شنبه، بهمن ۱۳، ۱۳۹۷

سورنجان

یک دلنوشته !
---------------
در گذشته  مادرجانم هنگامیکه از دستم عصبانی بود ومن میگریستم میگفت  : 
ایکاش مانند گل حسرت اشک بریزی !
بهترین   مهر وعشق مادری بود که نثار من میکرد ! مدتها طول کشید زمان گذشت درطی این دوران پر مشقت وپر ماجرا مردانی را شناختم  حال یا معلم بودندویا استاد ویا شاعر ونویسنده من در زندان خود محبوس بودم اما همیشه به دنبال این گل حسرت میگشتم تا اینکه اورا یافتم درون  یک کتابی که نام اصلی آن « سورنجان» است واین گل در پاییز میشکفد ودربهار میمیرد وهیچ پرنده ای گرداو پرواز نمیکند درتنهایی خودش زنده میشود ومیمیرد .
در گذشته مردان ما سالمتر  بودند مودب تر بودند ماجرا جو نبودند وخود فروشی را عیب بزرگی میدانستند  چه خود فروشی سیاسی وچه ......همه گرد شعر وشاعری ونویسندگی وترجمه میگشتند ویا تحصیلات عالیه  خیلی کم دور احزاب سیاسی بودند ......ومن دورآنها .
یکی از این نام آوران سر انجام درتبعید ابدیش جان سپرد \
 اما هیچگاه دست از تلاش خود برای زنده نگاه داشتن زبان وادبیات فارسی  بر نداشت واز پای ننشت نامش گرامی ویادش همیشه دردلها زنده است .
روزی برایم شعری فرستاد  که آنرا درلابلای یکی از کتابهایی که برایم میفرستاد یافتم  نام آن شعر همین گل حسرت بود  (وتقدیم شده بود به من )! 

با من سخن بگوی  - ای بینوا  پرنده  افسرده در قفس -
خاموش  وبی نفس / آزرده خاطری ؟
دردام محنت  صیاد چیره دست 
پر بسته طایری ؟  بر خاک تیره این فرش کائنات <
از ذره کمتری ؟  در دوزخ  شکنجه این عمر بی ثبات.
سوزنده اخگری ؟ ای مرغ پر شکسته  دردآشنای من !
برمن نظر فکن  - بگذار تا حکایت غم دل باز گو کنم 
با یار غمگسار  - از جور روزگار - دمی گفتگو کنم .
-------
در باغ کاينات  روزی  که میفشاند گل  ارای آسمان 
صد ها هزار  بذر گل  وسبزه بر زمین  
فرمود باغبان توانای سرنوشت 
من در میان باغ  وچمن شاخ گل شدم 
وقتی بهار گل افشان  ز ره رسید 
در بستر شقایق ونسرین ویاسمن 
من - دختر بهار  
روئیدم  از رحم خاک مهربان - رقصان وشادمان 
تا بوسه زنم  بر نفس صبحدم  با قلب پر نیاز .
تا سر به سجده نهم پیش آفتاب  با سوز وساز 
تا دام فتنه  وافسون بگسترم  با قهر وناز 
----
اما دریغ  ـ  زمانی دختران گل اندام ماه چهره  تابان چو ماه 
بر گرد عارضم به تماشا شتافتند 
تا بوسه بررخ من آشنا کنند 
تا جان ز نکهت  من  پر صفا کنند  
چون باد نوبهار - از من گریختند 
چون ابر کوهسار  از من گریختند 
-----\
با جام پر ز زهر از من گریختند 
با کام  پر ز قهر  - از من گریختند 

اردیبهشت ماه / یک بامداد دلاویز  غم گریز 
وقتی شکوفه های شفقگون عطر بیز
در بزم عاشقان  دژمناک اشک ریز
خندان شدند 
من ـ بینوا گل قربانی ستم 
دریافتم  که دراین خاکدان  غم 

تنها فسرده گلبن  این بوستان منم 
تنها رمیده  خاطر  بی دلستان  منم 
تنها منم  که دراین جاودانه شام  / سوزم تمام 
چون شمع کورسوی به محراب بخت خویش 
چون بوف کور  به ویرانه تخت خویش .
-------------
این اشعار کمی طولانی است ودرجاهایی خط خوردگیها دارد بنا براین تنها به آخرین قسمت آن میپردازم .

