سه‌شنبه، بهمن ۱۶، ۱۳۹۷

صدایم کن .....

ثریا ایرانمنش « لب پرچین »!


شما هر گز نمیدانید  - زمان در شام تنهایی
درون جان افسرده 
چه سنگین . گرانبار است 

شما هر گز نمیدانید - دقایق- لحظه ها - دم ها -
در آن بستر  که دل تنهاست 
چه غمگین  ودل ازار است 

نفس در سینه میگیرد  صدا درنای میشکند 
نگاه بی رمق در سایه دیوار می خشکد 
دهان چون  برکه بی آب 
زبان سوزان  وتن رنجور  وتبدار است .........

و.... امید چیزی است  که مانند یک \رنده  درون جانرا میکاود  وجای میگیرد وبتو جانی تازه میدهد  .
همین کلام نا چیز که نامش امید است  گاهی چنان خوش آهنگ است  که میل نداری هیچگاه آنرا ازدست بدهی .
من درون خانه خود خدایی را دارم که با من دوست است - با من همراه  هست وهیچگاه درصدد توبیخ وتنبیه من بر نیامده ونمی آید . درگوشم زمزمه میکند که اگر مرا نمیبینی به جای پاهایم روی زمین بنگر به فرشته هایی که ناگهان سر راهت قرار میگیرند  وترا از فرو افتادن به قعر دره نامرادی نجات میبخشند  روزی باو گفتم « 
مدتهاست که جاپای ترا ندیدم ُ درآن زمان که رنج میبردم وتنها بودم ُ درجوابم گفت : 
راه سخت ودشوار بود خیلی دشوار بود من مجبور شدم ترا برشانه هایم بگذارم واز گردابها ردشویم باز جای پایش را درکنارم دیدم وبوسیدم . خیال نیست . وهم نیست . گفتاری بی مورد نیست / حقیقتی است غیر قابل انکار ومن خودرا باو سپردم .

روزی که برای  دیدن دخترم وارد ایالات  متحده میشدم در واشنگتن توقفی داشتم دختر عمویی داشتم که در آنجا زندگی میکرد وظاهرا وکیل شده بود باو تلفن کردم وگفتم اینجایم تا هواپیمای بعدی وقت دارم ترا ببینم حد اقل بدانم چه شکلی شده ای وتو مرا ببینی ! درجوابم گفت مگر دراصل موضوع فرقی میکند؟  من اینهمه راه بیایم تا ترا ببینم اینهمه سال ندیدم \پیوندی بین ما نیست . ا بین خانواده ما وپدری برای هیمشه رشته بر یده شده بود  مانند حال !  اما من همیشه این احساس رادارم که میتوان  باز پیوندی تازه بوجود آورد  اما خوب او درآمریکا بزرگ شده ودرس خوانده طبیعتا یک ماشین شده  / یک نمره / یک رباط !و راست میگفت هیچ پیوندی بین ما نبود 
نه ! نه گریستم ونه غم خوردم  زندگی را همان جور که بود پذیرفتم وساعتهای متمادی درون یک صندلی نشستم تشنه وگرسنه تا آن کامیون عظیم که مانند یک اطاق بود ومن تا آن ساعت گمان میبردم اطاقی است خالی - به حرکت درآمد ومارا بسوی هواپیما به مقصد ماسا چوست برد .
مدتی آنجا بودم  دوستانی داشتم  با تلفن با آنها گفتگو کردم برای دیدارشان هشت تا ده ساعت راه بود تازه فهمیدم که چرا دختر عمو نیامد .
اما او درخود واشنگتن  بود !  به نیو پورت رفتم چقدر زیبا بود اما خانه من نبود  در سوپرهای عظیم حالم بهم میخورد نه ! اینجا جای من نیست  تنها چند موزه را دیدم دانشگاهی که قرار بود پسرکم را بفرستم دیدم وچند پل وچند دریاچه وودرآخرین روز هم برای اولین بار درعمرم یک خرچنگ خوردم !!! وصبحانه  را با پن کیک واشک چشم تمام کردم . زن وشوهر هردو کار میکردند وهردو تحصیل فرصت نداشتند مرا برای تفرج وگردش بیرون ببرند .
نه دراین سر زمین باید پول فراوان ویک اتومبیل ویک هفت تیر داشته باشی تا بتوانی زنده بمانی همان دهکده کوچک خودم با همه نواقصی که دارد هنوز امن است وهنوز در خیابان زنان ومردان بتو لبخند میزنند درنگاهشان مهربانی موج میزند مجسمه نیستند فورا برگشتم با همه عشقی که دردلم بود برگشتم .
کتاب کوچکی در یکی از موزه ها خریدم سر گذشت واشعار زیبای ( امیلی دیکنسون) شاعره قرن نوزدهم بود که هیچ لذتی از زندگیش نبرد وناکام  مرد اما اشعارش جاودانی ماندند ........

 درخروش باد  این نغمه چه شادی افزاست 
اما چه بیداد گر  است این طوفان 
که این پرنده  کوچک را هراسناک میسازد 
اورا که به دلها گرمی بخشیده است .

من در سرد ترین مکانها 
ودر شگفت آورترین دریاها  نوای  اورا شنیده ام ........ امیلی دیکنسون .
Favoritt Poems 
Henry Wadsworth
Longfellow
New york
او بی تردید دریک عشق شکست خورد  وهنوز در سالهای جوانی  بود که برای همیشه تا پایان زندگیش تنها ماند زندگی اورا کم وبیش اکثر خوانندگان اهل بخیه میدانند .
پایان 
ثریا ایرانمنش « لب پرچین » / اسپانیا / 05-02-2019  میلادی !