چهارشنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۹۷

کوتوله ها

ثریا ایرانمنش « لب پرچین » !

هر انسانی  شب میاید ، باز در رویا ، «ما »میشود 
وروز که میاید  ، خویش را گم میکند 
 با هویت وفردیت خود 
وتنها سود وزیان خورا میبیند  وفقط به سود خود  میاندیشد !
 در انتظار  آمدن کوتوله ها هستیم چون خودمان نیز کوچک شده ایم ! آرزو دارم کسی  از دنیای گذشته هنوز زنده بود واز او میپرسیدم که آیا همیشه بدینگونه بوده است ؟  باید راستش را گفت ! بلی  ما اسیر زمان ومکان هستیم وانسانها هستند که تغییر شکل میابند  وحیوانات گم میشوند ( مانند گوسفندان وارداتی )! در سر زمین عجایب !

انسان آمیخته ای  از جمع  وفردیت خود ش میباشد  واحساس اینکه درهمه جا وجود داشته باشد  با تاریکی ها کاری ندارد تنها درروشنایی میدو دو از تاریکی  برای دستبرد استفاده میکند  واین احساس خود بودن وخود بزرگ بون در بعضی از آنسانها چنان قوی است  که در روز روشن هم گم میشوند وتنها شبها بکار گل مشغولند ! 
این مهم است که انسان چقدر خودرا دوست داشته باشد  وچقدر درخودش باقی بماند  .
شب گذشته از صدای وحشتناکی  ناگهان از خواب پریدم گویی کسی یا چیزی در وان حمام افتاد  ! هنوز هم نمیدانم این صدای وحشتناک چی بود اما  موبایلم روشن وبود وآن شبگرد همه شب داشت سخن میراند گویی خواب ندارد ویا کاری ندارد ! 
ما درپی چه کسانی میرویم ؟ نه ! بهتر است محکم سر جای خود بایستیم  از دستهای کوچک وناتوان ما کاری ساخته نیست دنیای لاتها / دنیای کوتوله ها  ودنیای  بی رحمیها وشکجنه گران است . این روزها بسیار درازند وخیال رفتن ندارند  وشبها دراز تر   وگام هایش آهسته تر  هنوز کسی بخود نیامده دیگری برتو  هجو م  میاورد  .! 
باید درانتظار دنیای نوین نشست وتماشا کرد ، نه از نوشتن من وگفتار من چیزی عوض میشود ونه از رفتار آن خود شیفتگان ! که دراوهام بسر میبرند وخودرا  در آیینه قهرمانان  داستانهای شکسپیر میبینید 
زمانی فرا میرسد که میبینی از خودت نیز سیر شده ای  وتنها به روزها مینگری  وآرزو دار ی تند بگذرند  برق آسا  تو از گذرگاهها عبور کنی  .

نگاهی باین کوتوله جدید میاندازم که دارد با چنگ ودندان میجنگد تا جای آ|ن سرو بلند قامت را بگیرد  دیگر همه ایسم ها معنای خودرا ازدست داده اند وآنار شیزم هاست که کار میکنند  .
همان بهتر که شب را دررویاها بسر بریم  وآ فتاب  روز را  که میدرخشد تماشا کنیم ومهتاب درخشان را وبیاندیشیم به سالی که دارد پیر  میشود وسال « خوک »  فرا خواهد رسید وباز ما در مزرعه خوکان زیر دست سگهای هار باید روز را به شب وشب را به سحر برسانیم .

تو همچنان  دوست من در رویاهای خود سیر کن با آن لشکر نسوان لاغر مجازی  شاید روزی واقعا تو توانستی  شمیشر زنگ زده اترا از دیوار  برداری ودون کیشوت وار به جنگ آسیابهای لکنتو وکهنه وویرانه شده بروی اگر دراین راه زخمی شدی ویا جان دادی خوب نامت بعنوان اولین قهرمان جنگهای چهل ساله بر دیوار  جهنم نقش میبندد.