از من گریختند  
پروانگان  خرامان دلنواز 
از من گریختند  / وقتی کسی نماند 
یکتن بجا نماند که برمن نظر کند 
حیران وبسته لب  - شبها  به ماتم  دل تنها گریستم 
نالان چو مرغ شب 
تنها درون ظلمت  شبها گریستم 
اکنون بمن بگو : 
ای بینوا پرنده  خاموش در قفس 
از ما دو تن  - کدام  دراین غم مدام 
افسرده حان تر ودردآشنا تریم ؟
با رنج خو گرفته  وبینوا تریم ؟ 
از من مپرس  
بر صفحه مقدر شطرنج روزگار 
من چیستم ....؟ 
بر ریسمان بازی انگشت کردگار  
من کیستم ؟
غبار  در ره صحرای حیرتم 
این بود  سرنوشت ز دیوان قسمتم--------------میم / ح/ شین / کالیفرنیا !
واین جواب نامه ای بود که برای او نوشته بودم .

مردان آن زمان  نمیدانستند خود فروشی جنسی یعنی چه وجنگ وکشتار یعنی چه تنها این امر درمیان سربازان وگارد ها وافسران راه داشت  با آجودانهای جوان خود ؟!
امروز مردان  ما دوجنسه نه بلکه سه جنسه میباشند  اگر قد وقامت وشکلی داشته باشند خودرا به زنان بالای سن میفروشند یا مردان مسن تر برایشان مهم نیست برای آنها مهم است که لباسشان چه مارکی  دارد وپوتینهایشانرادازکدام شعبه چرم ایتالیایی خریده اند !!! وشهرتی کاذب کسب کنند !
وچندصد هزار رباط قاتل  که درآزمایشاگاهها با ژن های نا اصل ساخته شده اند درمیان مردم راه میروند وگاهی هم میکشند یا با کارد یا دشنه ویا با خنجر ......آنها معنای کلام را نمیدانند ونمی فهمند عشق یعنی چه ؟! ........ دریغ ودرد ازآن مردان که رفتند ودیگر جایگزینی هم ندارند . از آنسانها تنها نامی نیک باقی میماند واثری نیکوتر / روانش شاد .ث
پایان
ثریا / اسپانیا / « لب پرچین » 02-02-2019 میلادی !.....

جمعه، بهمن ۱۲، ۱۳۹۷

رزم نامه !

ثریا / اسپانیا /
«لب پرچین »

امروز باران شدیدی میبارد وآسمان یک پارچه سیاه است - کاری ندارم غیر از آنکه آنچه که دیده وشنیده ام روی این صفحه بیاورم : اگر حروف مانند هزار پا  بهم نچسپدند ؛
 چند روز پیش در برنامه ای  شنیدم که کارگردان معروف   فیلم « پدرخوانده »  سی باز شاهنامه فردوسی را دوره کرده تا ازمیان آنها قهرمانانی را بیابد وفیلمی بسازد مصاحبه اورا نیز دیدم واو اولین بار با فرهنگ ایرانی از طریق خیام که ( اداوارد فیتز جرالد  ) ترجمه کرده بود آشنا شده وسخت تحت تاثر اشعار حماسی وابیات شعرای ایرانی قرا ر گرفته بود /حال درشاهنامه به دنبال قهرمانانی میگشت  که بتواند  از آنها فیلم بسازد اما آنقدر پهلوانان زیاد بودند که خود نمیدانست کدام را انتخاب کند .
اگر زبان یونانیان   به هومر ورزم نامه جاوانی او ( ایلیاد) مینازد  ما نیز به فردوسی خود وشاهنامه او افتخار میکنیم  ایلیاد چندین بار دست به دست گشت ومقداری از او زده ویا اضافه شد  بهر روی حال درکنج موزه یونان باستانی خوابیده وشاید نسل  جوان ابدا ندانند که چینین جواهری پشتوانه سر زمینشان میباشد .
اما شاهنامه ما یک اثر بی نظیر وجاودانی در زبان وادبیات پارسی میباشد  که تاریخ زیادی را پشت سر گذارده است  قبل از فردوسی  ( مسعودی  مروزی ) روایاتی رزمی  زیر عنوان شه نامه سرود  که به دست غلامی تیره روز وبدبخت کشته شد وفردوسی  باو ارج گذاشت وهمان سروده هارا در اول کتاب شاهنامه گذاشت  نامش ابوالقاسم واهل طوس بود اما گروهی از اعراب  که میل داشتند اورا نیز جزئی از اموال  باد آورده خویش بگذارند  نامش را حکیم ابوالقاسم  منصور ابن  حسین  فردوسی گذاردند اما او همچنان ابوالقاسم قردوسی  باقی ماند  که  دهقان زاده ای بود  واز مال ومنال دنیا تنها یک شعور ویک عقل کافی داشت  البته درهنگام کودکی  از کسب معلومات بی نصیب نماند  حسی دراو وجود داشت وسخت دلبسته وطنش بود  طبع سخن سرایی داشت   وچنان کارش بالا  گرفت که در  رده شاعران دربار  سلطان محمود غزنوی درآمد وبه عزنین رفت . 
آنچه که درچهار مقاله عروضی سمرقندی نوشته شده  نامش همان ابوالقاسم فردوسی بود نه بیشتر  در دربار سلطان ترک نژاد  سلطان باو اشارت کرد که شعری در وصف زلف یار بسراید واو چنین سرود 
مست است بتا چشم  تو تیر بدست               بس کن  که زتیر تو  چشم مست تو بخست 
گر شد عارضت  زره عذرش هست              کز تیر  بترسد  همه کس  خاصه مست 

