شنبه، بهمن ۲۰، ۱۳۹۷

خوب ! بلاک شدم ؟!

ثریا / اسپانیا / « لب پرچین » !

حضرت علی بدون چپیه یغال  به دیدارم  آمد مرا دعوت کرد که به آنها بپیوندم نسخه ای از نوشتّ  هایمرا برایشان پست کردم و........ بلاک شدم حا ل میروم تا اور ا به کربلا بفرستم .

بیچاره  میرزا رضا نمیدانست که کشتن ناصر  الدین شاه  به دست او قهرمانی نبوده  بلکه تنها یک وسیله  نا چیزی بود که زیر عبای آن ملای انگیسی که همه را به دور  خود جمع کرده  مانند عمام خمینی  - هما ن جمال الدین اسد آباد  تنها یک بازیچه دست سیاست سر سپرده بوده وترا خام کرده درترکیه عثمانی  از تو یک مرد ساخته وتو مردانه رفتی که ایرانرا نجات دهی ودل برای مردم میسوزاندی ؟ 

 در لابلای کتابهایم که غمگین در قفسه نشسته اند  یک کتاب زوار درفته  ای را ازمیان  آنها بیرون کشیدم  از شدت نم داشت برگ برگ او مانند برگهای خزان زده فرو میریخت  زیر نام «  آدمها وآیین ها در ایران »! ویا درواقع سفرنامه خانم (کارلا سرنا ) یک زن با جرئت ومورخ  حدود دویست و\پنجاه سال پیش  به ایران ویران زمان قاجاریه  سفر کرده بود  وآنرا علی اصغر سعیدی ترجمه کرده  با گله های فراوان  درسال ۱۳۶۳ خورشیدی  من آنر ا همانطوریکه  در پشت جلد آن نوشته ام  در یک کتابفروشی کوچک  وقدیمی در  : کاونت گاردن ؛  خریم  کتابفروی البته عرب  وهمه کتابهایش عربی بودند این یکی انگا ر آنجا بود نا من آن را بخرم .
 امروز اشعاری  در میان آن یافتم  که گویا  خودم  نوشته بودم  متعلق به میرزا رضای کرمانی  ! نمیدانستم که او شاعر هم بوده ؟!
 زیر قل وزنجیر در پای  طناب دار ! 

محب آل رسولم  -  غلام هشت  وچهارم 
فدای همه ایران  - ر ضای شاه شکارم 

رضا بحکم قضا  کشت ناصرالدین را 
که کیفر عملش بود  - من گناهکارم 

تنها چگونه  زند  خویش را به قلب سپاهی 
اگر چه  لشکر غیبی  مدد نبود به کارم !!!

نشان  مردی  وآزادگی است کشتن دشمن 
من این معامله  کردم  که کام دوست برآرم ؟    » میرزا رضای کرمانی »

اما آیا آن  لشکر غیبی ودوست به هنگام کشیدن طناب دار بر حلقومت به داد تو رسیدند ؟؟ عجبا .
کناب غمگین  وپار ه پاره  حانم کارلا سرا نو را سر جایش گذاشتم  وبه سراغ معبود همیشگی  ویا ر ویاور سفرم  ( الکساندر پوشکین  ) رفتم  .

کسیکه ایمان  دارد د ست بکاری میزند  بی آنکه  در غم نتیجه باشد  پیرزوی یا شکست  چه اهمتی دارد  آنچه را که وظیفه ات هست انجام بده . این گفته رومن رولان است  مردی که همیشه درسینه ها جای دار د البته سینه انسانها نه حیوانات امروزی  / پایان 

همان روز شنبه نهم فوریه دوهزارو نوزده میلادی !!!
ثریا / اسپانیا / « لب پرچین » !




همون روزا

ثریا ایرانمنش «لب پرچین »!


همون روزا که شهر / شهری ساده بود ! کوچه بی خطر / خونه کاهگلی بود 
همون شبها که قصه بود / قصه ساده بود / نقل وصندلی بود !.............ترانه افغانی 

این آهنگ را یک خواننده افغانی همان که  شهر خالی را خواند میخواند ومن هرشب به آن گوش میدهم واطرافمر ا لبریز از اسباب بازی های مدرن کرده ام تا خوابم را آشفته سازند تمام شب باین ترانه ها گوش میدهم  ملت افغان امروز دردست طالبان وستم دیده تر از ما دارند دست وپا میزنند عده ای هم فرار کرده آقازاده هایشان در امریکا واروپا بیچارگانشان در شهرهای مجاور به کار گل مشعولند بجای دستمزد دختران نا بالغ  آنهارا مورد حمله وتجاوز قرار میدهند !وخودشانرا تحقیر میکنند .

