دوشنبه، بهمن ۱۵، ۱۳۹۷

بی من از .....

ثریا ایرانمنش «لب پرچین »!

بمناسبت چهلمین سال شورش درایران !

ساعت چنده ؟  هنوز خوابم ؟! یا بیدار ؟  از چهار صبح بیدارم دوش هم خواب را ازچشمانم بیرون نکرد وخستگی  تنم را  بیرون نراند .
خبرهارا گوش میدادم احساس کردم یک آرامش قبل از طوفان بر جهان حاکم است وعالیجناب پاپ فرانسیسکو که من خیلی باو ارادت دارم عازم امارات  وجزایر عربستان شده   استقبال خنکی بود نه بوسه ای ونه حتی دست !دلم میخواست برایش مینوشتم  که سر راه آن کلیدی راکه به آن روباه بنفش داده اید پس بگیرید وبه یک خوک دیگر بدهید امسال در تقوم چینی ها سال خوک است بنا براین حتما یک خوک بر سر زمینهای بیچاره وبیسواد نظیرما حاکم میشود !

مهم نیست  ! تا بوده همین بوده  همیشه  عده ای حاک وعده ای محکوم بوده اند که به آن حاکمین باج بدهند وخدمتگذارشان باشند  چیز تازه ای نیست  ما اسیر زمان ومکانیم واین  آدمها هستند که عوض میشوند عده ای میروند وجایشانرا به عده دیگری میدهند یا احمق تر ویا هوشیار تر .

حوصله نوشتن  چیز های جدی را ندارم پر خسته ام شب گذشته نخوابیدم  معلوم است شام نخوردم حوصله شام خوردن نداشتم  بیادم آمد که همسر نازنین وزیبای من چگونه دردست آن خواننده لب کلفت وچپ چشم افتاد وهفته ها بخانه نمی آمد نه ظهر برای ناهار ونه شب برای خواب ! برایش میخواند : 
بگو در شبهای تو چی میگذره 
بی من از شبای تو کی میگذره  / تو به میخونه مرو عزیز من  / من برات محفل ومیخونه میشم .......وشد !
او هم خوش قد وبالا بود وهم مدیر کل وهم حسابی پولدار وبرای حفاظت من وامنیت داخلی و خارجی من یک راننده جوان خوش قیافه استخدام کرده بود ! ودختر خواهرش ایران کوری که چپ وکور مکوری بود ندیمه همیشگی من ومن ؟ درون اطاقم داشتم به سنفنونی شماره ۲ راخمانیف گوش میدادم وصدای موزیک را آنقدر بالا میبردم که  هیچ صدایی را نشنوم / راننده بدبخت درون اتومبیل نشسته بود  سرانجام باو گفتم برو من جایی نمیروم او گفت چکمه هایتانرا بدهید ببرم واکس بزنم  چکمه ها را باو دادم  رفت وموقع رفتن دخترم به کلاس پیانو بود برگشت !!! من اجازه نداشتم رانندگی کنم ؟! 