امروز جدال بر سر  جنازه مرحوم فرانکو مرد قدرتمند وحاکم دیروز این سر زمین است که باید اورا ازگور بیرون بکشند ودرجای دیگری دفن کنند چرا که ان آرامگاهی  که او ساخته متعلق به شهدا میباشد !از نظر انسانی من با این  کار مخالفم چه چیزی را میخواهید ثابت کنید ؟ مثلا بجایش یک جنازه دیگری را بگذارید ؟ حرمت به مرده هارا نیز از بین برده اید .
نه فرقی ندارد ما ازآ ن ایران  به این ایران نقل مکان کردیم تنها زبانشان فرق دارد انگار مثلا  به مسجد سلیمان نقل مکان کرده ایم این مردم نیز خودرا گم کرده اند نه اروپاییند نه امریکایی ونه حتی امریکایی جنوبی همه سنتها وکیفتهای خوب خودرا ازدست داده اند هر روز بر تعداد جنایتهای خیابانی وبیابانی افزوده میشود مگر زندانها چقدر جای دارند ؟ تنها میتوان دزدان بزرگ را جای داد. نه فرقی ندارد ! این برادر دوقلوی همان سر زمین ومردمش نیز همانند با همان شیوه قوم گرایی وقبیله ای . 

من دراین فکرم که فردا چگونه خودمرا به شهر برسانم ساعت نه ونیم وقت ملاقات دارم وباید باتاکسی بروم وبا تاکسی برگردم ! اینجارا انتخاب کردم  را که درامریکا اسیر آ ن چهار چرخه نباشم ودرانگلستان نیز اسیر مردمانی که مهاجرین را چندان دوست نداشتند( البته حالا خیلی فرق کرده ) تنها مهاجرین آنجارا گرفته اند وانگلیسیها خودشان دربدر دنبال  جایی میگردند که فرار کنند .
حال آ|نقدر این شهر  در پیچ وخم فرو رفته وآنقدر جاده ها کش آ مدند که بدون ان چهار چرخه امکان رفت وآمد نیست متاسفانه من سالهاست که رانندگی را بوسیده وکنار گذاشته ام . خوب فکری خواهم کرد مهم نیست . 
دیگر چیزی برایم مهم نیست .تنها در رویاهای شبانه  درپی قدرتی هستم که به جهان هستی امان بدهد که آنهم امکان ندارد .پایان 
« لب پرچین » ثریا ایرانمنش / اسپانیا / به روز شده 20-02-2019  میلادی برابر با ۲ اسفند ۱۳۹۷ خورشیدی!


سه‌شنبه، بهمن ۳۰، ۱۳۹۷

دل امیدواران

ثریا ایرانمنش « لب پرچین » !.

گفتی که با جرنگیدن  ، زنجیر ها چه میگویند
گفتم  که پای در زنجیز ، مردان هنوز میپویند 

مردان پای در زنجیر  با دست وتیشه وتدبیر  ، 
در تیره  نای دالانها  ،  راهی به نور می جویند !   ....؛.بانوی شعر سیمین بهبهانی از  دفتر تازه ترین ها ؛

مردان  واقعی  پای در زنجیر ودست در دست  خصمان رو زگار به دنبال  راهی هستند تا سر زمین ر ا نجات دهند !.
الان از راه رسیدم هوای مطبوع وبهاری وپرندگان روی بالکن مشغول چهچه زدن وآواز خواندن و سرود وپیام بهاررا بما مژده میدهند اگر چه هنو ز آن  سر زمین در زمستان سخت وتیره بسر میبرد اما جان سالم بد رخواهد برد.
ومن در فکر این هستم که چگونه آن باغچه مرده را دوباره زه زنده کنم وعلفهای هرزه را بیرون بکشم وگلهای تازه ای را بکارم  اما گلها همه رنگ شده اند  وعده ای مفقود الاثر شده اند بنفشه دیگر بنفشه نیست شکلی از آن ساخته اند وسنبل تنها برای ولادت مسیح به عمل میاید .
به آوای نسلی  از جوانان امروز گوش میدادم  فریادشان تنها آزادی روح وجسمشان است  پیران خسته دل را با اینان چه کار  وچرا خصمانه به روی آنها تیر میکشند آنهم زنانی  زشت رو وبا بینی های عقابی وچشمانی که مرا بیادآن  عقاب خانه بزرگ میاندازد او هم نا گهان دست از فاحشگی کشید وبه زیر چادر وسپس به مکه رفت البته پس از آنکه خوب در خانه بزرگ پسران همسر هشتاد ساله اش جای پدر کار کردند !  .
تنها صدای این کفتارها بلند است  وابلیسهای \ادم نما  با گرزها بی رستم  .
ننگ بر شما باد ای |آدمخواران  خونخوار قرن که روی چنگیز وهلاکورا سفید کردید .