این زندگی  نیست که من  پپایش نشسته ام 
همه زندگان  ُ مردگانی  بیش نیستند 

تنها برای آواز خواند ن زبان از کام بیرون میشکند 
زبانشان  برنده / تیز وغیر قابل درک است 

این هوای  سر زمین داغ  نبود که مرا به مرگ رسانید 
این هما ن آتش  ایزدی بود  که روزی  آنرا از خورشید دزدیدند 
حال  به خواری افتاه است .

این ها - این جنبدگان  انسان نبودند  
گوسفندانی بودند  که تنها نگاهشان به آخور پر بود .

من درهمان  حال  آنهارا میبخشیدم 
به پیکر واندام خود مینگریستم 
چرا همه مرا باتردید مینگرند ؟
من تفریخ آنها بودم ؟
تا روزیکه به خا ک نشستم 

به ساعت دیواری مینگرم  تیک تاک  او ُ لحظه هارا بمن یاد آوری میکند 
 وفضار را تیره تر 

قلب زمین از طپیدن  باز ایستاده 
دیگر جنبشی ندارد 
نه بهار / نه پاییز ونه تابستان هرچه هست زمستانی  سرد ویخ بسته 
این آشفتگیها ناگهانی بودند 
با ناله زمین وخروش  آبها  ـ
آنها یک چیز را ثابت میکردند 
« نا امیدی » را ..........ثریا 
-------
چه اصراری هست که ماخودرا به هرسو پرتاب کنیم تا روزی درتاریخ ثبت شویم ؟! امروز دیگر در رویای من وتو  چیزی نیست  که پر میشد ومیگذشت - در بیداری  من وتو بود وهر کی از دیگری تنها میدزدد حتی کلمات را وگفته هارا .
امروز همه از یکدیگر میگیرند  ومیربایند  وهمه به هم ستم میکنند  اما تهمت ستم گری را به دیگری میبندند .
مالکیت وقدرت  زمانی پایان میگیرد که رویاها  آغاز میشوند  وآنهاییکه قدرت مطلق را میپرستند شبها بیخوابی میکشند!
آنها از تاریکی وحشت د ارند  - میگریزند  تا مبادا  با مردم عادی  رویهاهایشان یکی شود . 
و این رویاست که  انسانرا بیخود  وبرابر وآزاد میکند !! کسیکه همیشه بیدار باشد  خود خدا هست  که همیشه باخود است .
حال عده ای با چند چراغ نیم سوز  همه جارا میخواهند روشن کنند  وبا ده ها هزار چشم  ایستاده اند تا کسی به رویا فرو نرود  و ما مردم نشسته مانند یک دیواز گچی  درشب تاریک برنخیزیم .ث
پایان 
یگ دلنوشته روز شنبه ؟ نهم فوریه دوهزارو نوزده میلادی !

جمعه، بهمن ۱۹، ۱۳۹۷

میکشان

ثریا ایرانمنش «لب پرچین»!
--------------------------------


دل عاشق به پیغامی بسازد 
بیاد نامه یا نامی بسازد 

مرا کیفیت چشم تو کافیست 
ریاضت کش به بادامی بسازد 

ندارم  ظرف می - دل ر ا بگویید 
سفالی بشکند  - جامی بسازد 

هیچگاه آن دره ها وکوهستانهارا فراموش نکرده ام - هر چه بر اندیشه ام می نشیند هر آنچه  را که  در اطرافم میبینم  مانند پرنده ای بلند پرواز  که دراوج میپرد - من درخود میپیچم در این حال هرچه را که میشنوم ویا میبینم با همان زبان ساده وبی تکلف  به روی کاغذ وسپس دراینجا میاورم  نه جاه طلبی دارم  ونه افسون شهرت بیزارم از آنچه را که دیگران پیروزی میخوانند - آنهم دراین دوران ؟!.

