سه‌شنبه، بهمن ۱۶، ۱۳۹۷

قسمت سوم !

ثریا ایرانمنش « لب پرچین » !

راستی من به که مانم ؟ بکه مانم ؟
نه بدان سایه شبرنگ 
نهان کرده نگه درنگه سنگ
نه بدان  بانگ دلاویز که جان میسپرد 
در نفس باد 
نه به بانگ و نه به فریاد ...
راستی من بکه مانم ؟
نه ترا مانم .دانم  که بخود نیز نمانم 
نه سپیدم - نه سیاعم 
نه سرودم - نه نگاهم  نه یکی نقش پلیدم - نه یکی رنگ تباهم .......
-------
 ما همین  که هستیم  بوده ایم وهستیم تنها آدمها وزمان عوض شدند اگر صد بار انقلاب کنیم وصد بار ریاست  وشاه عوض نماییم باز همین هستیم که هستیم  نگاهی به تاریخ ما نشان میدهد که  درما هیچ ریشه ای شکل نگرفته هر گاهی شاهی / رهبری/ ملایی بر سر ما سوار شده تخم ریزی کرده ودردست اجانب وخارجیان مانند موم شکل گرفته ومجسمه بی هویتی شدیم . 
تنها یک پرانتز کوچک بین دوشاه پدر وپسر باز شد که آنهم باز به دست خودما وبانوان  اولمان ویران شد !
شاه ویا رضا شاه نمیتوانستند خانه بخانه بروند وبه مردم درس میهن پرستی بدهند ملت ایران تشکیل شده از مشتی قبیله های گوناگون حتی در ایالتهای خودشان بین خودشان باز جنگهای حیدری ونعمتی  بیمان میاد  نماد آنها دو ایل بزرگ قشقایی وبختیاری ها یکی در کوه های بختیار ی دیگر در کوهها ی سر بفلک کشیده دماوند  و .
پا به هراستانی که میگذاشتی ومیخواستی با آنها یکی شوی فورا روی برمیگرداندند  مشهدی به تبریزی فحاشی میکرد کرد به لر بد میگفت  اینها دیگر دست خود ما بود طبیعی است زمانی یک پیکری ضعیف شود بیماری از هر سو باو حمله ورشده ودرمان پزشکان فرصت طلب بعنوان همراه وهمگام بسوی |ان بیمار میشتابند جانش را نجات میدهند اما روحش را از او میگرند . ایران ما روحش را ازدست داده است روح وطن پرستی ومیهن پرستی وهمنوع  وهموطن خودرا دوست داشتن ودرحفظ منافع سر زمینش کوشیدن . نه ! اینکار را از هیچ ایرانی نخواهید چرا که منافع برای او حرف اول را میزند ایرانی همیشه گرسنه است / گرسنه شهوت / گرسنه شهرت وگرسنه طبع سیر نشدنی خود .
در ان زمان  بچه حاجی لباس وکت شلوار ایوسن لوران وپیراهن دیور میپوشید  دراین زمان هم باز این تحفه ای تازه سر ازتخم حرام وحلال بیرون آورده  نوکر مد سازا ن هستند که برای |آنها سامان تعیین منیکنند وبقول مادر مرحومم که میگفت این همسر تو تنها درلباس شکل آدمیزاد دارد در درونش هیچ است / پوچ است وتوزندگی ات را بیهوده درراه او به هدر میدهی آنروزها  نفهمیدم  امروز که فهمیدم دیراست برای جبران آنچه را که میداشتم ومیخواستم از دست دادم .
من در یک خانواده اصیل / نجیب  ونیمه زرتشی به دنیا آمدم واین اختلاف را از کودکی احساس کردم از مادر بزرگ پدریم گرفته تا همکلاسیهای شیخی و بالا سری و غیره رنج را ازکودکی با همان پالوده شیرین  نوشیدم وبا من درآمیخت درخونم نشست . عشق را از همان آ|غاز کودکی که نسبت به پدر جوان وزیبایم داشتم  فرا گرفتم وچه زود مارا راها کرد ورفت ومن مجبور شدم درخانه دیگری بزرگ شوم وسرزنش خار مغیلان بر قلبم وروحم بنشیند بنا بر این درانتظار آن شه زاده سوار بر اسب سپیدم نبودم باید درس میخواندم وپس از گرفتن کارنامه کلاس نهم برای ادامه تحیصیل به کار پرداختم  برایم مهم نبود چه کاری میبایست مخارج تحصیل ولباسم را خودم بدهم حرمسرای شاهزاده لبریز از این خورده بچه ها وزنان حرم بود جایی برای من نبود این خود من بودم که میبایست از میان \انهمه لجنزار خودمرا بیرون بکشم مهم نبود درباره ام چگونه میاندیشند اولین عشق من یک نوازنده تار بود! که تا روز مرگش نه تنها بامن عشق حرمتی نگذاشت بلکه رنج مرا بیشتر کرد ودلیلش هم این بود که چرا اورا رها کرده ام وچرا به همراه  او دوره گردی را |آغاز نکرده وهمسر او شوم نیمی کلیمی ونیمی به ظاهر مسلمان بود 
وآخرین ضربتش را نیز بمن زد و|انچه از مایملک \ان نامرد بجا مانده بود  نصیب گرگ ویا نصیب او شد وتوانست درنیاوران خانه بخرد وزن بگیرد وبا شکوه جلال زندگی کند وسپس به شکل یک میمون سوخته درآمده درگوشه ای بخاک سپرده شود با همه حشر ونشر داشت با بهودیان ساکن بورلی هیلز ودکترها وپزشکان که میل ندارم نام آنهار اببرم وسر انجام در خلوت رهبری همنشین وهم منقل او شد واعجب \انکه باهمسر نا مرحوم منهم همکلاس بود خداوند در وتخته را خوب بهم جفت کرده بود !
