ثریا ایرانمنش « لب پرچین » !
سالروز تولدت مبارک باد !
چشمان زیبا ومهربانی داشتی ُ بیهوده میگفتند که باید ا زچشمان تو ترسید ،
متاسفانه من ترا ندیدم اما در دوران جوانت زیستم وامروز شاهد بر باد دادن آنچه را که تو وپسر جوانت ساختی به دست نواده ات میبینم . کاری از دستم ساخته نیست نه ازدستهای کوچک وخالی من وونه از دستان بزرگ پر قدرت .
یک لوطی / یک گنده لات ناگهان سر از پشت مهرهای کازینو ها درآورد وحال میل دارد دنیایی را بسازد که تنها برای میلیونر ها وسر مایه داران است نه برای بقیه ،بقیه را باید دورریخت وبه دریا انداخت تا غزق شوند ! بین دنیای کمونیستی وسر مایه داری یک حد میانگین بوجود آمد که نامش سوسیالیزم بود خیلی ها بطرف این ایده ولوژی رفتند وجذب آن شدند حد اقل کاری که کرد میانه را گرفت حال این جناب گنده لات میل دارد این فاصله را بهم بزند وچون برق درتاریکی ناگهان میدرخشد وفرمان میدهد به ناچار درب خانه هایمانرا بسته ایم دروپنجره را نیز با رنگ تاریک کرده ایم مانند موش کور در یک سوراخ بیرون میپریم غذایی آماده میکنیم ودوباره به سوراخ میخزیم .
امروز اعراب بدوی صاحب جلال جبروت شدند |انهم از دولت سر نادانی وبی خردی مردم نادان ما ونواده تو نیز دست دردست آنها گذاشت یعینی تجزیه کردن ایران بزرگ .
خرد نام آن کس به خاک افکند / که خود خود اندر هلاک افکند ....شیخ سعدی
واین شه زاده خود بادست خود درمیان عده ای کور مادر زاد وشیاد خودرا به دست دشمن سپرد .
حال یکی پیدا شده که میگوید نواده توست اما مرتب برایمان حدیث وافسانه میخواند مانند یک قصه گوی خوب وخوشزبان مدتی اورا دنبال کردیم که شاید بجنبد اما او هم پاهایش در مرز میلیونرشدن
میخکوب شده است .
حال دیگر میلی نمی بینم که درب وپنجهرهار ابه روی خار وخاشاک باز کنم ودیگر درانتظار هیچ جیز نیستم دیگر مانند تو مگر مادر دهر بزاید شاید |آنگاه بتوانم به آو آفرین بگویم ُ واورا به دورن خانه خویش دعوت کنم .
حال باید بر زندگان گریست وبوسه بر گور آنها زد آنهاییکه هنوز خیال میکنند بزرگند وهنوز زنده اند نه ! مردگانی بیش نیستند .
امروز هر گروهی خودرا چند تن کس میشمارد وبزرگ میسازد حقیرند ناچیزند تنها بر گور مردههایشان صلوات میفرستند .
به دنبال شهرتند وشهوت خودشان تبدیل به یک گور شده اند اینها این بزرگان زورکی که از درک بزرگی بکلی فارغند . کورانی هستند که باعصای دیگری راه میروند .
تو نیستی تا ویرانی خاکت را ببینی و\آنهمه رنجی را که کشیدی چه کم ماندی و کم زیستی وزود رفتی دیگر نمیتوان بگوش آن بازمانده سرود حقیقت را خواند هرچقدر صدایمانرا بلند کنیم او هم کر است هم کور ما نمیتوانیم اورا بر حضر از طوفانی که درراهش کاشته اند ، باز داریم . او حتی ترا ونام ترا از یاد برده است ودر زمانی که اقتضا بکند ترا قلدر مینمامد / او نمیداند احترام یعنی چه / پایان
ثریا ایرانمنش « لب پرچین » /اسپانیا / 21- 02- 209 میلادی برابر با سوم اسفند ماه سالروز تولد تو !