نه ! از نظر من شکست وخواری است  با زبان شعر  میتوان همه چیز را بیان کرد درعرصه  این کار زار برگشته واین تیره روزیها  با زبان شعر  میتوان جان سالم  بدر برد  پیروزی برای من امروز حکم سر بازی را دارد که درجنگ زخم عمیقی برداشته  ودر حال مرگ است  او دیگر صدای  شیپور  پیروزی را نمیشنود  او مجروح وساکت - تنها روی  به کاشانه دارد وخانه ازدست  رفته وویرانش .
نمیدانم  کامیابی یعنی چه  وپاداش چه معنایی دارد ؟ ( بی مزد وبود ومنت  - هر خدمتی  که کردم / یارب مباد کس را مخدوم بی عنایت ).....حافظ

آنکه بخیال خود پیروزی  را به دست آورده  کامش لبریز از شهد آلوده به سم و مذاقش پریشان است .

هیچ یک از این اطرافیان وآنهاییکه  امروز پرچم را به دوش میکشند - قادر به درک آنهاییکه  خسته اند وآهسته سخن میگویند ِ نیستند .
آنکه شکست  خورده ونیمه جان  افتاده میتواند بفهمد  درد یعنی چه  او  قادر است نامی از ؛فتح:  وفتوحات  بیمان آورد  -  همان شکسته نیمه جان  افتاده و بر گور رفتگان  میگرید . شمعی برای رفتگان ارواح پاک روشن میکند .... اما  سرود پیروزی را از دوردستها احساس میکند ومیشنود با گوش دل .

این پس پس رفتنها  یا عقب گرد  به سوی گذشته  برایم خنده دار است  گویا عادتی دیرینه  در سر زمین آریایی ایران زمین مانند  یک درخت چنار  ریشه کرده است .
امروز کسی در فرانسه حسرت دوران لویی را نمیخورد  کسی در انگلستان میل ندارد به دوران ویکتوریا برگردد همه رو به جلو حمله کرده وچشم دوخته اند  ومیدانند که گذشته سر زمینشان  ثبت درتاریخ  وکتابها است وهر وقت  میل داشته باشند سری  به دوران گذشته میزنند  حال یا با حسرت ویا با لذت  و......شاید برای همین  است که ما مرتب بر مرده ها وامامان خویش میگرییم  شاید دلمان تنگ شده است  چون آنهارا که ندیده ایم  تنها ذکری از آنها شنیده ایم  حال خودشان مانند فرشتگان جهنم  وارد شده اند  ورژه میروند  وبه ریش ما میخندند  عروسکانی هم بشکل وشمایل  ما مانند رباط ساخته اند  تا در پنجره خیمه شب بازی مارا مشغول سازند .
من  شبها روی دفترم مینوسم وصبح آنهارا به دنیا میفرستم  وعجب آنکه خط خودمرا نمیتوانم بخوانم چون با عجله نوشته ام طبق عادت دیرینه ؛ شورت هند؛!!!!!

 اگر مرد است گردون بار دیگر 
بدین  ناپختگی  ها  خامی بسازد 

قناعت  بیش این نبود که عمری 
بجامی دردی آشنا  می بسازد 

چومن مرغی  نکرده صید ایام
مگر زلف عنبرین او  دامی بسازد ..........« طالب آملی »
پایان 
ثریا ایرانمنش « لب پرچین » / اسپانیا /08-02-2019 میلادی !..

