را فرهنگ وبنیاد اسلامی گذاشته اند  دیگر آنکه تجربه بزرگی داشته  وهمیشه استوار بر  داشته های خود میباشد از صحنه بیرون است . وامروز ما انسانها به زیر تاریکی رفته  وافکارمان نیز به آن تاریکی  ها عادت کرده است .

فرق من با آن زنی که امروز معاون ریاست جمهوری میباشد این است که او درگذشته درکنج خانه اش بیخبر از همه چیز داشت آش ابودردا میخت اما بردارانش جایشانرا محکم میکردند وبرای او هم جایی درنظر گرفتند اما هفت برادر  من بسرای باقی رفتند ونماندند تا مرا ببینند .
من به تنهایی دنیارا درنوردیدم وبه تجربه رسیدم  و خود   خودم را ساختم حد اقل از خود آگاهی یافتم وفهمیدم که چه تحفه ای هستم .

هر دیده که بر تو یک نظر داشت 
ازعمر  ، تمام  بهره برداشت 
 سرمایه عمر  ، دیدن تست 
وآن دیدیه  ترا  ، که یک نظر داشت 
کور است کسی هر زمانی  
دردیده تو ، دیددگر داشت 

نه ! یک انسان نباید  دریک آن همه چیز را بداند وبیابد  بلکه در جام معرفتش  هر گونه معرفتی  میتواند بتدریج  گسترده شود  وشناخت این حقیقت بسیار مشگل است .
راهها / واسطه ها / همه اغیارانند ودر انتظار  باید آنهارا درک کرد وشناخت  انسان همیشه به یک میانجی ومنجی وواسطه احتیاج دارد تا بتواند درمیان دیگران نیز موجودیت خودرا حفظ کند ! من ازاین موهبت همیشه جدا بوده ام  گم نشدم تنها درکابوسهای شبانه ام همیشه راهم را گم میکنم ودر پیج وخم کوچه های نانشاس وخانه های آوار شده رویهم وبیابانها گم میشوم  اما همچنان میروم  واین خود را با خودم میکشم  نمیگذارم از من جدا شود ویا دور بیفتد هرچند که بی نفس باشد وخسته  .

ما هیچگاه درخو دانسانها  به زیبایی و گوهری که درمیان وجود آنها نهفته است  وچیزهای خوبشان  کاری نداریم  تنها میل داریم که از دیگران سود ببریم  مسئله این است که چگونه میتوان دررابطه با دیگران  به سود خود رسید ؟!  بعضی ها راه آنرا میدانند زبانش را بلدند وچند صباحی مانند یک ستاره درآسمان زندگی تو پیدا میشوند وسپس برای همیشه تو آنهارا از دست میدهی به همراه  سودی که به |آنها رسانده  وازخودت مایه گذاشته ای . دردناک است
 ! نه !؟ واین درس اول حوزه معلمین همان گاومیشان است ! چگونه میتوان سوار شد ؟! ..
-----
هر شب اندیشه ئ دیگر کنم . رای دگر
که من از دست تو  فردا بروم جای دگر 

بامدادان  که برون مینهم  از منزل پای 
حسن عهدم  نگذارد  که نهم پای دگر

هر صباحی  غمی از دور  زمان پیش آید 
گویم این نیز  نهم بر سر غمهای دگر 
پایان 
ثریا ایرانمنش « لب پرچین » / اسپانیا / ۲۸ فوریه ۲۰۱۹ میلادی !/.......

اشعار متن از » شیخ عطار نیشابوری  /  شیخ سعدی شیرازی 

چهارشنبه، اسفند ۰۸، ۱۳۹۷

هرچه گفتیم !

ثریا ایرانمنش « لب پرچین » !

نصیحت گوی را  از ما بگو  ، ای خواجه در کش 
که سیل از سر گذشت  آن  را که میترسانی زباران .......«شیخ سعدی »

