ثریا ایرانمنش « لب پرچین » !
هر انسانی شب میاید ، باز در رویا ، «ما »میشود
وروز که میاید ، خویش را گم میکند
با هویت وفردیت خود
وتنها سود وزیان خورا میبیند وفقط به سود خود میاندیشد !
در انتظار آمدن کوتوله ها هستیم چون خودمان نیز کوچک شده ایم ! آرزو دارم کسی از دنیای گذشته هنوز زنده بود واز او میپرسیدم که آیا همیشه بدینگونه بوده است ؟ باید راستش را گفت ! بلی ما اسیر زمان ومکان هستیم وانسانها هستند که تغییر شکل میابند وحیوانات گم میشوند ( مانند گوسفندان وارداتی )! در سر زمین عجایب !
انسان آمیخته ای از جمع وفردیت خود ش میباشد واحساس اینکه درهمه جا وجود داشته باشد با تاریکی ها کاری ندارد تنها درروشنایی میدو دو از تاریکی برای دستبرد استفاده میکند واین احساس خود بودن وخود بزرگ بون در بعضی از آنسانها چنان قوی است که در روز روشن هم گم میشوند وتنها شبها بکار گل مشغولند !
این مهم است که انسان چقدر خودرا دوست داشته باشد وچقدر درخودش باقی بماند .
شب گذشته از صدای وحشتناکی ناگهان از خواب پریدم گویی کسی یا چیزی در وان حمام افتاد ! هنوز هم نمیدانم این صدای وحشتناک چی بود اما موبایلم روشن وبود وآن شبگرد همه شب داشت سخن میراند گویی خواب ندارد ویا کاری ندارد !
ما درپی چه کسانی میرویم ؟ نه ! بهتر است محکم سر جای خود بایستیم از دستهای کوچک وناتوان ما کاری ساخته نیست دنیای لاتها / دنیای کوتوله ها ودنیای بی رحمیها وشکجنه گران است . این روزها بسیار درازند وخیال رفتن ندارند وشبها دراز تر وگام هایش آهسته تر هنوز کسی بخود نیامده دیگری برتو هجو م میاورد .!
باید درانتظار دنیای نوین نشست وتماشا کرد ، نه از نوشتن من وگفتار من چیزی عوض میشود ونه از رفتار آن خود شیفتگان ! که دراوهام بسر میبرند وخودرا در آیینه قهرمانان داستانهای شکسپیر میبینید
زمانی فرا میرسد که میبینی از خودت نیز سیر شده ای وتنها به روزها مینگری وآرزو دار ی تند بگذرند برق آسا تو از گذرگاهها عبور کنی .
نگاهی باین کوتوله جدید میاندازم که دارد با چنگ ودندان میجنگد تا جای آ|ن سرو بلند قامت را بگیرد دیگر همه ایسم ها معنای خودرا ازدست داده اند وآنار شیزم هاست که کار میکنند .
همان بهتر که شب را دررویاها بسر بریم وآ فتاب روز را که میدرخشد تماشا کنیم ومهتاب درخشان را وبیاندیشیم به سالی که دارد پیر میشود وسال « خوک » فرا خواهد رسید وباز ما در مزرعه خوکان زیر دست سگهای هار باید روز را به شب وشب را به سحر برسانیم .
تو همچنان دوست من در رویاهای خود سیر کن با آن لشکر نسوان لاغر مجازی شاید روزی واقعا تو توانستی شمیشر زنگ زده اترا از دیوار برداری ودون کیشوت وار به جنگ آسیابهای لکنتو وکهنه وویرانه شده بروی اگر دراین راه زخمی شدی ویا جان دادی خوب نامت بعنوان اولین قهرمان جنگهای چهل ساله بر دیوار جهنم نقش میبندد.
امروز جدال بر سر جنازه مرحوم فرانکو مرد قدرتمند وحاکم دیروز این سر زمین است که باید اورا ازگور بیرون بکشند ودرجای دیگری دفن کنند چرا که ان آرامگاهی که او ساخته متعلق به شهدا میباشد !از نظر انسانی من با این کار مخالفم چه چیزی را میخواهید ثابت کنید ؟ مثلا بجایش یک جنازه دیگری را بگذارید ؟ حرمت به مرده هارا نیز از بین برده اید .
نه فرقی ندارد ما ازآ ن ایران به این ایران نقل مکان کردیم تنها زبانشان فرق دارد انگار مثلا به مسجد سلیمان نقل مکان کرده ایم این مردم نیز خودرا گم کرده اند نه اروپاییند نه امریکایی ونه حتی امریکایی جنوبی همه سنتها وکیفتهای خوب خودرا ازدست داده اند هر روز بر تعداد جنایتهای خیابانی وبیابانی افزوده میشود مگر زندانها چقدر جای دارند ؟ تنها میتوان دزدان بزرگ را جای داد. نه فرقی ندارد ! این برادر دوقلوی همان سر زمین ومردمش نیز همانند با همان شیوه قوم گرایی وقبیله ای .
من دراین فکرم که فردا چگونه خودمرا به شهر برسانم ساعت نه ونیم وقت ملاقات دارم وباید باتاکسی بروم وبا تاکسی برگردم ! اینجارا انتخاب کردم را که درامریکا اسیر آ ن چهار چرخه نباشم ودرانگلستان نیز اسیر مردمانی که مهاجرین را چندان دوست نداشتند( البته حالا خیلی فرق کرده ) تنها مهاجرین آنجارا گرفته اند وانگلیسیها خودشان دربدر دنبال جایی میگردند که فرار کنند .
حال آ|نقدر این شهر در پیچ وخم فرو رفته وآنقدر جاده ها کش آ مدند که بدون ان چهار چرخه امکان رفت وآمد نیست متاسفانه من سالهاست که رانندگی را بوسیده وکنار گذاشته ام . خوب فکری خواهم کرد مهم نیست .
دیگر چیزی برایم مهم نیست .تنها در رویاهای شبانه درپی قدرتی هستم که به جهان هستی امان بدهد که آنهم امکان ندارد .پایان
« لب پرچین » ثریا ایرانمنش / اسپانیا / به روز شده 20-02-2019 میلادی برابر با ۲ اسفند ۱۳۹۷ خورشیدی!