در این فکرم  که روزی باغچه ام دوباره لبریز گل خواهد شد  وآن دانه های زیر خاک دوباره از زمین خواهند روئید ..
در حال حاضر زمان عاشق شدن نیست  هوا هم برای عاشقی مناسب نیست بعلاوه دیگر کسی نمانده که ترا بسوی خود بخواند وچشمان تو باو خیره  شود .

صبح زود میبایست به پزشک سر میزدم  همه چیز خوب بود  سپس بمن گفت که « ژنتیکی سلامتی اما من باید کوشش کنم این سلامتی را نگاه دارم » اورا بوسیدم .
باو نگفتم هنو زاین دل جوان است  وهنوز جان درراه محبوب میدهد  وهنوز تن شوخ وشنگ است  ومن عاشقانه باو مینگرم  وبه  دل امیدها میدهم / وعده میدهم  که یاری از درخواهد آمد وجبران این زهد نشینی وعسرت تو بسر خواهد شد !!.
به چهره  خویش در آیینه نگریستم  ز شرم وشادی وآیینه را بوسیدم او نیز بمن نوید فردا بهتری را میداد .

سالها تاریک یک زندان بودی  ودلت چراغ راه  وسردی زمستان را با عشق دیرین گرم کردی  اما ز ین مهری ها نیز نرنجیدی نه به اشک دیده ونه به درد سینه  شاد ی هارانثار کردی  بوسه بی مهری هارا دیدی /گریز ها را  دیدی  اما نرمیدی میدانستی که آنها یک پا دراین سو ویک پا درآنسو دارند منافَع بیشتر ازتو ارزش داشت .

قلب تو می تپد با من  ، وقتی که مانده ام تنها 
دست تو  میزند بر در  ، وقتی که انتظارم هست 

در انتهای تاریکی  ، یک نقطه نور میبینیم 
در تنگنای نومیدی  ، جای امیدواری هست 
پایان 
 ثریا ایرانمنش « لب پرچین » / اسپانیا / 
به روز شده در  19-02-2019  میلادی  برابر با  اول اسفند ماه ۱۳۹۷ خورشیدی !