پنجشنبه، بهمن ۱۸، ۱۳۹۷

تولد دیگری

ثریاایرانمنش «لب پرچین» !
پنجشنبه هفتم فوریه دوهزارو نوزده !
تقدیم به پسر کوچکم که امروز زاد روز به دنیا آمدن اوست .خو.رشید خانه ام .
----------
تنها سه ساله بود که اورا در بغل گرفته وراهی دیار غربت شدم امروز او تنها روی نقشه جغرافیا وروی نقشه های هوایی میداند که درسر زمینی بنام ایران دریک خانه بزرگ زیر سایه یک مامور وزندانبان خشن  به دنیا آمدوروزی که به دنیا آمد  ۱۸ بهمن بود وحضرت اجل جناب پدرش کف پای اورا بوسیدند وگفتند : برایم قدم داشتی وبرکت آ|وردی  از امروز من مدیر کل شده ام !!!!
هنگامیکه به دنیا آمد  بیمارستان لبریز از  زنان وبچه ها وفامیل بودند چرا که من درحال مردن بودم ودکتر سرانجام نجاتم داد  پسرک سخت بمن چسپیده بود سرش زیر قلبم وپاهای بلندش در سوی دیگر ی که مجبور شدن با عمل سزارین اورا به این دنیا هدیه کنند او هم آن روز قدش از تمام بچه هایی که آنروز به دنیا |امده بودند بلند بود ! ودکتر برای همین بالای سرم آمد وگفت با این جثه کوچک چگونه اورا حمل میکردی ؟ .
او امروز تمام دنیارا گشته غیر از آسیا وسر زمین پدریش را  چیزی بخاطر ندارد ویا اگر هم داشته باشد ترجیح میدهد آنرا پنهان کند سخت کار میکند ودردنیای کار خودش آدمی شده باو گفتم نام فامل مرا ازپشت نامت حذف کن وآن نام غلام را هم از جلوی نامت بردار ! تنها خودت باش . حال در توییتر منهم یکی از فالوارهای او هستم ؟؟؟ بی آنکه از کلمات تکنیکی  وگفته های او سر دربیا.رم ؟! کتابی در همین زمینه به چاپ رساند وآنرا تقدیم به من وهمسرش نمود وخواهرانش که همیشه با او بودیم .  امروز او صاحب سه پسر است پسرانی کاراته باز  وکم کم به کمر بند سیاه میرسند بچه های باهوش وزرنگ ! من تنها تماشاچی این کاروان هستم وحافظ آنها وستونی که اگر احتیاجی داشتند به |ان تکیه کنند دردهایشانرا برای خودشان نگاه میدارند ودر صدد خوشحالی منند قدر زحماتم را دانسته اند. گاهی که به \انها مینگرم با خودم میگویم :
اگر سر زمینی داشتیم امروز این نوه \پسری بزرگم را میگذاشتم نیروی دریایی را بخواند وآن یکی استاد دانشگاه ادبیات میشد وآن کوچکتر که همیشه میخندد حتما یک تکنیسین  میشد.اینها تنها رویاهای منند وبس .بنا بر این تنها به اشعاری از بانوی غزل سیمین بهبهانی که  در اینجا میاورم وداستانرا باتمام میرسا نم با تحمل درد غربت وبی وطنی .ث

ز شهر بند سکوتم سر رهایی نیست 
که پیش خفته - مجال سخن سرایی نیست 

ز هیس هس لبان شما توان دانست 
که خلق را به فغان من آشنایی نیست 

روا مباد سخن گفتنم - که میدانم 
روا به شهر شما - غیر ناروایی نیست 

ز سنگپاره  نفرت  که چشمتان بارید 
گریز خاطر ما - جز گریز پایی نیست 

خموش  سینه بجوشیم .چهره ساز  ریا 
ریای ماست که کمتر  ز بی ریایی نیست 

بنفشه وار  نهادیم  سر به دامان شرم 
که شهر کور دلان جای خود نمایی نیست 

به چار میخ زمان چون مسیح باید مرد 
که اوج  اینهمه تسلیم - جز خدایی نیست 

گناه ماست   نیالودگی - درین سامان 
که هیچ کرده به آیین پارسایی نیست ........« زنده نام - بانو سیمین بهبهانی ـ از دفتر رستاخیز !

میگویند -زمانی که دکمه های  لباست خودرا بالا وپایین بستی  درآن زمان دیگر پیر شده ای واین نشان پیری است وامروز متوجه شدم که لباس خوابم را پشت رو پوشیده ام بنا براین گویا مرده ام وخودم بیخبرم ؟!.
وحال به دنبا ل عقلی میروم  که باید دوستی ودشمنی را معین سازد  ونشان بدهد که از چه کسی چه چیزی را بسازم وشکل بدهم  نمیتوان تسلیم محض شد و سکوت  دربرابر نامردی بدترین  فضیلت است 
دیگر امرزو حواس و عواطف من چندان خام نیستند  که نتوانم  با قدرت عقل سلیم از آنها بهره مند شوم -  اما گاهی هم از اینکه شکلی وقدرتی به کسی بدهم  دوری میکنم چرا که ضربه های نزدیک به شب راز نزدیک من میشوند  من میان روز وشب  آویخته ام .
نه !  دیگر به دنبال سروشی نمیروم  هدیه خواب بهترین است  ومستی را برایم میاورد  اگر به دنبال آن سروش دلخواه بروم  شعورم را اندیشه هایمر  با خنجر تازیانه  از من میگیرد  ودر زهدان من - پیکری دیگر که مورد اشتیاق من نیست  میسازد .
  نه . گاهی باید عقل را صدا کرد وکمک گرفت .
پایان 
ثریا ایرانمنش  « لب پرچین » / اسپانیا . 07-02-2019 میلادی / برابر با ۱۸ بهمن ۱۳۹۷ خورشیدی !!!!

