ثریاایرانمنش «لب پرچین» !
پنجشنبه هفتم فوریه دوهزارو نوزده !
تقدیم به پسر کوچکم که امروز زاد روز به دنیا آمدن اوست .خو.رشید خانه ام .
----------
تنها سه ساله بود که اورا در بغل گرفته وراهی دیار غربت شدم امروز او تنها روی نقشه جغرافیا وروی نقشه های هوایی میداند که درسر زمینی بنام ایران دریک خانه بزرگ زیر سایه یک مامور وزندانبان خشن به دنیا آمدوروزی که به دنیا آمد ۱۸ بهمن بود وحضرت اجل جناب پدرش کف پای اورا بوسیدند وگفتند : برایم قدم داشتی وبرکت آ|وردی از امروز من مدیر کل شده ام !!!!
هنگامیکه به دنیا آمد بیمارستان لبریز از زنان وبچه ها وفامیل بودند چرا که من درحال مردن بودم ودکتر سرانجام نجاتم داد پسرک سخت بمن چسپیده بود سرش زیر قلبم وپاهای بلندش در سوی دیگر ی که مجبور شدن با عمل سزارین اورا به این دنیا هدیه کنند او هم آن روز قدش از تمام بچه هایی که آنروز به دنیا |امده بودند بلند بود ! ودکتر برای همین بالای سرم آمد وگفت با این جثه کوچک چگونه اورا حمل میکردی ؟ .
او امروز تمام دنیارا گشته غیر از آسیا وسر زمین پدریش را چیزی بخاطر ندارد ویا اگر هم داشته باشد ترجیح میدهد آنرا پنهان کند سخت کار میکند ودردنیای کار خودش آدمی شده باو گفتم نام فامل مرا ازپشت نامت حذف کن وآن نام غلام را هم از جلوی نامت بردار ! تنها خودت باش . حال در توییتر منهم یکی از فالوارهای او هستم ؟؟؟ بی آنکه از کلمات تکنیکی وگفته های او سر دربیا.رم ؟! کتابی در همین زمینه به چاپ رساند وآنرا تقدیم به من وهمسرش نمود وخواهرانش که همیشه با او بودیم . امروز او صاحب سه پسر است پسرانی کاراته باز وکم کم به کمر بند سیاه میرسند بچه های باهوش وزرنگ ! من تنها تماشاچی این کاروان هستم وحافظ آنها وستونی که اگر احتیاجی داشتند به |ان تکیه کنند دردهایشانرا برای خودشان نگاه میدارند ودر صدد خوشحالی منند قدر زحماتم را دانسته اند. گاهی که به \انها مینگرم با خودم میگویم :
اگر سر زمینی داشتیم امروز این نوه \پسری بزرگم را میگذاشتم نیروی دریایی را بخواند وآن یکی استاد دانشگاه ادبیات میشد وآن کوچکتر که همیشه میخندد حتما یک تکنیسین میشد.اینها تنها رویاهای منند وبس .بنا بر این تنها به اشعاری از بانوی غزل سیمین بهبهانی که در اینجا میاورم وداستانرا باتمام میرسا نم با تحمل درد غربت وبی وطنی .ث
ز شهر بند سکوتم سر رهایی نیست
که پیش خفته - مجال سخن سرایی نیست
ز هیس هس لبان شما توان دانست
که خلق را به فغان من آشنایی نیست
روا مباد سخن گفتنم - که میدانم
روا به شهر شما - غیر ناروایی نیست
ز سنگپاره نفرت که چشمتان بارید
گریز خاطر ما - جز گریز پایی نیست
خموش سینه بجوشیم .چهره ساز ریا
ریای ماست که کمتر ز بی ریایی نیست
بنفشه وار نهادیم سر به دامان شرم
که شهر کور دلان جای خود نمایی نیست
به چار میخ زمان چون مسیح باید مرد
که اوج اینهمه تسلیم - جز خدایی نیست
گناه ماست نیالودگی - درین سامان
که هیچ کرده به آیین پارسایی نیست ........« زنده نام - بانو سیمین بهبهانی ـ از دفتر رستاخیز !
میگویند -زمانی که دکمه های لباست خودرا بالا وپایین بستی درآن زمان دیگر پیر شده ای واین نشان پیری است وامروز متوجه شدم که لباس خوابم را پشت رو پوشیده ام بنا براین گویا مرده ام وخودم بیخبرم ؟!.
وحال به دنبا ل عقلی میروم که باید دوستی ودشمنی را معین سازد ونشان بدهد که از چه کسی چه چیزی را بسازم وشکل بدهم نمیتوان تسلیم محض شد و سکوت دربرابر نامردی بدترین فضیلت است
دیگر امرزو حواس و عواطف من چندان خام نیستند که نتوانم با قدرت عقل سلیم از آنها بهره مند شوم - اما گاهی هم از اینکه شکلی وقدرتی به کسی بدهم دوری میکنم چرا که ضربه های نزدیک به شب راز نزدیک من میشوند من میان روز وشب آویخته ام .
نه ! دیگر به دنبال سروشی نمیروم هدیه خواب بهترین است ومستی را برایم میاورد اگر به دنبال آن سروش دلخواه بروم شعورم را اندیشه هایمر با خنجر تازیانه از من میگیرد ودر زهدان من - پیکری دیگر که مورد اشتیاق من نیست میسازد .
نه . گاهی باید عقل را صدا کرد وکمک گرفت .
پایان
ثریا ایرانمنش « لب پرچین » / اسپانیا . 07-02-2019 میلادی / برابر با ۱۸ بهمن ۱۳۹۷ خورشیدی !!!!