دوشنبه، بهمن ۲۹، ۱۳۹۷

ایران اسیر ا

دردنامه 
تو ای ایران در. بند ،
در بند واسیر فرزندان  بی خرد  امروز  دلم سخت برایت میسوزد  هیچ پارسایی دیگر بر نخواهد خاست تا نیمه جان ترا از جای بر دارد وزخمهایت را التیام بخشد  ،دیگر راه پارسایان بسته است  دزدان  ره عشق تو  با نام تو ما را میفریبند  خطا کردند  ،خطا رفتند  وهیچ هم پشیمان نیستند واین نا بخردی را به فرندانشان نیز به ودیعه گذاردند .
امروز  حتی پرورگار نیز  از این قوم دین فروشان وتوبه  کردگان  گریزان وچشم فرو بسته است . 
این دریوزگان  ورها از خویش هم بر یده .
تفریگاهشان  گورستانهاست  وقتل عام  دارندگان  ملک دارا وجمشید .
هر شب با تو سخن میگویم و  افکارم را جستجو میکنم شاید آبی خنک بر دل زخم دیده ام بیابم از آن سر چشمه روشنایی اما افسوس همه آتش است که برجانم میریزد ومرا میسوزاند .
ایران اسیر زنانی نا بخرد وبیقواره نام ترا برخود گذاردند وکامیاب  شدند !!!ومن در این سوی جهان چشم بر آسمان لاجوردی وآن قله بلند الوند دوخته ام  آیا روزی دوباره آنرا خواهم دید؟ بی آنکه قداره کشان ولاتهای مدرنیزه شده بمن پرخاش کنند؟! .
ویا ای عشق ابدی من این آرزو را با خود به آتش خواهم سپرد !؟.
من ’ ترا در جلد کلمات وکتابها با خود بیرون کشیدم حال برای یافتن زادگاهم در میان اوراق پاره واز هم گسیخته  روی زمین یخ بسته سر زمینی که متعلق بمن نیست  / بی امان میگردم ویا به شاخه های لاغر وخشکیده افیونی روی میا ورم تا از تو بگویند  سرود ترا بخوانند  تو ای مرز پر گهر وای سر زمین دلاوران چگونه بدین حقارت تن در دادی؟ فرزندانت همه حرام زاده بودند نه از تخمه وبذر تو . پایان 
ثریا / اسپانیا / دوشنبه ۱۸ فوریه  ۲۰۱۹ میلادی😥🌾

پرسشهای بدون پاسخ

ثریا ایرانمنش « لب پرچین » 

چون پیر شدی حافظ ، از میکده بیرون شو !

کم  کم باید جل وپلاس خودرا جمع کنیم وراه سفر دیگری را درپیش بگیریم  ودیگر درفکر این نباشیم که آیا انسانی حق دارد جان انسان دیگر ی را  بگیرد ؟  آیا انسانی حق دارد با روح قانون ننوشته  اجتماعیش  وقوانینش زندگی را ازدیگری سلب کند ؟  وچرا قربانیان باید ترک وطن بگویند  ویا ازهمه چیز خود بگذرند  تا حیثت اجتماعی آن آقایان پایمال نشود ؟ .

آیا با وا گذاشتن یک انسان بحال خود ویا شکنجه کردن او درکنج سلولهای مخفی  گناهی بخشونی است 
 خودرا کنار بکش وبگذار دیگران راه را باز کنند  ودیگران را بیازازند  تو چون طفل بیگناهی انگشت ندامت بر دهان بگذار ومانند پینشینان  قربانی شو تا قبل از آنکه قربانی بدهی .

ما امروز واقعیتی  نداریم تا به آن ارزش معنوی بدهیم هرچه هست روی هوا ویا روی صفحاتی توشته میشود که میتوان آنهارا بسرعت تغییر داد ویا  پاک کرد ویا عوض نمود  چیزی نمانده که بّه آن  ارزش واقعی بدهیم  چیزی نیست که واقعیت را بزاید  بلکه کم کم پرده ای بر روی همه چیز میکشد یک پرده سیاه وامکانات ما کم است  ودستهایمان کوتاه  چشم امید به جوانانمان بسته ایم بخصوص شیر دختران  هر چند بین ما رابطه ای نیست  اما گاهی جای شک و یقینی را هم برجای نمیگذارد  فعلا درگیر جابجایی سیاستهای روزانه هستیم ودر گیر آتش سوزی ها ی عمدی وبوجود آمدن مزرعه کشت جاتوران اعم از سوسک وپشه وکرم بجای پروتیین حیوانی ،  رابطه میان ما وواقعیت بطورر کلی قطع شده است در دنیای مجاز ی برای خود  افسانه ساز شده ایم  .
در هر انقلاب سیاسی  ، یا اجتماعی ویا فلسفی ویا اخلاقی  این تغییر روشها جای ارزش هارا نیز تغییر میدهند  تاریخ در برگیر نده  واقعیتهاست اما تاریخ زیر خاک ها چند صد هزار ساله  پنهان است برای کاوشگران آینده تا بحال ما یا تاسف بخورند ویا متاثرشوند .