وسلطان  فرمود که واقعا  محفل مارا فردوس برین کردی وشاید از همان زمان فردوسی باقی ماند و
البته درآن زمان دهقانها رعیت نبودند دهقان به کسی گفته میشد که زمین داشت  واملاکی  و نسبتا در رفاه میزیستند .
بگذریم داستان حکیم ابوالقاسم فردوس داستانی بس طولانی است که تنها باید آنرا خواند ودرسها گرفت هم رزمی وهم بزمی .

روزی از روزگاران یکی از فامیلها پر عزو جلال و باشکوه برای تعطیلات وبعضی معاملات باین  سو آمدند ودر گردشهای روزانه خود  بنده را مورد تفقد قرار داد بما فقرا هم سری زدند وما با یک بیت شعر حافظ از آنها استقبال کردیم .
خانم بالباسهای تور وجواهرات گرانبها فرمودند که تو هنوز دست از شعر وشاعری خود برنداشته ای؟ 
شاعران یا باید خیلی گرسنه باشند  ویا خیلی سیر که شاعر میشوند ویا نویسنده !.
من درجواب گفتم : 
فردوسی نه گرسنه بود ونه سیر سیر که از دهانش بیرون بریزد اما چیزی را بنیاد نهاد که قرنها ما به آن تکیه داده ایم بنایی که هیچ باد وبارانی وسرمایی قادر به ویران کردن آن نیست وسپس بیادم آمد اوایل انقلاب  خیلی ها شاهنامه را از هم دریدند وخیلی ها  آنرا آتش زدند ودرخانه ها بودن شاهنامه وخیام جرم محسوب میشد ومن یکبرگ آنرا در یک حراجی خریدم اینک آنرا قاب کرده جلوی رویم گذارده ام  نقاشی ومینیا توری از جنگ بین رستم وسهراب است .
سخن سرای طوس  شاهنامه را در وزن یازده هجایی سروده  که درمیان همه اوزان شعری برای اشعار رزمی مناسبتر است .
داستان زندگی او در دربار غنوی طولانی واز حوصله این صفحه بیرون است  گویا سلطان از او واتسه بود درازای سی هزار یا سه زار درهم  اشعاری رزمی بسراید واو شاهنامهرا  بوجود آورد  سی و\نج سال برای \ان زحمت کشید  اما سلطان به عهد خویش وفا نکرد  چرا که در یکی از اشعار  « تور» برادر « سلم »  ترک ودشمن  ایران است  بنا براین  او چنینی سرود :

دو گوش و دو پای من  آهو گرفت 
تهیدستی  وسال نیرو گرفت 
چو آمد  به نزدیک  سر تیغ شصت 
مده می  که از سال شد مرد  مست 
بجای عنانم  - عصا داد سال 
پراکنده شد مال وبرگشت حال 
مرا عمر  بر شصت شد سالیان 
به رنج وبه سختی  ببستم میان 
سی وپنج سال از سرای سپنج 
بسی رنج بردم  به امید گنج 
چو بر باد دادند  زنج مرا 
نبد حاصلی  سی و پنج مرا 

وگویی من او در یک سرنوشت راه رفتیم .ث

حال امروز روی یوتیوب مردی داشت برایم آیاتی از کتاب مقدس تازیان را میخواند سوره گاو ۱ \پایان 
اول فوریه ۲۰۱۹ میلادی / اسپانیا /
ثریا / « لب پرچین » !