 روز  با وقایع شیرین  قتل وتجاوز وکشتار وآتش سوزی  وسر انجام دادگهای نمایشی شروغ میشود ! اخبار را تنها این ها  تشکیل میدهند نمایشات  تلویزونی هم باز به داستهانهای قرن گذشته سرکار خانم آگا تا کریستی باپهلوانان  مختلف و البته درمیان آن  هم یک جان نوسنالوژی جریان دارد بنام ستوان کلومبو ! همه چیز  رنگ سیاست بخود گرفته است ومن شبها گوشی را درون گوشم میگذارم و به صدای سکسی وپر زیر وبم فرشته گوش میدهم  خوب میخواند اما  زباله های تازه که برگرده مردم سوار شده بودند به زور نمیگذاشتند او خودی بنمایند ُ شاه ماهی بود و دلقکانش ونسرین بود و  کلاه  گیسها وموهای افشانش ! ولباسهایش  که حتی صدای او  تا انتهای  اطاق هم نمیرسید ُ عشوه داشت  فرشته خشک  بود نجیب بود  ، ایستاده میخواند به خودش وصدایش اطمینان داشت  تا جاییکه درکمبریج روزی  یک میهمان انگلیسی داشتیم که خانمش ایرانی بود وزمانی که صدای فرشته را شنید گفت : 
از نوع بهترین  صداهاست  با زهم آنرا  تکرار کنید  بی آنکه کلامی از سروده وترانه  بداند صدا برایش همه چیز را میگفت .
باز بیاد آن  ترانه افغانی افتادم که : باغ خالی  ، درخت خالی َ شاخه خالی ، لانه خالی !!!! وداریم میرویم به پیشواز نوروز !!!!به همراه  بیمار های بهاری .

گوشی موبایلم را که باز کردم چهره بزرگ وچاق وچله  وخوش خوراک حضرت ولایتعهدی روی آن نشسته بود فورا آنرا پاک کردم بی آنکه به بقیه نوشته ها بپردازم  سپس باخود گفتم   ! خوب کسی را انتخاب کرده اند ! به دردشان همین میخورد یک چهره مسخ شده / بی احساس که تنها ا زخوش خوراگی وتن پروری صاحب آن حکایت میکرد .
بقیه دیگر بمن مربوط نمیشود  دیگر هیچ چیز بمن مربوط نیست نه این جا و نه هرجای دیگری  منهم مانند دیگران میشوم یک رباط .

پیش از این  در ملک هر سالی  مرا 
خزده ای از هر کناری |آمدی 

در وثاقم  نان خشک وتره ای 
در میان بودی  چو یاری آمدی 

گه کهی  هم باده ای  حاضر شدی 
گر ندیمی یا نگاری آمدی 

نیست دردستم کنون  از خشک وتر 
زآنچه  وقتی  در شمار ی آمدی 

غیر من در خانه ام  ، چیزی نماد 
 هم نماندی  گر به کاری آمدی 
........ عبید ذاکانی 
نه !گله ای ندارم  هیچ گله ای نه ازمردم دارم ونه از گردش دوران واین بود دیوان سرنوشتم از قسمت .
بیهوده چرا  به جای پاهایی بنگرم  که دیگر نیست  وبیهوده چرا جستجو کنم  آن سرایی را که دیگر نیست  ، نه دیگر هیچ خنده ای برلبانم نخواهد نشست  وهیچگاه بوی بهاران  رهی بسوی سینه ام  نخواهد یافت  حتی یادها ویادواره هارا نیز فراموش کرده ام .

روز گذشته چمدانهای سنگین را از زیر میز تحریرم بیرون کشیدم  آه از نهادم بر آ مد ... همه صفحاتم رویهم خوابیده وبهم چسپیده بودند  دفترهایی که لبریز از روزهای تلخ بودند همه رویهم مجبور شدم چمدانهار بگونه ای افقی زیر میز جای بدهم   مدتی خیره به یک یک آنها نگریستم هرکدام فریادی خاموش بر لب داشتند .به لباس عروسی دخترم درون یک کاور پلاستیکی با آن پارچه های  گران قیمت که به دست خانمی ایرانی ویران شد ودخترم آنرا دور انداخت  ساتن دوشس اعلا وتورهای گرانبها !
دیگر هیچ دری را نخواهم کوبید  ودیگر هیچ آشنایی را نخواهم یافت  که با چشم ودل من آشنا  باشد تنها نقاشی های روی صفحات ویا عکس سازندگان آهنگها وخوانندگان مدتی مرا مات ومبهوت نگاه داشت ، چگونه ناگهان به این سقوط رسیدیم ؟  سئوال بیشتر مکن / پایان 
ثریا ایرانمنش « لب پرچین » / اسپانیا / به روز شده ۲۷ فوریه ۲۰۱۹ میلادی !



سه‌شنبه، اسفند ۰۷، ۱۳۹۷

حماسه !

