چهارشنبه، بهمن ۱۷، ۱۳۹۷

بیا تا گل برافشانیم

ثریا ایرانمنش «لب پرچین »!

پدرم  -پشت دو بار آمدن چلچله ها پشت دوبرف 
پدرم پشت دو خوابیدن درمهتابی  
پدرم  پشت زمان  ها مرده است 
پدرم وقتی که مرد آسمان آبی بود ...........؛سهراب سپهری ؛

مادرم بیخبر از مرگ او  در فکر آشپزخانه بود  وپدرم وقتی مرد  من هنوز شاعر نشده بودم !!!  تنها مرد بقال سر کوچه بمن گفت «  بیچاره  »  ومن درفکر  هیچکس نبودم  پدرم خوب تار میزد ومن عاشق یک تارزن شدم .

امروز  هرچه را که میبینم  بیاد نمیسپارم ترجیح میدهم ذهنم را آسود بگذارم  - در دنیا غوغا ست وجنجال وسر زمینها بهم ریخته آذوقه کم و گرسنگی بیداد میکند  تنها یک سوم مردم جهان دررفاه بسر میبرند ! بقیه نوکران / بردگانند/ ویا بیخیال روز را به شب میرسانند   .نه ! مهم نیست چیزی را بخاطر بسپارم چیزی نیست  ونیاز ی نیست که گناهی را ببخشم  چون آنرا دیده ولمس کرده وچشیده ام  چه کسی در جهان میتواند ادعا کند که پاک وبیگناه است مگر آن طفل شیر خوار که دربغل مادر است !

من آنچه را که میبینم  از دیده ام بسرعت دور میشود  با شبنم لطیفی شسته میشود  وهنوز گناه را ندیده فراموش میکنم  . زمانی میگذرد که فرا سوی سر این مردمان  میگذرم  که تابش آفتاب  عقل آنهارا خشکانیده  وامروز دیگر خودشان نیستند در یک منبع آب جوش درحال تفکر به سود ها وزیان ها هستند  من درخیال باغچه ام .که مرد  روزی چقدر با صفا بود  ودرخیال اندیشه هایم که آنهارا با چه کسی قسمت کنم ؟ .
در سوزش ورنج این دنیا در میان اینهمه شورش / گرسنگی  / بیخانمانی / بیماری / دربدری / آوارگی / چشم همه به آن « گنده لات » ویا آن « چپ چشم» که مانند رباط میایستد خنده را نمیشناسد   ما مانند دانه های تسبیح در دستهای کثیف آنها بالا وپایین میرویم وجا بجا میشویم  وچه احساس قدرتی بما دست میدهد که به شیخک تسبیح نزدیکتر شده ایم وچه بسا زود تر همان گلالگ تسبیح شویم با نخی دراز که سرآن به گورستان رویاهایمان پیوند وگره میخورد .

دیگر نمیتوانم بنشیم وبه وطنم بیاندیشم  ؟ اصلا نمیدانم وطنم کجاست ؟ مرزهارا نمی شناسم  درعین حال با اسب راهوار خیال مرزهارا از هم میگشایم وهرکجا که میل داشته باشم میروم .

نه ! دیگر سری به افسانه ها تمیزنم ودیگر درپی آن نیستم که درکشتی که خواهند ساخت  بابادنهارا بر افرازم  دیگ میلی ندارم به لانه سیمرغ سر بزنم وآواز  اورا بشنوم  او نیز خاموش شد  وخاموشی نصیب همه ماست باید خاموش نشست تا زیر تازیانه نقابدارن  له نشده ونمرییم .

پزشک معالجم نمیداند که من چندان میلی باین زندگی ندارم به زور میخواهد مرا زنده نگاه دارد وهر روز بر تعداد جعبه های قرص ها افزوده  میشود .
روز ی جعبه های سیگار کنارم بود وبزرگترین لذتم این بود که درزیر افتاب بهاری کنار یک روخانه بنشینم وقهوه بنوشم وسیگاری پشت بند آن به ریه هایم بفرستم  حال معلو شد ریه هایم کوچکند وقلبم بزرگ !
سیگاررا نه تنها از من بلکه ازهمه گرفتند بعنوان اینکه هوا را آلوده میسازد درحالیکه آنکه میل داشته باشد سیگارش را میکشد درهمان آلودگی وشما برده دارنید که هوا را باین صورت کثیف درآورده اید .

خاموش خواهم نشست  باهمین تکمه های زوار دررفته وخطوط هندی پاکستانی عربی !!!  بگذار همه جهان از من سخن بگویند  - چه میخواهند بگویند ؟  آه چه گفته وچه نوشته جلویش را باید گرفت !
خاموش مینشینم  وبه گیاهان نرسته ازخاک میاندیشم  دیگر گلی یافت نمیشود تا آنرا ببویم هرچه هست مصنوعی ویا رنگ شده است گل سرخ گم شد / گل یاس گم شد / وامروز هر گیاه هرزه ای خاموش میروید  وما شاهد جنبش  روییدن او هستیم  هر جانوری میجنبد  وآهنگ جنبش او باید مارا تکان بدهد  هرانسانی  در درونش میاندیشد  اما کسی اورا نمیشناسد واو درخاموشی فرو میرود .
حال امروز شاهد چهچه مرعان از لانه وتخم درآمده باهم به آواز پرداخته اند وچشم امیدشان به آن .....
گنده لات است  من آوای ترا ایدوست  در خاموشی میشنوم .
 سروشی است جاویدان  ودرآن زمان است که آن خاموشی گم شده خودرا میابم وسپس دوباره به خاموشی فرو میروم .
ای همه آرامشم از تو\پریشانت نبینم / شب گذشته تمام مدت باین آهنگ زیبا گوش دادم وبرگشتم به همان سالهای گذشته اگر چه دردناک بودند اما مسکنی هم درکنارش بود  اگر چه زهر بود اما پاد زهری داشت وآن آوای موسیقی بود که آنرا هم از ما گرفتند وحال چند بچه دلی دلی کنان با تار وتینور برایمان میخوانند .
پدرم وقتی مرد من تازه بالغ شده بودم 
باغ ما هیچ  سایه ای از داناییها  نداشت 
باغ ما جای هرزه دران  وکرم های بی احساس بود 
باغ ما  نقطه برخورد  عشق یک طفل  بین قفسها بود 
دیگر کسی مرا به میهمانی دنیا دعوت تکرد 
دیگر به تماشای چراغانی شبهای عید نرفتم 
تنها درکوچه وپس کوچه های شک وسپس یقین نشستم /پایان 
--------
ثریا ایرانمنش « لب پرچین » / اسپانیا /ششم فوریه دوهزارو نوزده میلادی !