چهارشنبه، بهمن ۱۷، ۱۳۹۷

بیا تا گل برافشانیم

ثریا ایرانمنش «لب پرچین »!

پدرم  -پشت دو بار آمدن چلچله ها پشت دوبرف 
پدرم پشت دو خوابیدن درمهتابی  
پدرم  پشت زمان  ها مرده است 
پدرم وقتی که مرد آسمان آبی بود ...........؛سهراب سپهری ؛

مادرم بیخبر از مرگ او  در فکر آشپزخانه بود  وپدرم وقتی مرد  من هنوز شاعر نشده بودم !!!  تنها مرد بقال سر کوچه بمن گفت «  بیچاره  »  ومن درفکر  هیچکس نبودم  پدرم خوب تار میزد ومن عاشق یک تارزن شدم .

امروز  هرچه را که میبینم  بیاد نمیسپارم ترجیح میدهم ذهنم را آسود بگذارم  - در دنیا غوغا ست وجنجال وسر زمینها بهم ریخته آذوقه کم و گرسنگی بیداد میکند  تنها یک سوم مردم جهان دررفاه بسر میبرند ! بقیه نوکران / بردگانند/ ویا بیخیال روز را به شب میرسانند   .نه ! مهم نیست چیزی را بخاطر بسپارم چیزی نیست  ونیاز ی نیست که گناهی را ببخشم  چون آنرا دیده ولمس کرده وچشیده ام  چه کسی در جهان میتواند ادعا کند که پاک وبیگناه است مگر آن طفل شیر خوار که دربغل مادر است !

من آنچه را که میبینم  از دیده ام بسرعت دور میشود  با شبنم لطیفی شسته میشود  وهنوز گناه را ندیده فراموش میکنم  . زمانی میگذرد که فرا سوی سر این مردمان  میگذرم  که تابش آفتاب  عقل آنهارا خشکانیده  وامروز دیگر خودشان نیستند در یک منبع آب جوش درحال تفکر به سود ها وزیان ها هستند  من درخیال باغچه ام .که مرد  روزی چقدر با صفا بود  ودرخیال اندیشه هایم که آنهارا با چه کسی قسمت کنم ؟ .
در سوزش ورنج این دنیا در میان اینهمه شورش / گرسنگی  / بیخانمانی / بیماری / دربدری / آوارگی / چشم همه به آن « گنده لات » ویا آن « چپ چشم» که مانند رباط میایستد خنده را نمیشناسد   ما مانند دانه های تسبیح در دستهای کثیف آنها بالا وپایین میرویم وجا بجا میشویم  وچه احساس قدرتی بما دست میدهد که به شیخک تسبیح نزدیکتر شده ایم وچه بسا زود تر همان گلالگ تسبیح شویم با نخی دراز که سرآن به گورستان رویاهایمان پیوند وگره میخورد .

دیگر نمیتوانم بنشیم وبه وطنم بیاندیشم  ؟ اصلا نمیدانم وطنم کجاست ؟ مرزهارا نمی شناسم  درعین حال با اسب راهوار خیال مرزهارا از هم میگشایم وهرکجا که میل داشته باشم میروم .

نه ! دیگر سری به افسانه ها تمیزنم ودیگر درپی آن نیستم که درکشتی که خواهند ساخت  بابادنهارا بر افرازم  دیگ میلی ندارم به لانه سیمرغ سر بزنم وآواز  اورا بشنوم  او نیز خاموش شد  وخاموشی نصیب همه ماست باید خاموش نشست تا زیر تازیانه نقابدارن  له نشده ونمرییم .

