در سر زمین من ،
بعد از طلوع خون ، خبر از آفتاب نیست
مهتاب ، سرخی از افق مشرق
بر چهرهای سوخته می تابد ،
و از آفتاب گمشده تقلید میکند
اما ، هنوز در پس آن قله سپید
خورشید در شمایل سیمرغ ، زنده است
یک روز ناگهان می بینمش که سایه افکنده بر سرم !...... زنده نام نادر نادر پور از کتاب صبح دروغین ..
نه ! دیگر خبری از آفتاب وخورشید راستین نیست ،هر چه هست مکر وفریب وریا واکنون ماییم یک آیینه خالی آیینه ای که جیوه هایش ریخته وچشمان پیر ما بر شب کوری گشوده است .
دیگر لبان سرخی هوس بوسه هاراندارند بوی عفونت سکس در میان جانشان رخنه کرده است .
این بو نفرت وگند خیلی سبک تر از نفس ها بیرون میزند / نفسها درسینه ها حبس شده اند .
دیگر نمیتوان این برگهای ریخته وخشکیده وزرد را از روی زمین نمناک ولزج جمع کرد وبه درخت تمدن چسپانید که با نسیمی به زیر پا خواهند افتا دومرغان دیگر فریب نخواهند خورد وما هما ن برگهای ریخته شده از آن درخت کهنسالیم بی آنکه خود بدانیم درمیان زمین وآسمان معلق درحال فرو ریختنیم .
دیگر نمیتوان از آفتاب توقع داشت برایمان سایه امنی بیابد که خود پیکرمان را میسوزاند .همه درها به رویمان بسته وفرجام ما ناکامی است دیگر درانتظار طلوع آن خورشید صبحگاهی نیستیم تنها باید به غروب اندیشید وبابانگ صوت انکرالصوات که از گل دسته ها بر میخیزد دیگر صبحی نمانده تا بامید روز روشن آنرا شروع کنیم .
وشما ای فریب خوردگان آن صبح دروغین بر اسب مرادتان سوارید ودروغ خودرا نیز هضم کرده اید گواری وجودتان باد .
وما درسایه پراکنده میرویم چراغی دردست داریم که نامش معرفت است وبا آن راه خودرا خواهیم یافت بی وجود شما ، ما میتوانیم گلوی خودرا با شرابی شیرین ویا تلخ حرارت ببخشیم وسینه هایمان را لبریز از عشق نماییم وشما نفرت را قوت بدهید تا ستونی شود وبتوانید بر آن تکیه کنید ما همه شعر و شرابیم با نارکی خیال واندیشه های فراوان واز اینکه شما بشکنید التفاتی نداریم بدا بحالتان ما بشما نمی اندیشیم تنها میمانیم تا یک یک شمارا به خاک بیاندازند ما همزبان گل وهمنشین آیینه های صاف هستیم طلوع صبح را هرروز با چشم میبینم واین همان بهشتی است که خدایان درباره اش گفته اند ما در حرارت گلخانه های مهر ومهربانی خودرا گرم نگاه میداریم هرچند سقف ما کوتاه وزمینمان خالی از بوریا باشد . پایان
ثریا ایرانمنش « لب پرچین » ! اسپانیا / ۰۱/۰۳/ ۲۰۱۹ میلادی .......