یاد تو ...

ثریاایرانمنش « لب پرچین » !

....... با خود اندیشه کنان گفتم :
آسمان - ماه درخشان خزانی را 
همچو آیینه  به دیوار افق کوبید 
قله ای کو ؟  که من از او جش 
دست بگشایم  وآن آئینه  بر گیرم 
تا دراو- لحظه پایان جوانی را 
چون شفق در گذر آب توانم دید ........ شاد روان  نادر نادر پور - از منظومه بلند پله شصتم 

جوانی هم رفت  وامروز تارموی سپیدم را روی صفحه این دستگاه  نشسته بود دیدم که بمن گفت : 

آن گمان بود که تو بردی  چون روزنه ای در دل خود باز کردی ونامش را  عشق گذاشتی !  جوانی مرا ازخانه خود راند وبه درگاه خزان وکم کم به زمستانم نزدیک کرد 
حال باید نردبانی  که مرا به قله فلک الافلاک میبرد بیابم  وبالا بروم دیگر در پس کوچه ها سایه ای نیست ورهگذری نیست  سایه های مشکوک  زمانه درانتظار پرپر کردن روحم میباشند .

حال دیگر باید  با قدم های عمودی گام بردارم تا به درگاه افقی برسم  از زمین دور شوم وبه آسمان پرواز کنم  - چهره دیروز خودرا فراموش کرده ام  وهم صورت کودکی را  سهم من این  است که درکوچه پس کوچه های غربتی ابدی  تنها درآیینه زمان بنگرم  ومانند جمشید جهان بین  که جهانرا  دید  من جهانی دیگر را ببینم .
دیگر درانتظار معجزه ای ننشسته ام  .
شب گذشته با افسانه های آن افسانه خوان  افسون کننده بخواب رفتم  دیدم که چه لحظا ت هول انگیزی درانتظارمان میباشد  دربین خواب وبیداری  صدای او لحظه ای مرا با حقیقت  نزدیک کرد  / آری - لحظه حقیقت بود  به دلم گفتم که بخواب وارام باش  دیگر ماه درخشانی در آسمان نخواهد  تابید  ودیگر آیینه غیب نما چهره مغشوش ودرهم ریخته ترا جوان نشان نخواهد داد  به خطا مرو - بایست  پله هارا بشمار  چند پله دیگر باقی مانده است ؟ ( اگر ماه بر پله شصتم نشست )  در انتظار پله دیگری باش .

نگاهی به دل نوجوان خویش افکندم  صبح طلو ع میکرد  ویاد او دگر باره  از فراموشی ایام گذر کرده بردلم مینشست  درغیبت من نیز ساعت همچنان عقربه هایش به دنبال یکدیگر میدوند وکار خودرا دنبال میکنند .

با دو انگشت  فسونکارش 
زخمه بر تار زمان میزد 
 نغمه پرداز حیات  گذران میشد 
عکس من  - دردل  آن قاب  غبار آلود 
به چراغی که تو افروخته بودی  - نگران میشد 
آری - آن چهره  که یک روز  جوان میزیست 
پیر میگشت  وجهان باز  - جوان میشد .............ادامه همان اشعار 
----
کتابی را که برداشته بودم تا بخوانم با بیحوصله گی سر جایش گذاشتم دیگر مرد مطالعه نیستم این کتاب برای زمان خودش خوب بود امروز جملات وکلمات بنظرم خنده دار وقدیمی میامدند امروز همه مدرن شده وهمه چیز از نو نوشته شده من بیخبر از روان شدن زمان بجلو دراین دهکده دور افتاده هنوز به همان کتب قدیمی آویزانم / نه دیگر زمان آنها نیز مانند زمان من گذشته است. باید زبان سیاست را فرا بگیرم وبا سیاسی حرف بزنم وبا سیاست شب وروزم را بگذرانم وببینم که ایا جناب ماتادوره پیروز میشود ویا ان دیگر ی؟! آیا \ دلارهای تزریق شده مجاهدین خوب کار کرد ؟ودولت روی کار آمده با ما چه خواهد کرد ؟ وسر زمین ویران من چگونه اباد خواهد شد ؟ همین . پایان 
ثریا ایرانمنش « لب پرچین » / اسپانیا .
01-02-2019  میلادی 

خط خطی !