پزشک معالجم نمیداند که من چندان میلی باین زندگی ندارم به زور میخواهد مرا زنده نگاه دارد وهر روز بر تعداد جعبه های قرص ها افزوده  میشود .
روز ی جعبه های سیگار کنارم بود وبزرگترین لذتم این بود که درزیر افتاب بهاری کنار یک روخانه بنشینم وقهوه بنوشم وسیگاری پشت بند آن به ریه هایم بفرستم  حال معلو شد ریه هایم کوچکند وقلبم بزرگ !
سیگاررا نه تنها از من بلکه ازهمه گرفتند بعنوان اینکه هوا را آلوده میسازد درحالیکه آنکه میل داشته باشد سیگارش را میکشد درهمان آلودگی وشما برده دارنید که هوا را باین صورت کثیف درآورده اید .

خاموش خواهم نشست  باهمین تکمه های زوار دررفته وخطوط هندی پاکستانی عربی !!!  بگذار همه جهان از من سخن بگویند  - چه میخواهند بگویند ؟  آه چه گفته وچه نوشته جلویش را باید گرفت !
خاموش مینشینم  وبه گیاهان نرسته ازخاک میاندیشم  دیگر گلی یافت نمیشود تا آنرا ببویم هرچه هست مصنوعی ویا رنگ شده است گل سرخ گم شد / گل یاس گم شد / وامروز هر گیاه هرزه ای خاموش میروید  وما شاهد جنبش  روییدن او هستیم  هر جانوری میجنبد  وآهنگ جنبش او باید مارا تکان بدهد  هرانسانی  در درونش میاندیشد  اما کسی اورا نمیشناسد واو درخاموشی فرو میرود .
حال امروز شاهد چهچه مرعان از لانه وتخم درآمده باهم به آواز پرداخته اند وچشم امیدشان به آن .....
گنده لات است  من آوای ترا ایدوست  در خاموشی میشنوم .
 سروشی است جاویدان  ودرآن زمان است که آن خاموشی گم شده خودرا میابم وسپس دوباره به خاموشی فرو میروم .
ای همه آرامشم از تو\پریشانت نبینم / شب گذشته تمام مدت باین آهنگ زیبا گوش دادم وبرگشتم به همان سالهای گذشته اگر چه دردناک بودند اما مسکنی هم درکنارش بود  اگر چه زهر بود اما پاد زهری داشت وآن آوای موسیقی بود که آنرا هم از ما گرفتند وحال چند بچه دلی دلی کنان با تار وتینور برایمان میخوانند .
پدرم وقتی مرد من تازه بالغ شده بودم 
باغ ما هیچ  سایه ای از داناییها  نداشت 
باغ ما جای هرزه دران  وکرم های بی احساس بود 
باغ ما  نقطه برخورد  عشق یک طفل  بین قفسها بود 
دیگر کسی مرا به میهمانی دنیا دعوت تکرد 
دیگر به تماشای چراغانی شبهای عید نرفتم 
تنها درکوچه وپس کوچه های شک وسپس یقین نشستم /پایان 
--------
ثریا ایرانمنش « لب پرچین » / اسپانیا /ششم فوریه دوهزارو نوزده میلادی !


سه‌شنبه، بهمن ۱۶، ۱۳۹۷

صدایم کن .....

ثریا ایرانمنش « لب پرچین »!


شما هر گز نمیدانید  - زمان در شام تنهایی
درون جان افسرده 
چه سنگین . گرانبار است 

شما هر گز نمیدانید - دقایق- لحظه ها - دم ها -
در آن بستر  که دل تنهاست 
چه غمگین  ودل ازار است 

نفس در سینه میگیرد  صدا درنای میشکند 
نگاه بی رمق در سایه دیوار می خشکد 
دهان چون  برکه بی آب 
زبان سوزان  وتن رنجور  وتبدار است .........

و.... امید چیزی است  که مانند یک \رنده  درون جانرا میکاود  وجای میگیرد وبتو جانی تازه میدهد  .
همین کلام نا چیز که نامش امید است  گاهی چنان خوش آهنگ است  که میل نداری هیچگاه آنرا ازدست بدهی .
من درون خانه خود خدایی را دارم که با من دوست است - با من همراه  هست وهیچگاه درصدد توبیخ وتنبیه من بر نیامده ونمی آید . درگوشم زمزمه میکند که اگر مرا نمیبینی به جای پاهایم روی زمین بنگر به فرشته هایی که ناگهان سر راهت قرار میگیرند  وترا از فرو افتادن به قعر دره نامرادی نجات میبخشند  روزی باو گفتم « 
مدتهاست که جاپای ترا ندیدم ُ درآن زمان که رنج میبردم وتنها بودم ُ درجوابم گفت : 
راه سخت ودشوار بود خیلی دشوار بود من مجبور شدم ترا برشانه هایم بگذارم واز گردابها ردشویم باز جای پایش را درکنارم دیدم وبوسیدم . خیال نیست . وهم نیست . گفتاری بی مورد نیست / حقیقتی است غیر قابل انکار ومن خودرا باو سپردم .