واقعیت هیچگاه ارزش پیدانخواهد کرد  چون امکانش را باو نمیدهند دهانش را خواهند بست  حال باید یک قدرت خارجی  پیدا شود وباین  ریا کاریها شکل واقعیت بدهد  در آن زمان ( تاریخ) نوشته خواهد شد.

امروز شاهد یک نمایشی بودم که تنها خودم میدانم وکار گردان آن  میدانم پشت آن پرده سیاه  واقعیتی نبود هرچه بود از پیش نوشته شده مانند یک پیس  نمایشی به دست بازیگری داده بودند !  بگذار  مارا بخیال خود فریب بدهند !!!.

در هر واقعیتی  ، پیروزی قدرت نهفته است  ودر هر امکان از دست رفته ای  وگمشده ای  شکستی  که نشانگر قدرت نیست  اما خود قدرت واقعی است گم میشود  از اینجا ست که ما باید به تاریخ واقعی  ارزش بیشتری بدهیم  چون مجموعه ای از شکستها / پیروزیها  وآرمانهای اخلاقی است .
من کتاب های نوشته شده محمد رضا شاه را پس از شکست او تاریخ میدانم  چون واقعیت دران نهفته است وکتاب سقوط ۷۹ که قبلا برایمان نقشه هارا کشیدند وسپس فیلمش کردند ودست آخر این تراژدی ویران کننده بوجود آمد .

من درسر زمین خودم میتوانستم مثمر ثمر باشم اما دراین اینجا تنها بعنوان یک تفاله خارجی بنظر شهروندان بنظر میایم تنها زمانی از من یادمیشود که باید برای دادن رای به صندوق های دروغین  خودرا به یکی از‌انها برسانم حال پدر خوانده تصمیم دارد پسر کوچکش را بجای خود بنشاند بنا براین آن نخست وزیر تحصیل کرده وجوان باید برود سوسیالیزم دیگر کار بردی ندارد قدرت دردست آن بزرگان است که در آن سوی سر رمینها پنهان از دیده ها نشسته اند وهر ما ه باید سود وزیانها البته بیشتر سود ها به آنها برسد  دراین سو در کشزارهای بزرگ آتش زبانه گرفته ودارد هکتارها زمین را میسوزاند ودرختان مانند مردان رشید قد علم کرده بر زمین فرو میافتند وخاکستر میشود جایش را چیزهای دیگر خواهد گرفت خانه های فضایی با دوربین های مخفی  کشت و کشتزاری نیست مزرعه جانوران مشغول کار است .
هرسال باید مالیات خودرا بپردازی حال درآمدی داشته ای یا نه وچگونه زیسته ای اینها مشگل خود توست 
چندان نباید زبانترا باز کنی ویا دهانت را چرا که ناگهان درب خانه را میکوبند کیسه ای درون خانه ات میاندازند وسپس ترا بجرم های واهی بازداشت میکنند دراین دنیا تنها باید سکوت کرد ویا تن به نمایشات  دروغین داد وخودرا سرگرم نمود  بیشتر نه ! .

حال من در یک شعر ویا یک اسطوره  به دنبال کدام اتکا .یا  دلیری باید بگردم ؟  تنها غیرتم در ایستادگی است  که زیر پاهایم  سست نشوند وبر زمین نخورم  بسیاری از امکاناتی را که بما داده اند  تنها میتواند یک کودک خردسال را سرگرم کند  .
هنوز نیروی کافی در پیکر من هست  وعلیرغم شمارش تاریخ  وارقام  من به نوجوانی بیشتر نزدیک میشوم  شعر واسطوره  تنها یک آرمان باقی میماند  اما واقعیت  ها علیرغم قدرتشان  میگذرند وتاریخ میشوند . پایان 
ثریا ایرانمنش « لب پرچین » / اسپانیا / 
به روز شده در تاریخ  18-02-2019 میلادی /!...