روزگار سختی بود خیلی سخت ودیگر میل ندارم درباره اش نه بنویسم ونه چیزی بگویم پای خیلی ها درمیان بود آنهاییکه روزی از ریز سفره های شاه میخوردند درلندن ناگهان  عکس خمینی را در قاب  درسال پذیرایی اطاقشان گذاشتند ! 
آنهاییکه زمین های سعادت \ابادر قول نامه کرده وبا پولها فراری شدند ودر گوشه  خود وبرادر گرامیشان با مرحوم قاشچی  در کار  خرید وفروش اسلحه درزمان جنگ ایران وعراق دست یافتند اینها همه از پسر حاجی حمایت میکردند من تنها شده بودم دوستان همه بسویی رفته بودند ویا مرده بودند .ویا درزندانها بودندویا تصادفات اتومبیلی داشتند !! تنهای تنها بودم |آنها این ازاذل اوباش جدید حال پر وبال پیدا کرده بودند تریاک را با عرق مخلوط کرده به همسرم ویا همان بچه حاحی میداند واز او امضاء میگرفتند باو گفتند شر همسرت را ازسر وا کن به هوم آفیس بگو که این گاردین بچه هاست / ده میلیون پاند آن زمان برای خودش ثروتی بود  . روزی نامه ای از هوم آفیس داشتم که برایم نوشته بود: 
شما بعنوان گاردین بچه ها  بیشتر از حد معمول مانده اید یا دلیل آنرا بگویید ویا با یک صورتحساب بانکی برای تجدید ویزایتان مراجعه کنید زمانی بود که همه مرزها بسته بودند تنها مرز ترکیه واسپانیا وایران باز بود .....چی ؟ گاردین ؟ مگر تو قید نکردی همسر توام ؟ کو.؟ آن قباله ازدواج؟ قهقه ای زد وگفت قباله جایش امن است |ان وکالتنامه ایرا که درایران بتو گفتم امضا کنی بی آنکه بخوانی برای \آن بود که خیلی چیزها بنام تو خریده بودم  حال طی \ان وکالتنامه حق طلاق ترا نیز داشتم !!! روی زمین پهن شدم  بعد بلند شدم وگفتم خوب گوشهایت را بازکن / من مدارک زیادی از تو دارم اگر پایت به ایران برسد جایت زندان است واین حد اقل بعلاوه هنوز دوستانی درایران  دارم که با لاجوردی جور شده اند همانهایی که دردبار دلقک بودند وشاه را میخنداند بعلاوه یدان دختر برادت مجاهد شده است برایم کاری ندارد که ...... اینجا ساکت نشست وگفت خوب من دوهزار پوند به حساب تو میریزم درعوض تو یک چک دوهزار پوندی بمن بده ومن ماهی پانصد پوند برای مخارج بچه بتو میدهم امادیادت باشد من میخواهم خانه را بروشم بایدبری لندن ودریک آپارتمان اجاره ای زندگی کنی !!!!  گفتم متشکرم ! من نه لندن میروم ونه دراینجا میمانم من میروم اما با بچه ها ! گفت کور خواندی بچه هارا نیمتوانی ببری برایشان دارم پاسپورت انگلیسی میگرم برای خودم هم اقامت داپم گرفته ام ! بچه هارا جمع کردم وگفتم روز سرونوشت سازیست چکار کنیم ؟  همه گفتند باتو خواهیم آمد تنها پسر بزرگ تازه وارد دانشگاه شده بود گفت من درهمین جا میمانم شما بروید وما راهی اسپانیا شدیم باز با چند چمدان وچند نوار موسیقی وچند کتاب چند دست لباس ودر یک آپارتمان محقر ویخ کرده وسرد بدون |اکه کلامی زبان بلد باشیم سکونت کردیم بچه هارا به مدرسه انگلیسی گذاشتم وصورتحساب را برای پدرشان میفرستادند من بودم چهار صد پاند ! 