تنها چیزی که میان این همه زن ودختر که اطراف اورا گرفته بودند این خانم مرا بیشتر رنج میداد با مژه های مصنوعی لبان کلفت پستانهای گنده وبو گندش !!! خواهرش نیز با یکی از فامیلهای نسبی ما یک عروسی سوری راه انداخت وپس از سه ماهم طلاق گرفت .
 خیلی چیزها هست که نمیتوان گفت ونوشت ویا بر زبان آورد بقول معروف تف سر بالاست !
حال تمام شب این آهنگی را که منحصرا برای همسر بنده میخواند  بیادم آمد وشد ورد زبانم !!!!! آخه همسرم جناب مدیر کل خیلی اهل می ومیخانه وبار و این حرفها بودند ! وزن که دیگر جای خودش را داشت .
من تنها مادر بچه ها بودم  وبانوی خانه به به چه افتخار بزرگی بوی بدی به مشامم میرسید مجلات هفتگی ناگهان  زندگی یاسر عرقات ولیلا خالد را میان صفحات خود جا دادند وقدسی خانم سر دبیر یکی از هفته نامه ها ناگهان نوشت که من هیچ کاری را بدون اینکه بگویم بسم الله رحمان رحیم وسه تا قل حوالله انجام نمیدهم ! یعنی چه ؟ این چه بویی است ؟ بوی فرار مردمان فروش تند تند اثاثیه خانه به ثمن بخش وفرار به سوی اروپا چی شده ؟ من قراربود که به اروپا بیایم اما میل داشتم پسرم به سن قانونی برسد تا بتوانم برایش پاسپورت جداگانه بگیرم پدرش اجازه خروج اورا نمیداد دخترها بامن بودند بنا براین توانستم بی آنکه او بفهمد به سراغ تیمسار دهدشتی ریاست اداره گذرنامه بروم واز او بخوام که بمن  کمک کند  چند روز طول کشید توانستم بی \انکه کسی بفهمد پاسپورت پسرکم را بگیرم چند بار با دخترها به اروپا \امده بودم اما هربا او پسرانرا درایران نگاه داشته بود من بخاطر سربازی اجباری واینکه آنها باید تحصیل کنند ودر سربازخانه ها گماشته یاراننده قلان تیمسار تازه به درجه رسیده ویا خانمی  که نوکیسه بود / نشوند میل داشتم آنهار ا از خدمت فراری بدهم میشد سر بازی را خرید اما آنها هنوز خیلی کوچک بودند. بهر روی با چند چمدان و اینکه به زودی برمیگردیم راهی لندن شدم ...... خیلی سخت بود اما گذشت بچه هارا یکی یکی در شهرهای دور واطراف لندن به مدرسه زبان گذاشتم  ونامشانرادرمدارس ملی رزرو کردم اما لندن تنها برای من وبچه ها خطرناک بود ازهمه بدتر هتل شده بود وهمه سر راه برای معالجه یا خرید لباس بخانه کوچک من وارد میشدند بنا براین بهتر بود به شهرستانی  دور بروم طی یک کلاه برداری بزرگی که دختر عموی همسر عزیزم بر سر ما گذاشت توانستم خانه کوچکی خارج از شهر کمبریج بخرم وبا یک کامیون آجر کشی !!! خودمانرا به آ\نجا برسانیم واو .....هنوز منتظر بود اما فرشهارا فروخت بهترین اثاثیه راکه جمع کرده بودم فروخت پیانو  ودستگاه موزیک مرا فروخت تنها چند دست لباس درون کمد برایم باقی گذاشت وخانهرا نیز قول نامه کرد واین تنها آرزویش بود از مدیر کلی خلع شدوافتاد در دست مامورین سازمان شاهنشاهی برای دستبرد به خیلی چیز ها او مسئو لیت تغذیه مدارس را نیز بعهده داشت !!! من درکنج کمبریج تنها با چهار بچه قد ونیمقد بدون اتومبیل وبدون  یک دوست یا آشنا اما دوام آوردم پسرم را به شبانه روزی در شهرکی دیگر گذاشتم ودخترها را بمدرسه و\پسر کوچک هنوز با من بود که اوراهم به کودکستان گذاشتم ! او هرماه ازمن میخواست که کاغذی ار مدارس بچه ها بگیرم وبرایش بفرستم بعد ها فهمیدم که برای ما ارز دولتی میخرد اما ارزهارا با کمک برادرش به قیمت گرانی میفروشد  حواله مرا هم به یکی از دوستانش که درلندن بود ومعلوم نبود مشغول چه کاری است کرده وهرماه مجبور بودم باو زنگ بزنم ودرخواست پول بکنم او هم در صورتحساب یکصد پوند را یکهزار پوند مینوشت وبرای او میفرستاد !!!  زندگی سختی بود خیلی سخت حال فکر میکنم آنخانه بزرگ  وآن اثاثیه آنهمه لباسهای من آن کتابهایی که با هزار امید آ|نهارا درون جعبه ها جای داده وخواهش کرده بودم برایم بفرستد دردست چه کسانی افتاد ؟ بعد ها فهمیدم دیگر چیزی برایم مهم نبود مهم این بود که از دست او فرارکرده ام / انقلاب شد /شورش شد او نمیتوانست خارج شود ....هورا ! چه خوشبختی بزرگی دیگر مجبور نیستم آن قیافه مسخ شده را ببینم 
اما واما رفقا وفامیلش ناگهان سرازیر کمبریج شدند کار ما پذیرایی از این قوم فراری بود یکی مجاهد شده بود دیگری ملحد شده بود سومی پولهای شهرداری را برداشته فرار کرده بود چهارمی  ساواکی بود .
به تماشای تلویزیون مشغول بودم واین مردم  دیوانه را میدیدم که چگونه میشکند پاره میکنند ویران میکنند وشاه را تنها دورن اطاقش دیدم که داشت راه میرفت وچقدر گریستم چقدر گریستم وهنوزهم برایش میگریم برای همسر وولیعهد او نگران نبودم زنک خوب بلد بود که چگونه از موقعیت خودش استفاده کند با حز ب سوسیالیست فرانسه وانقالبیون بده  وبستان داشت و.....غیره کاری ندارم بمن مربوط نمی شود من زندگی خودمرا مینگرم امروز تنها / در میان اطاقهای یخ بسته  راهروهای  تاریک ونمناک بی هیچ یار ویاوری درانتظار کدام معجزه نشسته ام ؟........بقیه دارد