ثریا ایرانمنش « لب پرچین» !
اسپانیا 

با درود به یاران ودوستان  نازنین وهمراهان که تا کنون از مهر ومهربانی ومحبت آنها بهره ونصیب برده ام  شب گذشته روی  تابلتم  یاوه گویی با کلمات موهن وکثیف  چیزی را که  لیاقت خانواده نداشته خود باشد نثار من کرد .
برایم تعجب آور بود واین اولین  بار است که کسی درباره نوشته های من با این لحن کثیف ابراز عقیده میکند  گا هگاهی  کامنتی  در زیر گفته های دیگران میگذارم  با خواندن نوشتارهای موهن ومزخرف آنها خودرا کنار میکشم وتنها به علامتها اکتفا میکنم .
قریب هیجده سال است که من روی این نوشته ها کار میکنم ونزدیک به سی سال است که مینویسم چه دردفتر های جدا گانه وچه برای حضور درمیان جمع !خوانندگان من مردمان محترمی هستند وتوانمند ودانا این یکی به تازگی زیر آدرسی گمنام با نامی مجهول  نتوانسته وارد برنامه وایمیل من شود از راهی دیگر خودرا بمن رسانده وبخیال خود خدمتی را که اربابانش باو رجوع کرده انده  انجام داده وصد البته  حق خویش را نز دریافت داشته است .
در فضای مجازی من تنها سه سفر را با سه عقیده مختلف و سن های مختلف تعقیب میکنم از \انها بسیار آموختم  هر سه از نسلهای گذشته ویکی از نسل جدید است که جرئت  وشهامت وپشتکار وپیشروی  او مرا شگفت زده کرد  برای آن مردان بزرگ نیز الفاظ کثیفی بکار میبرند . من نمیدانم کجای آنها میسوزد ؟ وظیفه شان چیست ؟  من واهمه ای ندارم برنامه ام را عوض کرده ام که جای هیچ انگشتی دران نباشد متاسفانه این برنامه با کیبور فارسی وزبان مادری من میانه خوشی ندارد وآنرا قبول نمیکند تنها یک خط عربی و پشتو با رنگ سیاه وکلفت  که بعضی حروف را نیز ندارد من روی \ان نصب کرده ام ومینویسم این نوشتن برای من هزاران حسن دارد یکی آنکه شعورم را از دست نمیدهم ودیگر ی که میل دارم خط وزبان ما باقی بماند وبراین عقیده هستم که ملتی  خط وزبان وادبیات خودرا ازدست بدهد نابودی او حتمی است مثالهای  زیادی دارم که جایش دراینجا نیست وامروز  پس از قرنها خیلی ها دوباره به اصل خویش واقف گشته ودنبال خط وزبان سر زمین پدریشان  میروند . من محقق نیستم / معلم انشائ هم نیستم / سیاستمدار هم نیستم . تنها یک زن هستم که متاسفانه آن کلمات کثیف را به روی من پرتاب میکنند من خودرا میشویم \پاک میکنم ودراین فکرم که آیا آنها مادری ویا خواهری هم دارند ؟ البته که نه ومعلوم نیست درکدام خطه واز چه نژادی  واز بطن چه موجود منفوری پایین افتاده اند ودرکجا درکنار کدام دزدان  ومعتادان وبیچارگان خیابانی بزرگ شده اند واین تنها زبانی است که فرا گرفته اند / زبان فحاشی ودچار عقده ها و یا فشار گرسنگی که انهارا ودار میکند به مردانی مانند آن معلم سالخورده ویا آن مرد سیاس وتاریخدان ومبارز ویا آن وآن مرد  که تازه از راه رسیده با کتاب ومیل دارد راه را برای جوانان هموار سازد  من گاهی که  کامنتها را میخوانم عرق شرم بر پیشانیم مینشیند واین مردان  چگونه بی اعتنا از اروی این لجن زار میگذرند و واقعیت هم همین است باید از روی کافتها گذشته وکف پاهارا شست ودرعین حال نگذاریم که این موجودات خریداری شده وبیچاره  مارابیازارند .
با مرد عشق  هر گز تاج ونگین نباشد 
با افتاب روشن  - شب همنشین نباشد 
امید وصل مارا -  بیهوده درسر افتاد 
با افتاب روشن  - سایه قرین نباشد 

