ثریا ایرانمنش « لب پرچین »!
---------------------------------
گر پنجره ای از پی دیدار گشودم
افسوس، که بر سینه دیوار گشودم
گفتم به سرا پرده خورشید زنم راه
دالان به سیه چال شب تار گشودم
در مادرید پایتخت اسپانیا یک نمایشگاه استثنایی برگذار شده است که جنبه فلسفی آن به جنبه نمایشی آن میچربد ودنیای امروز مارا نشان میدهد ، دنیایی که هیچ جیز سر جای خودش نیست نه مردان مردند ونه زنان زن ودرون ماهیتابه های باربکیو یا ورق بازی سرخ میشود یا گوشی های موبایل ویا کفش های لنگه به لنکه اما خونین ! خیلی میل داشتم که ا زنزدیک این نمایشگاه را میدیدم زنانی که روی شکم عریان آنها خطوط خونی نقش بسته وزنان عریانی که چین های شکمشان نشان از زایمان های پی درپی میدهد وجوانانی که چگونه شتسشوی مغزی میشوند ! باید رفت وچیزهای دیگری که تنها باید از نزدیک آنهارا دیدولمس کرد آنکس که این نمایشگاه را بنیاد نهاده مانند من احساسی دارد که جهان هستی دارد رو به نابودی میرود بجای آب درون سبز ه زارها ادرار جاری است کمبود مواد غذایی درعوض انبوه وتوده ای بی مصرف تکنو لوژی .....
شب گذشته نیمه شب بیدار شدم وگوشی را روشن کردم مطابق معمول جناب رییسی آن چریک پیر دیروز وکتابفروش امروز داشت ایمیلی را از یکی از همراهانش در کانال بزرگ دنیای رسانه ای وشاهزاده شهرام همایون میخواند ایمیلی که یکی از همان ادوستان !!! برای شهرام خان فرستاده بود واین مرد محترم را مورد توهین وخشم های ناشی از عقده قرارداده بود . سپس خواب دیدم که اورا به کنار دریا برده ام وباو میگویم اینجا کتاب نیست آیا از آن چهل کارتن کتابهایتان میتوانید یکی را بمن قرض بدهید ؟ وخواب نیمه کاره ام به رویا کشید .
این نتیجه یک عمر مبارزه با بیسوادی وبیشعوری وآموزش قلم وآبشخور پیکان آن که سرانجام به یک چشمه خونین میرسد .
مردان که اندیشه بیمار دارند وتاول بیماری بر مغزشان نشسته جز ناله به دامان قضا وقدر هیچی نیاموخته اند واگر کسی ربان به گفتار باز کند ناگهان نوکهایشان مانند کلاغهای خونین پر تیزشده وبالهایشان به پرواز درامده بسوی گوینده حمله میبرند مهم نیست باهم نان ونمک خورده باشند ویا دوست باشند مهم این است که باید مطرح بود به هرگونه که هست باید مطرح بود وخودرا به نمایش گذارد.
ای وای براین مردم که همه بند مردار را گشوده اند وشب وروزشان به پوچی وتکرار گذشته ها میگذرد زادن وزاییده شدن آغاز مرگ است وبیهوده من زبان به انکار بعضی ها میگشایم درحالیکه من با دودیده مینگرم وهرود را بکار میگیرم .
مغزها روز به روز از دولت سر مومنین وفرستادگان پرودگار نادیده بسوی خشکی وبیماری میرود اشک قامت جوانانرا فرا گرفته اما گرسنه اند وشهوت آنراد ارند که شاید روزی یکی از آنها قهرمان شود حتی به قیمت تمام شدن جانش اما آن شکم بر آ مده یکصد کیلویی مملو از چربی وکثافت همچنان در زیر عبا مشغول است .
روان عبید ذاکانی شاد. روان سعیدی سیرجانی شاد وروان ایرج میرزا شاد که چه خوش سرودند ورفتند واما امروز دیگر امیدی برای ما باقی نمانده تنها به ذرگان مرده ها ی خود این مردگان قرن مینگریم وآنها خیمه داران بما خبر از یک رستاخیز بزرگ میدهند درحالیکه دیگر غروری در هیچ یک از ما باقی نمانده وآیینه خودمانرا شکسته ایم ومیل داریم به قبلیه های خود بگریزیم ودر زیر چادرهای گذشته وبه همان صورت قبیله ای زندگی کنیم یک پارچگی برای ما معنا ومفهومی ندارد .
نه ! به دشت خاطره های من میا درآن دشنه های تیزی هست که چشمانت را کور میکند وجوانه های امیدم امروز به شاخه نشسته ودرمیان پوستم که ازهم میدرد ومیشکافد امید بهاری دیگر را میدهد بهاری که درآن از شکوفه ریزان خبری نیست اما بهاری است که جوی خون روان است وامید من به همان شکفتن گلهای بهاری است . پایان
ثریا ایرانمنش « لب پرچین » / اسپانیا 02- 03-2019 میلادی ؟......