روزی که برای  دیدن دخترم وارد ایالات  متحده میشدم در واشنگتن توقفی داشتم دختر عمویی داشتم که در آنجا زندگی میکرد وظاهرا وکیل شده بود باو تلفن کردم وگفتم اینجایم تا هواپیمای بعدی وقت دارم ترا ببینم حد اقل بدانم چه شکلی شده ای وتو مرا ببینی ! درجوابم گفت مگر دراصل موضوع فرقی میکند؟  من اینهمه راه بیایم تا ترا ببینم اینهمه سال ندیدم \پیوندی بین ما نیست . ا بین خانواده ما وپدری برای هیمشه رشته بر یده شده بود  مانند حال !  اما من همیشه این احساس رادارم که میتوان  باز پیوندی تازه بوجود آورد  اما خوب او درآمریکا بزرگ شده ودرس خوانده طبیعتا یک ماشین شده  / یک نمره / یک رباط !و راست میگفت هیچ پیوندی بین ما نبود 
نه ! نه گریستم ونه غم خوردم  زندگی را همان جور که بود پذیرفتم وساعتهای متمادی درون یک صندلی نشستم تشنه وگرسنه تا آن کامیون عظیم که مانند یک اطاق بود ومن تا آن ساعت گمان میبردم اطاقی است خالی - به حرکت درآمد ومارا بسوی هواپیما به مقصد ماسا چوست برد .
مدتی آنجا بودم  دوستانی داشتم  با تلفن با آنها گفتگو کردم برای دیدارشان هشت تا ده ساعت راه بود تازه فهمیدم که چرا دختر عمو نیامد .
اما او درخود واشنگتن  بود !  به نیو پورت رفتم چقدر زیبا بود اما خانه من نبود  در سوپرهای عظیم حالم بهم میخورد نه ! اینجا جای من نیست  تنها چند موزه را دیدم دانشگاهی که قرار بود پسرکم را بفرستم دیدم وچند پل وچند دریاچه وودرآخرین روز هم برای اولین بار درعمرم یک خرچنگ خوردم !!! وصبحانه  را با پن کیک واشک چشم تمام کردم . زن وشوهر هردو کار میکردند وهردو تحصیل فرصت نداشتند مرا برای تفرج وگردش بیرون ببرند .
نه دراین سر زمین باید پول فراوان ویک اتومبیل ویک هفت تیر داشته باشی تا بتوانی زنده بمانی همان دهکده کوچک خودم با همه نواقصی که دارد هنوز امن است وهنوز در خیابان زنان ومردان بتو لبخند میزنند درنگاهشان مهربانی موج میزند مجسمه نیستند فورا برگشتم با همه عشقی که دردلم بود برگشتم .
کتاب کوچکی در یکی از موزه ها خریدم سر گذشت واشعار زیبای ( امیلی دیکنسون) شاعره قرن نوزدهم بود که هیچ لذتی از زندگیش نبرد وناکام  مرد اما اشعارش جاودانی ماندند ........

 درخروش باد  این نغمه چه شادی افزاست 
اما چه بیداد گر  است این طوفان 
که این پرنده  کوچک را هراسناک میسازد 
اورا که به دلها گرمی بخشیده است .

من در سرد ترین مکانها 
ودر شگفت آورترین دریاها  نوای  اورا شنیده ام ........ امیلی دیکنسون .
Favoritt Poems 
Henry Wadsworth
Longfellow
New york
او بی تردید دریک عشق شکست خورد  وهنوز در سالهای جوانی  بود که برای همیشه تا پایان زندگیش تنها ماند زندگی اورا کم وبیش اکثر خوانندگان اهل بخیه میدانند .
پایان 
ثریا ایرانمنش « لب پرچین » / اسپانیا / 05-02-2019  میلادی !