درمیان انبوه کتب اشعار شاعران متاخر ومعاصر که فریاد همه از لابلای  کلمات آنها برمیخیزد همه از سوز درد  همراهان  وهموطنان خود میباشد  ما خود دشمن خویشیم . 
ملت برای من معنای دیگری دارد / ملتی زجر کشیده .رنج برده درسکوت  نه امتی بیچاره واجیر که با بخارات معده سر به پای بوی حسین و لحد علی اکبر گذاشته است . اینها ملت من نیستند  ملت من آن سرداران رشیدی بودند که در راه وطنشان جان سپردند  آن گروه تیر باران شده که درراه عقیده خود جانشانرا برکف دست گذاشتند / آن گرسنگان خاموش در بیغوله ها که با نان جو سر میکنند اما شرف وهستی خودرا به معرض فروش نمیگذارند ونوکر اجنبی نمیشوند / ملت من  آن کودکان محروم از همه شادیها ولذات کودکانه وآن پسران ودختران جوان با صدها آزرو زیر تازیانه نکبت بار  سنتهای بو گرفته عهد جاهلیت یا درگوشه زندانها ویا درپستو های خانه پنهانند / ملت من ملتی شریف / نجیب / ودانا وهوشمند میباشد نه ولگردانی خود فروش که خودرابه دست چند اراذل واوباش سپرده با گرفتن مبلغی  یا گردی یا حبی یا قرصی  زبان کثیف خودرا به روی مادران رنج کشیده دراز میکنند / آنها ملت من نیستند . ملت من / ملت شریف ایران است نه امت دست پروده مردان ریا کار وبیمار روانی .که خودرا نماینده خدا مینمانند  اینها  ابلیسانند.ث
از بهر دیدن او  - بگشای دیده جان 
 کین دین   محمد خورشید بین نباشد .
پایان 
ثریا ایرانمنش /  ساکن ومقیم اسپانیا / « لب پرچین » !
به روز شده : اول فوریه دوهزار نوزده میلادی.

پنجشنبه، بهمن ۱۱، ۱۳۹۷

قطار همچنان میگذرد

ثریا /اسپانیا
سهراب اخوان هم به رفتگان پیوست  گویا دچار بیماری قرن یعنی سرطان بود ومبارزه با آن بیفایده است تنها چند صباحی به امید میگذرانیم وسپس راهی دیار نیستی میشویم .
سهراب را دراینجا در جنوب اسپانیا با همسرش  مژده وتنها پسرش امیر علی که سه ساله بود  دیدم  با ضیا آتابای که آنروزها نمیدانستم  فامیل او چیست .
مژده دختری جوان بود ودر میان همسن  وسالهای های خود تنها  خوشحالیش این بود  که سهراب اخوان را به تور زد وهمسرش شد /نه همسر خوبی برای سهراب نبود  اینجا سکوی پرتاب بود واکثر ابرانیان به سفارت  امریکا در شهر سویل برای گرفتن ویزا در خط نوبت بودند عده ای نیز در قرعه کش ها نام نویسی کرده شاید برنده کارت سبز!!شوند  میعاد  وآرزوی آنها امریکا بود دراین سر زمین برای ما خارجیان کار سخت  یافت میشپد با هر مدرک تحصیلی که داشته باشیم مارا خیلی کم انتخاب میکنند اول اسپانیایی /سپس کشورهای لاتین/وبعد کشورهای عضو کومون اروپا /دست آخر با هزار منت با حد اقل حقوق مارا میپذیرند وگاهی ماهها فراموش میکنند تا حقوق مارا به حسا ب یزیزند ؟! ویا بکلی در ب  بنگاه را میبندند واعلان ورشکستگی کرده حقوق ده سال یک کارمند نیز بباد میرود  چند ماهی حقوق بیکاری وسپس کارهای پیش پا  افتاده  برای بیزنس های شخصی نیز آنقدر سنگ جلوی پایمان میگذارند وآنقدر کاغذ ومدرک میخواهند تا  فراموش کنی چه کاری را میخواستی شروع کنی  اما کشورهای اروپایی  برای بساز وبفروش وبکار گرفتن مردم بومی ومحلی ویا آوارگانی نظیر ما   کارشان آسان است .
سهراب دراین مدت خیلی زجر کشید همسرش از او جدا شد وخودش سر. انجام به امریکا رسید دوستانی داشت اورا تنها نکذاشتند وبقول خودش کمر اورا گرفتند واو دستهایش را بکار انداخت  چند بار اورا در تلویزیون اندیشه دیدم
ویکی دوبار مصاحبه اورا با شهرام همایون بهر روی خودش را نجات داد وآخرین شب اقامتش در خانه ما دلمه کلم خواست که برایش پختم  ودیگر خبری از او ندااشتم  تا امروز خبر. فوت اورا از پرویز کاردان شنیدم  بیژن سمندر مسعود صدر وآخرین سهراب اخوان  .
آیا هنوز کسی جای مانده تا قطار بعدی ؟.........
روانش شاد 