ثریا ایرانمنش « لب پرچین » !
اسپانیا 
-------

در کتاب بزرگ شهنامه یا شاه نامه  داستانی زیر عنوان  ( لهراسب وگشتساب ودوپسر ) آمده است  واین گشتساب   باآنکه  در کتب زرتشی آمده است مغایرت دارد .
شاهی بود  با دوپسر  بنام گشتساب وزریر ! روزی پسر بزرگ به نزد پدر بار یافت  وگفت : 
پس ا زتو  اورنگ  شاهی وتاج  وتخت را بمن بسپار  ! پدر بر آشفته شد که ای بچه نابخرد  تو هنوز درمیان باغچه قصر باید با کسی همراه  باشی   ونمیتوانی از خودت دفاع کنی  ولله باید به کمک تو برخیزد  هنوز آن نیزو وتوان را درتو نمیبینم  بنا براین چگونه میتوانم  بعد ا زانیهمه رنج  وملالت وملامت  ناگهان همه چیز را به دست تو بسپارم؟!  
پسر آزرده خاطر  راهی دیار روم شد  ودر آ نجا مادر رانیز فرا خواند تا ازاو حمایت کند  وهردو  به همراه  عم خود  نقشه برای براندازی  پدر تاجدا رکشیدند  چون گشتساسب هنوز نوجوان بود  وبسن قانونی نرسیده بود مادر باو گفت : 
ای 
جان عزیزم من بجای تو به میدان میروم  وبه همراه  عم عزیزمان  به بارگاه سفیر قیصر روم رفت  وبدو گفت : 
پسر من نزد پدر آبرویی ندارد  پدر او به کاوسیان  بیشتر میپردازد تا بما  !
.
بدرگاه کاوسیان خواهد او نیکویی 
بزرگی .هم افسر خسروی 
وگرنه نباشیم به درگاه اوی 
بزرگی  .هم افسر  خسروی !
اگر تاج ایران سپارد بمن  
پرستش کنم  چون بتان اهرمن 
وگرنه  نباشم به درگاه  اوی 
بر ندارم  دل روشن اندر ما ه  روی 

وسپس قیصر روم را وامیدارد  که از همسر وپدر فرزند که هنوز درآ ن سر زمین صاحب تاج وتخت بوده  باج خواهی یکند . وبنا بر این  قیصر روم  به هوای باج خواهی به جنگ با ایرانیان  برخیزد در لباس دیگر ی !!
پسر ناخلف  وهرزده گرد ونام جوی ، پشت به پدر میکند  وراهی دیار  دیگری میشود  شاه زیر تاج شاهی تکیه زده  بر خیمه خویش درتنهایی با دعوی رهبری  کبیر از دیار روم  وماموران الهی  وترویج مذهب  حق !
او برخاست  ودرمیان اطاق تنهاییش قد علم کرد وگفت :
منم یزدان  پرستنده  شاه 
مرا ایزد پاک داد این کلاه 
بدان داد مارا کلاه بزرگ 
که بیرون کنیم از رمه میش وگرگ
سوی راه یزدان بیازیم جنگ 
بر آ زداده   گیتی نداریم  ننگ 
ودر آنسوی  شهمینه  مشغول تدارکات بود  تا اورنگ  شاهی رابرسر نهاده وسپس پسر ناخلف  را به زیر پر وبال خویش بکشاند  غافل از آنکه :
.
 صوتی آمد  از پشت دیواره شهر  کیکاوس : 
به شاه جوان گفت « پیغمبرم »
سوی تو  خرد  رهنمون آورم 
 وبدین سان پسر که خطبه  جلوسش با وعده موبدان برای برتخت نشستن بود  برایش بدبختی  وتسلیم آ ورد 
 پراکند اندر جهان موبدان 
نهاد از بهر ةآزادگان  گنبدان 
چو بسیار کشت و بسیار سوخت 
بکر دکاخ  او را کاخ رهبران 

شاه تیره بخت  از رفتار کین آمیز وخیانت  پسر در بستر بیماری میافتد  وبه بلخ پناهنده میشود  وتا آخر عمر کوتاهش  در آنجا میماند .
واما پسر دوم   «زریر »کمر به خدمت خلق میبندد  که دریک جنگ تن به تن او نیز کشته میشود وپسر بزرگ نیز کمر به کین هموطنان بسته در کنار قیصر روم روزهارا بخوشی سپری مینماید .....
وبدین سان سر زمینی به دست پیامبران دروغین نابود میشود زنان به بردگی وکنیزی برده شده ومردان دیگر همه از حیض انتفاع افتاده درگوشه ای بخار میشوند .

عشق بالای کفر ودین دیدیم 
بی نشان از شک ویقین دیدم 
کفر ودین .شک ویقین گر هست 
همه با عقل همنشین دیدم 

چون گذشتم ز عقل وصد عالم 
چون بگویم  که کفر ودین دیدم 
هر چه هستند  بند راه خودند 
سد اسکندری  من این دیدیم 
پایان داستانی از شاهنامه !!!! 
ثریا ایرانمنش « لب پرچین » / اسپانیا به روز شده در ۲۶ فوریه ۲۰۱۹ میلادی !