یکشنبه، بهمن ۲۸، ۱۳۹۷

ستاره خونین دل

ثریا ایرانمنش « لب پرچین » !
اسپانیا 

تمام شب با تو در جدال بودم ، میجنگیدم ، کلمات وگفته های ترا مزه مزه میکردم  آدمهاییکه به روی صحنه میاوردی میدیدم گفته هایشانرا میشنیدم  بیگناهانی  هم درمیان آنها بودند  که بتو دلبسته ودلخوش کرده بودند ! ما هردو هدفی مشترک داریم  درهم شکستن دیوارهای آ هنینی استبداد دینی  وزنجیرهایی را که به دست وپاهای زنان ومردان وجوانا ن مابسته اند  درهم بریزیم اما  واما.....

گفته ای از تو شنیدم که کمی مرا بفکر فرو برد درجواب یکی از سئوال کنندگان  گفتی : 
من چندان به موسیقی علاقه ای ندارم وآنرا  نمیشناسم حدود ذهن وآشنایی من از همان  :دو / ر / می ف / سل / بیشتر نیست ؟!  خوب بنا براین عشق را هم نمیشناسی  عشق نه به یک  موجود مخالف عشق به حقیقت  / عشق به هم نوع  حق هم داری زمانی که تو به دنیا آمدی کلاغها تازه داشتند روی درختان  زرد شده وسخت زمستان قار قار میکردند وتو جز اصوات  انکرالصوات چیز بهتری را نشنیدی به دنبالش هم نرفتی  وشاید ندانی که یک انسان غیراز آزادی جسم  به چیزهایی دیگری نیز نیاز دارد موسیقی که روح عالم را صفا میدهد  حتی سربازان ولشکریان  که میروند تا جان خودرا فدای میهن کنند با ساز های مختلف قدم هایشانرا همراه ساخته وسرودخوانان میروند  . 

تو حق داری من  ناگهان دیوار زمان را شکستم تا بتو برسم وبا تو همراه شوم  ا زنیش وگفتار وترکه وفحاشی دیگران نیز چندان سر نخوردم همچنان طی طریق کردم  تا به هدف برسم  وبه زخمهای خونین زنان ومردان وکودکانی که در کارتن ها مورد تجاوز ان حیوانات وحشی قرار میگیرند رو ح آزادی را به انها ببخشم  وسوگند یاد کردم  بخود وطن رنج کشیده .

پشت به آن رهزن میراثدار  تاجدار کردم  وباو  نوشتم که آن هنگ مزدورت را  روانه کن بسوی تختخوابهای خود  ما ازنعش آنها پلی خواهیم ساخت  .من ترا بنام یک قهرمان  / چون یک پرتو درخشان / ستاره امید ایران پنداشتم .
حال میبنیم که این موجود ی که من درذهن خود ساخته ام از تمام عواطفی که یک انسان به آن احتیاج دارد بی بهره است  اگر میل داری شعر بسرایی وشاعر ونویسنده شوی باید حتما موسیقی را نیز بشناسی وچاشنی زندگیت بنمایی .

امروز یک گله بزرگ با چند چوپان  ویک چراگاه در پیش روی ماست  امکان ندارد هد ف همه یکی باشد  بی اعتقادان به سختی کیفر خواهند دید بت های ستاختگی درهم خواهند شکست  وآن معبدی را که با بتون وارمه ساخته اندما جایگاه موسیقی ونمایش خواهیم کرد .

