چهارشنبه، اسفند ۰۸، ۱۳۹۷

هرچه گفتیم !

ثریا ایرانمنش « لب پرچین » !

نصیحت گوی را  از ما بگو  ، ای خواجه در کش 
که سیل از سر گذشت  آن  را که میترسانی زباران .......«شیخ سعدی »

 روز  با وقایع شیرین  قتل وتجاوز وکشتار وآتش سوزی  وسر انجام دادگهای نمایشی شروغ میشود ! اخبار را تنها این ها  تشکیل میدهند نمایشات  تلویزونی هم باز به داستهانهای قرن گذشته سرکار خانم آگا تا کریستی باپهلوانان  مختلف و البته درمیان آن  هم یک جان نوسنالوژی جریان دارد بنام ستوان کلومبو ! همه چیز  رنگ سیاست بخود گرفته است ومن شبها گوشی را درون گوشم میگذارم و به صدای سکسی وپر زیر وبم فرشته گوش میدهم  خوب میخواند اما  زباله های تازه که برگرده مردم سوار شده بودند به زور نمیگذاشتند او خودی بنمایند ُ شاه ماهی بود و دلقکانش ونسرین بود و  کلاه  گیسها وموهای افشانش ! ولباسهایش  که حتی صدای او  تا انتهای  اطاق هم نمیرسید ُ عشوه داشت  فرشته خشک  بود نجیب بود  ، ایستاده میخواند به خودش وصدایش اطمینان داشت  تا جاییکه درکمبریج روزی  یک میهمان انگلیسی داشتیم که خانمش ایرانی بود وزمانی که صدای فرشته را شنید گفت : 
از نوع بهترین  صداهاست  با زهم آنرا  تکرار کنید  بی آنکه کلامی از سروده وترانه  بداند صدا برایش همه چیز را میگفت .
باز بیاد آن  ترانه افغانی افتادم که : باغ خالی  ، درخت خالی َ شاخه خالی ، لانه خالی !!!! وداریم میرویم به پیشواز نوروز !!!!به همراه  بیمار های بهاری .

گوشی موبایلم را که باز کردم چهره بزرگ وچاق وچله  وخوش خوراک حضرت ولایتعهدی روی آن نشسته بود فورا آنرا پاک کردم بی آنکه به بقیه نوشته ها بپردازم  سپس باخود گفتم   ! خوب کسی را انتخاب کرده اند ! به دردشان همین میخورد یک چهره مسخ شده / بی احساس که تنها ا زخوش خوراگی وتن پروری صاحب آن حکایت میکرد .
بقیه دیگر بمن مربوط نمیشود  دیگر هیچ چیز بمن مربوط نیست نه این جا و نه هرجای دیگری  منهم مانند دیگران میشوم یک رباط .

پیش از این  در ملک هر سالی  مرا 
خزده ای از هر کناری |آمدی 

در وثاقم  نان خشک وتره ای 
در میان بودی  چو یاری آمدی 

گه کهی  هم باده ای  حاضر شدی 
گر ندیمی یا نگاری آمدی 

نیست دردستم کنون  از خشک وتر 
زآنچه  وقتی  در شمار ی آمدی 

غیر من در خانه ام  ، چیزی نماد 
 هم نماندی  گر به کاری آمدی 
........ عبید ذاکانی 
نه !گله ای ندارم  هیچ گله ای نه ازمردم دارم ونه از گردش دوران واین بود دیوان سرنوشتم از قسمت .
بیهوده چرا  به جای پاهایی بنگرم  که دیگر نیست  وبیهوده چرا جستجو کنم  آن سرایی را که دیگر نیست  ، نه دیگر هیچ خنده ای برلبانم نخواهد نشست  وهیچگاه بوی بهاران  رهی بسوی سینه ام  نخواهد یافت  حتی یادها ویادواره هارا نیز فراموش کرده ام .

روز گذشته چمدانهای سنگین را از زیر میز تحریرم بیرون کشیدم  آه از نهادم بر آ مد ... همه صفحاتم رویهم خوابیده وبهم چسپیده بودند  دفترهایی که لبریز از روزهای تلخ بودند همه رویهم مجبور شدم چمدانهار بگونه ای افقی زیر میز جای بدهم   مدتی خیره به یک یک آنها نگریستم هرکدام فریادی خاموش بر لب داشتند .به لباس عروسی دخترم درون یک کاور پلاستیکی با آن پارچه های  گران قیمت که به دست خانمی ایرانی ویران شد ودخترم آنرا دور انداخت  ساتن دوشس اعلا وتورهای گرانبها !
دیگر هیچ دری را نخواهم کوبید  ودیگر هیچ آشنایی را نخواهم یافت  که با چشم ودل من آشنا  باشد تنها نقاشی های روی صفحات ویا عکس سازندگان آهنگها وخوانندگان مدتی مرا مات ومبهوت نگاه داشت ، چگونه ناگهان به این سقوط رسیدیم ؟  سئوال بیشتر مکن / پایان 
ثریا ایرانمنش « لب پرچین » / اسپانیا / به روز شده ۲۷ فوریه ۲۰۱۹ میلادی !