ثریا ایرانمنش (لب پرچین )!
اسپانیا ۳۱ژانویه ۲۰۱۹ میلادی!

اندوه تنهایی

ثریا ایرانمنش «لب پرچین» !
---------------------------------

ز کج دایم گریزد  راست رفتار
گواه این سخن - تیر وکمان است 

مجو  شور جوانان را زپیران 
سکوت بلبلان فصل خزان است 
-------
تنها دراین فکرم که در سر زمینی زاده شدم که مردم آن تنها ادعا داشتند نه همت وراستی واگر راستی ووجود در میان بود تنها متعلق به همان مردان وزنان روستا بود ومردان کوهستان  - امروز در میان این  غرش وحشیانه  آدمها  وباد وحشتناک تنهایی که بما عرضه کردند - به آنهایی میاندیشم  که مرده اند  - به کسانی که خواهند مرد -  به سراسر این زمین  درحال انفجار  درعین حال دریک فضای خالی  ما راه میرویم  ودر پهنه مرگها می غلطیم  ویا به زودی خواهیم مرد  من نویسنده نیستم - تنها یک ردیف کلمات شناخته ناشناخته را با احساسم مرطوب میکنم وبر روی این صفحه میاورم  وآنرا وآنچه  را که نوشته و مینویسم  شاید فنا نا پذیر بمانند ویا شاید صائقه وار بر هوا رفتند وسوختند  وخاک شدند  اما درمیان آنها نداهایی است که سرداده ام  برای بشریت امروز  ومیل دارم بگویم  چرا اینهمه ازهم دوریم  بگذارید همه چیز پایان گرفته بهم نزدیکتر شویم  یکی شویم  دشمنی درمیان ما نیست ما خود دشمن خویشیم  بدخواهی درکارمان رخنه نمیکند  ما خودمان بیچاره ایم  وتنها زمانی میتوانیم به آنچه که میخواهیم دست یابیم  وزندگی را پردوام سازیم  که یکدیگر را درک کنیم  / دوست بداریم / این احساس درک ودوستی  تنها نور وروشنایی است که درشبهای تاریک ووحشتناک هستی ما میتابد  ما درغرقاب داریم فرو میرویم  نه تنها من یا شما بلکه کل بشریت  وتنها زمانی با هم یگانه ویکی میشویم که  به دریای ناشناخته مرگ قدم گذاشته ایم 