اما نه با کمک خانم شاه ماهی وبانویی که تودلبسته او هستی دختر مازندرانی با گیسوان افشان او نیز همانند شاه ماهی برای ما یک فرستاده ومزدور است .
این روز ها مرتب مکاشفات وخاطرات بانوی خار دار روی یوتیوپ می نشیند من همهرا به درون زباله دانی میریزم کتابی  که نوشت باز هم نماد خود شیفتگی را داشت  نه جنبه تاریخی ونه جنبه ادبی او بود گویی یک دختر بچه ننر لوس واز خود راضی  دارد خاطراتش را مینویسد وتو میدانی که ما مردم  چقدر گرسنه شهرت هستیم وخودرا به هر آشغالی میچسپا\نیم تا نام ما هم در زمزه شهیران درتاریخ ثبت شود ، اما من خوشبختانه ازاین موهبت خودرا کنار کشیده ام  وحال سر جدال با تو دارم آن ملتی که تو میخواهی آزاد سازی به غذای روح نیز نیازمند است آنهم ملتی که درعین بدبختی وگرسنگی ورنج درکنج زندانهای مخوف  سر زمین امام زمان هنوز زیر لب زمزمّه میکند که « سحر که از کوه بلند / جام طلا سر میزنه » ! 
ما همه تاکنون اسیر بوده ایم واسارت ما تا ابد ادمه خواهد داشت  هرچقدر نیاکان ما آشفته حال باشند وروحشان در عذاب  اما آنها آزاد زندگی کردند وآزادنه مردند  من هم میل ندارم دریک سر زمین اسیر مدفون شوم .
تو از شمشیرت سخن میرانی  اما شمشیر من برنده تر است وتیز تر نامش قلم است وافکار پاک وبلند 
ودراین فکرم که یوهان اشتراواس در حین دستگیری وفرار درمیان جنگلها از قطرات باران بر روی سقف درشکه وصدای پای نعل اسبان بر روی سنگفرشهای جنگلهای باران خورده وین  والس به آن عظمت را ساخت برای ملتی که هنوز نمیدانستند والس چگونه رقصی است  ( والس جنگلهای وین ) وقرنها این والس بر پیکر موسیقی دنیا نشسته است واز رود پرخروش وگل آلود باران خورده دانوب الهام گرفت وآنرا آبی ساخت بنام والس دانوب آبی وهنوز این دو والس نه تنها درتالارهای بزرگ اشرافی بلکه درمیدان شهر میان مردم عادی نیز میچرخد ومردم با آن میچرخند . وتو گفتی موسیقی را دوست نداری / موسیقی روح انسان است وتو از ارواح پاک بیخبری . متاسفم !. ثریا/ 
اسپانیا . « لب پرچین »  به روز شده در روز یکشنبه ۱۷ فوریه ۲۰۱۹ میلادی !!!.

کجا شد ؟

ثریا /اسپانیا (لب پرچین ) 


کجا شد آن گفتار نیک ؟کجا شد آن کردار نیک 
وکجا رفت آ  آ ن رفتار نیک ؟ 
نگاهم بسوی تست  !
تو ای گمگشته در قاره دلدادگی 
نگاه من به روی  تست 
با دردهای  از عشق 
عشق آن محروم سر زمین
دستهای زنجیر شده  واسیر 
با ز آ  ای جوان  زاده ایرانی 
دمی چشم حقیقت بین را باز کن 
بر فرهنگ پر بارت نماز کن 

کجا شد آن پاک پنداری  کجا ؟کو آن نیک رفتاری ؟

نگاهی بر پیکر خویش افکن 
سرا پا همه خون است 
همه آلوده خون من ودیگران است 

رخت از رنج بیچارگان گلگون  است 
دلت زندان مکر وسینه ات کردار مجنون است 

رخت ؟ رخت آیینه چهره مجنون است 
تو ای دلاور مرد  اقلیم توانایی  
چرا اینگونه تبه گشتی 

نیکان تو مردان پاک خدا بودند 
به آیین جوانمردی  ومروت آشنا بودند 

کجا زبان شیرین آنها میگشت به لیچار 
تو ای مرد نا توان و اسیر این دیدار  

تو نام جاودان  زرتشت بزرگ را  تبه ساختی  
در دوزخ اهریمن  وبیداد خود را خدا پنداشتی 

دو زانو سر بر خاک دشمن نهادی 
فتادی  در کمند دیو نادانی 

خطا کردی / خطا کردی .پدر را ، رها کردی 
زمینی را تبه عمری را سیاه کردی 
تو با تیغ تیز  بی ایمان  سوداگری کردی 
تو با ریب وتدلیس وریا کاری چه تدبیر کردی؟!
پایان 
شنبه  یک روز نا امیدی