ثریا ایرانمنش «لب پرچین »!
همون روزا که شهر / شهری ساده بود ! کوچه بی خطر / خونه کاهگلی بود
همون شبها که قصه بود / قصه ساده بود / نقل وصندلی بود !.............ترانه افغانی
این آهنگ را یک خواننده افغانی همان که شهر خالی را خواند میخواند ومن هرشب به آن گوش میدهم واطرافمر ا لبریز از اسباب بازی های مدرن کرده ام تا خوابم را آشفته سازند تمام شب باین ترانه ها گوش میدهم ملت افغان امروز دردست طالبان وستم دیده تر از ما دارند دست وپا میزنند عده ای هم فرار کرده آقازاده هایشان در امریکا واروپا بیچارگانشان در شهرهای مجاور به کار گل مشعولند بجای دستمزد دختران نا بالغ آنهارا مورد حمله وتجاوز قرار میدهند !وخودشانرا تحقیر میکنند .
این زندگی نیست که من پپایش نشسته ام
همه زندگان ُ مردگانی بیش نیستند
تنها برای آواز خواند ن زبان از کام بیرون میشکند
زبانشان برنده / تیز وغیر قابل درک است
این هوای سر زمین داغ نبود که مرا به مرگ رسانید
این هما ن آتش ایزدی بود که روزی آنرا از خورشید دزدیدند
حال به خواری افتاه است .
این ها - این جنبدگان انسان نبودند
گوسفندانی بودند که تنها نگاهشان به آخور پر بود .
من درهمان حال آنهارا میبخشیدم
به پیکر واندام خود مینگریستم
چرا همه مرا باتردید مینگرند ؟
من تفریخ آنها بودم ؟
تا روزیکه به خا ک نشستم
به ساعت دیواری مینگرم تیک تاک او ُ لحظه هارا بمن یاد آوری میکند
وفضار را تیره تر
قلب زمین از طپیدن باز ایستاده
دیگر جنبشی ندارد
نه بهار / نه پاییز ونه تابستان هرچه هست زمستانی سرد ویخ بسته
این آشفتگیها ناگهانی بودند
با ناله زمین وخروش آبها ـ
آنها یک چیز را ثابت میکردند
« نا امیدی » را ..........ثریا
-------
چه اصراری هست که ماخودرا به هرسو پرتاب کنیم تا روزی درتاریخ ثبت شویم ؟! امروز دیگر در رویای من وتو چیزی نیست که پر میشد ومیگذشت - در بیداری من وتو بود وهر کی از دیگری تنها میدزدد حتی کلمات را وگفته هارا .
امروز همه از یکدیگر میگیرند ومیربایند وهمه به هم ستم میکنند اما تهمت ستم گری را به دیگری میبندند .
مالکیت وقدرت زمانی پایان میگیرد که رویاها آغاز میشوند وآنهاییکه قدرت مطلق را میپرستند شبها بیخوابی میکشند!
آنها از تاریکی وحشت د ارند - میگریزند تا مبادا با مردم عادی رویهاهایشان یکی شود .
و این رویاست که انسانرا بیخود وبرابر وآزاد میکند !! کسیکه همیشه بیدار باشد خود خدا هست که همیشه باخود است .
حال عده ای با چند چراغ نیم سوز همه جارا میخواهند روشن کنند وبا ده ها هزار چشم ایستاده اند تا کسی به رویا فرو نرود و ما مردم نشسته مانند یک دیواز گچی درشب تاریک برنخیزیم .ث
پایان
یگ دلنوشته روز شنبه ؟ نهم فوریه دوهزارو نوزده میلادی !