مهم نیست دخترم گفت میروم بیبی سیتر میشوم  نه عزیزم درست را تمام کن او نقاش زبر دستی بود ودر\ارت ونقاشی ودیگر ی در شیمی وزبان نمره های عالی داشتند وآن پسرکم هنوز ده ساله بود  چرخ خیاطی را که قرض کرده بودم جلویم گذاشتم واز زیپ شلوار بو گند بنا تا لباسهای فلامینکو که بوی عرق وپهن اسب میدادند شروع کردم مهم نبود ناهار امروز آماده است !!!!  یک روز  دیدم با یک چمدان  محتوی نوارها وکتابهای من وارد شد ! اوه خدای من ! دوباره ! آن روزها همسایه نزدیک مرحوم سهراب اخوان وهمسرش بودیم !  گریان به روی پاهایم افتا د خانه را فروخته بود حال گویا فهمیده بود که دیگر نمیتواند حریف من بشود رفقا رهایش کرده بودند پولهایش را برده بعنوان بیزنس وغیره وخورده بودند وحال وباو فحش میدادند .
نه ! بهر روی چند روز ماند خیال کرد اینجا ایران است  یک دکه ارمنی را که مثلا بار بود یافت ودوباره رفت وگویا درحین مستی به زن او چیزی گفته بود که اورا بیرون انداختند وباغبانی که داشت چمن هارا میزد درخانه را کوبید وگفت ؛ 
سینورا بیا این شوهرت را جمع کن همه اهل این ساختمان اعتراض کرده اند ُ اورا دیدم .که میان چمن ها افتاده ودارد فریاد میکشد اورا برداشتم سوار آسانسور کردم ودرون اسانسورباو گفتم فورا همین امشب از اینجا خواهی رفت درغیر اینصورت .....ناگهان نمیدانم چه نیروی بر من هجوم |آورا مشت محکمی بصورت او زدم گویا چشمش لطمه دید اما رفت . مدتی گذشت خبرش را از ایران داشتم درایران هم عده ای رفته عده ای مانده  او از عرق فروشان با دبه های پلاستیک عرق میخرید مست میکرد  وفحاشی را به خاتواده برادرش و......بگذریم موقع آمدن درفرودگاه اورا گرفتند ودوسال زندان بود وما همه نفس راحت کشیدیم \پس از دوسال بیرون آمد هنوز ته ماندهای برایش دراین بود با همسر برادر زاده اش رویهم ریخت یک دختر بیست ودوساله با او راهی اسپانیا شد حال دیگر غب عب میداد که بلی ما اینیم .
بهر روی اون نه محرم میشناخت نه نامحرم اودرالکل حل شده بود وسپس با بیمار ی کبد درگذشت میتوانستم اورا رها کنم وبه دست شهردار ی بسپارم  اما برای حرمت بچه هایم هرچه ر ا که قابل فروش بود فروختم حال قرض تا خرخره مرا گرفته بود اورا درون یک دیوار جای دادم که هنوز هم هست !!! 
دخترم هیجده ساله بایکی از همکلاسیهای مدرسه اش عروسی کرد امریکایی بود ورفت امریکا دختر دیگرم مشغول کار شدونان آ|ور خانه وپسرکم که حال چهارده ساله شده بود در خانه با کارهای کامپیوتری به بعضی از شرکتها کمک میکرد  امروز او مرد بزرگی شده صاحب زن وفرزند است دخترم صاحب دوفرزند برومند شد نوه ام سال گذشته فارغ التحصیل شد دختر کوچکم با یک دکتر داور ساز عروسی کرد پسر بزرگ مجرد درلند ن باقی ماند امروز من سر فرازم خیلی هم سر فرازم از اینکه تنها هستم مهم نیست مهم این است که توانستم حیوانی را مهار کنم وافسار بردهانش بزنم - توانستم خودم وبچه هایمرا از تمام آلودیگهای زمانه دور نگاه دارم امروز بیست شش سال ازعروسی دخترم میگذرد شکل خود من شده است همان قدرت روحی وبدنی وشانزده سال از عروسی دختر کوچکم و هیجده سال از عروسی پسرم !!! وخودم هنوز جوان مانده ام میدانید چرا ؟ برای  آنکه  همه دنیارا درون قلبم جا داده ام وهمه رادوست میدارم ورشک وحسد در زندگی من جایی ندارند ودروغ وریا ابدا . گذشت زمان ورنجها تنها خطوط اطراف دهانم را عمیقتر کرده است اما به پیکرم دست درازی نکرده وبه روح پاک وشعور باطنم نیز وهنوز عشق آن سرزمین درون جانم رامیگزد آن خاک کویر که مرا دردامنش پرود باهمه نامهربانیهایش  ...اما خودی بود!  . پایان خلاصه یک زندگی !ثریا 
بی ای عشق بسوی که گریزم 
بانو  ای یاد سوی که شتابم 
وز تو ای روسپی مست  
چهره پنهان چه کنم ؟ رخ زچه تابم ؟ 

نه امیدی - نه سرابی 
نه درنگی - نه شتابی 
نه سر.ودی - نه نگاهی 
نه سپیدی ونه  سیاهی 
راستی -من به که مانم ؟  « دکترحسین هنرمندی »
ثریا ایرانمنش « لب پرچین » / اسپانیا -05--2--2019 میلادی !