قبل از آنکه هنوز تصمیم بگیرم از لندن بروم روزی برادر ناتنی ام بعنی پسر شوهر مادر بمن زنگ زد وگفت یک توقف کوتاه بین امریکا و تهران دارم چطوره همدیگر را ببینیم وقهو ای بنوشیم !. قبول کردم وقرار. شد فردا بعد از. ناهار اورا در یک قهوه خانه یا چایخانه ببینم از من خیلی کوچکتر بود وتازه به آمریکا رفته میخواست فیزیک اتم را بخواند ! باو گفتم :
احساس عجیبی دارم نمی دانم درست است بچه هارا به خارج کشاندم احساس گناه میکنم !خندید وسپی گفت :
پس تو از چیزی خبر نداری ؟! نپرسیدی چرا به تهران میروم ؟ الان دیگه وقت احساسات نیست ما دانشجویان کنفدراسیونی یکی یکی برمیگردیم در ایران انقلاب بزرگی صورت خواهد گرفت واول جمشید آموزگار خواهد آمد و....پرسیدم ،چی گفتی ؟!انقلاب مگر ایران کوبا ویا یک کشور امریکای جنوبی است ؟!
درجوابم خنده ای کرد وگفت :من فکر میکردم میان زنان فامیل تو از همه باهوش تر وجلو تری از زمان بچگی ترا میدیدم که از زمان خودت جلوتر میروی حال از من میپرسی اتقلاب درایران معنی ندارد! خبر نداری که طرف دیگر خودرافرعون مینامد با آن سیرک تاجگذاری که همه دنیا بما خندیدند .
گفتم همه دنیا غلط کردند آن سیرک را برایش را ه انداختند تا دنیا بفهمد که زنان ما تا کجا پیش رفته اند !!!تو دیگه چرا ؟تو که پدرت شاهزاده میرزا میباشد تو چرا تو ًکه وضع مالی خوبی داری اتقلاب را تا جایی که من خوانده ام معمولا کارگران وآنهاییکه دچار .... اما حرف میان گلویم گیر کرد بیاد حلبی آباد وزنان ومردانی که در گورستان زندگی میکردند ومن هرسال برایشان غذا میبردم خیلی ها غذارا قبول نمیکردند درحالیکه درون یک گودال بودتد شاید او حق داشت زندگی در سر زمین ما دو شقه شده بود بالایی ها وپایینی ها وزتان که تازه آزادی نسبی خود را به دست آورده بودند بجای آنکه به دنبال بقیه آن برون و از دولت بخواهند که چرا سهم مرد دوبر ابر زن است وچرا مرد حق دار زن را شکنجه داده وهرگاه میل داشته باشد اورا رها کند نمونه اش خود من در دادکاه خانواده که رفتم برگ جدایی را ارائه دادم سر م موعد که سه ماه بعد بود به دادگاه رفتیم اول او وارد اطاق قاضی شد ومن روی یک نیمکت در راهرو منتظر بودم مردی کنارم نشست که به ظاهر وکیل بود بمن گفت :برای جدایی آمده اید ؟
گفتم بلی
پس از مقداری گفتگو و علت جدایی آن مرد بمن گفت :
تا هنوز وارد آن اطاق نشده اید شما خانم فلانی وهمسر جناب مدیر کل وصاحب خانه وبچه ها هستید پس از آنکه از آن اطاق بیرون آمدید دیگر برای ایشان وجود ندارید وباید از آن پله ها پایین بروید نه پول دارید ونه صاحب بچه ها وخانه خواهید بود برادرانه بشما نصیحت میکنم که کوتاه بیایید این آزادی نیست که بشما کادو داده اند تنها حق دارید رای بدهید اما هنوز این مرد است که ارباب وحاکم شماست شریعت در. قاتون اساسی این را گفته است وبلند شد ورفت .
به نصیحت آن فرشته نجات عمل کردم ودر اطاق در جلوی میز قاضی گفتم که نه !منصرف شده ام بچه هایم را بیشتر دوست دارم ومزاحم ایشان هم نخواهم بود اما با چه حالی دوباره به آن زندان خاکستری با درهای آهنی به رنگ خاکستری برگشتم وکم کم به خیال فرار. بسوی غرب در مغزم نقش میبست او باز هم شد همان دکتر جکیل و مستر هاید ومردی هزار چهره حال درکنار این پسرک نوجوان نشسته ام که میرود تا برای من آزادی را بسته بندی کرده برایم بفرستد تازه فهمیدم که این رشته سرش درکدام جویبار است واز کجا آب میخورد بدون خدا حافظی با چشمان اشکبار اورا ترک کردم ومیدانستم که دیگر نه روی شاهنشاه را خواهم دید ونه برای تولد فرح خانم گل میبرم ونه روی وطن را حال بیچاره تر کمر کش خیابان کنزیکتون را گرفتم ورفتم بسوی سر نوشتی نا معلوم .....نا تمام
ثریا /(لبپرچین)اسپانیا