امروز دراین فکر بودم  که درسر زمینی متولد شدم که همه از یکدیگر نفرت داشتند همه ریا کار دروغگو واگر کسی درآن میان میخواست ومیل داشت که خودش باشد اورا میکوبیدند نابود میساختند همه پراکنده دورخود میچرخیدیم وفریب گفتار چند موجود بی هویت را میخوردیم واگر چند خط شعر ویا چند کتاب خوانده بودیم دیگر علامه دهر بودیم وهیچکس را قبول نداشتیم هنوز هم همان راهرا میرویم بهترین خواننده ما  آن مردک < فرهاد> بود که زور میزد با سیگاری که به گیتارش نهاده ودود میشد بهترین شاعر ما احمدخان شاملو بود که مینوشت : از همه شما متنفرم  وهیچکس را لایق هم صحبتی خود نمیدانست !  بهترین  شاهکار ادبی ما شوهر آهو خانم ویا کلیدر بودند !!!  یک نویسنده نظیر کافکا درمیدان این زد وخوردها یافت نشد ویک نوسنده نظیر تولستوی یا گوگل یا داستایوسکی ویا نویسندگان ورومان نویسان امریکایی/ انگلیسی / آلمانی تبار  نظیر ارنست همینگوی  یا بالزاک  زاده نشد  به ترجمه های ناقص آنها دلخوش کردیم چند خط را سرهم کردیم ونامش را گذاشتیم  اشعار نو ! نه وزن ونه قافیه ونه اصول شعر درآن  رعایت میشد نثرهایی که میان آنهارا با مداد پاک کن پاک کرده بودیم ! شبهای شعرمان مملو از چرندیات بود وناگهان یک حلقه ای بوجود آمد بنام حلقه ( مجاهدین خلق) وشد تسلی دل بچه های نادان -ونسلی را به بردگی ونابودی کشاند نه تنها شعور وانسانیت را درآنها  بالا نبرد بلکه  همه را به زیر سلطه بردگی کشاند این نسل پیر شد از بین رفت ونابود شد وبچه های آنها جای پدرومادرهارا گرفتند  چرا که همه گرسنه بودند/ تنها بودند / بیچاره بودند بنا براین درمیان آن جمع برده داری مدرن حد اقل جایی داشتند وعده ای هم در بیرون مدافع آنها شده حقوق خوبی دریافت میداشتند - مانند این حلقه منحوس وترسناک تا کنون چنین مجمعی  دردنیا بوجود نیامده  است مگر خانه دراویش مخفی ویا خانه هایی با نام های گوناگون مربوط به سلطه فراماسونری ها این حلقه منحوس  بیشترین را نیز با کمک ایادی  خود برد وحال تنها ملکه گلها مانده که برتخت بنشیندودرراه جنگهای قلابی  مذهبی  وفرمایشی جوانانرا نابود سازد ویا صبح وشب نماز جعفر طیار گذاشته وبه اصول وکتاب حضرت امام هفتم  شیعیان احترام وطبق آن عمل کند  یعنی از چاه فاضل اب مذهب شیعه اثنا عشری به گودال متعفن این موجوات مریخی با لچک های سبز وسرخ ملبس به لباسهای یک شکل مانند زمان حمله کمونیستهای خلق مائو  زندگی را در تاریکی مطلق بگذارنیم چرا که ( ارباب ) بزرگ این گونه میخواهد حال اینها بروند حلقه دیگری سوار  برما خو اهند شد وآنچه که ما به آن مینازیدیم وآنرا پشتوانه وثروت ملی خویس میدانستیم بکلی پاک خواهد شد زیر سایه ملکه گلها .
زیر سایه شاعران متفکر و تازه  ونو  زیر سایه نویسندگان  قلم به مزد  وچه دردرناک است که  ما یک انسان شرافتمند درمیانمان دیده نمیشود  چرا که اصولا با زیباییها مخالفیم تاریکی را بیشتر دوست داریم .
اینک بانگ ناقوس های مرگ  صدا در آمده است  وما خودرا درپشت شاخه های گوناگون پنهان ساخته ومانند سایه میگریزیم حتی از خودمان  وحشت داریم  وهیچ چیز دردناکتر از  رنج کودکان ما نیست که بی آنکه  خود بخواهند پای بر  زندگی در آن سر زمین گذاردند بی آتیه  وآینده آنها وسرنوشتشان  نا معلوم باشد درحال حاضر تعداد زیادی گدایی میکنند ویا خود فروشی ویا هنوز به سن قانونی نرسیده باید بخانه مردی که جای پدر بزرگ آنهاست  !.
خوب  آقایان اندیشمند دیروز - امروز ۰ وفردا  اندیشه بدون گفتار چه میتواند باشد ؟! بدون عمل فایده اش چیست ؟ چهل سال ما تنها پیام شنیدم مصاحبه تماشا کردیم ومد ولباس گذشته را به رخ ما کشیدندحال در دوراهی سرنوشت ایستاده ایم  ا  مدفون ابدی ویا زندگی جاویدان / کو آن قهرمان ؟!.

در آ ن باغی که گلچین باغبان است 
فغان بلبلان  بر آسمان است 

بود افسانه خواب خوش  درآن ملک
که دزد اندر لباس پاسبان است 

ز گرگان - چند داری چشم رحمت ؟!
فنای گله از خواب  شبان است  !
تقدیم به حضرت ولایتعهدی وخدمات چهل ساله شان برای  بقای  آن موجودات  وصاف کردن جاده برای این موجودات / ما که رفتنی هستیم .ث
پایان 
به روز شده درتاریخ ۳۱ ژانویه ۲۰۱۹ میلادی !
ثریا ایرانمنش « لب پرچین » / اسپانیا 
اشعار  ! هادی رنجی