جمعه، بهمن ۰۵، ۱۳۹۷

دنیای دیوانه ما

ثریاایران منش « لب پرچین » !

گمان کنم که دیگر تکرار مکررات  در هر دورانی به پایان میرسد  وهر زمان درقالب وشکلی دیگر پدیدمیاید  .
تلاش زیادی کردم  تا روح خودرا با این دنیا  وفق بدهم وبا مردمش به توافق برسم  نه درقالب شعر ونه درنوشته ها هیچکدام بهم نرسیدیم ُ همه ازهم جداتر شدیم  حال باید یاد بگیرم که کلماترا چگونه ودرچه قالبی اندازه بگیرم وبنویسم . دوران خوشیها وبی خبری ها  وگذشت  اگر خبری هم بود درپشت سرما بود نا جلوی چشمانمان هر روز همان تکرار مکررات   کلمات وگفته های من درمیان یک طشت خالی  مینشینند وخودم گویی در وسط یک پیست رقص تنها ایستاده همه اطرافیانم درحال رقص میبیاشند اما دردورترین نقطه ومن درمیان سنگفرش مرمرین پیست  چشم به آسمان دوخته ام .

ده روز است که یک کشور  بسیج شده حتی از  سوئد با آخرین متد ودستگاهها وارد این سر زمین شدند تا یک بچه دو ساله را که درعمق یک چاه یکصد وده متری وعرض بیست سانت ؟! افتاده بود بیرون بیاورند امروز سر انجام با هزاران کوشش شبانه روزی مردان فداکار  به جسد او دست یافتند ........

ده سال است که حریف یک پسر بچه هیجده  ساله که امروز درکنج زندان  به سن بیست وهشت سالگی رسیده  ُ نشده اند تا از او اقرار بگیرند جسد دوست دخترش  را پس از کشتن کجا برده  ده سال ایت که که شهر را زیر رو میکنند  چاه میکنند تونل حفر میکنند ؟! پسرک گاهی میگوید دررودخانه است  هفته ها مردان وزنان دررودخانه شهر به دنیال هیچ میگردند .....وروز گذشت درست دهمین سالگرد گم شدن این دختر هیجده ساله زیبا بود که نمیدانند جسدش کجاست ؟ شکنجه ممنوع است واگر پلیس حتی یک سیلی به پسرک بزند خود اورا جریمه وزندانی میکنند  وتا جسد \پیدا نشده وکالبد شتکافی پزشکی انجام نگیرد نمیتوانند برای آن پسرک که کم کم مردی میشود تعیین نکلیف ویا محاکمه اش کنند هنوز در همان اول حط ایستاده اند . قانون / قانون است حال اگر جناب مادوری دست نشانده  مافیای قدرت مواد مخدر دربالکن پرچم به دست بگیرد وبگوید این انقلاب  مردمی یک شورش بود آن دیگر بخود آن مردم مربوط میشود !  .

اینهارا نوشتم تا قوانین  کشورهارا   به نمایش بگذارم البته دربعضی از کشورها نه سر زمین پر آشوب و  حکومت ملوک الوایفی  ایران بزرگ /که  آنجا هرکسی ساز خودش را میزند وآواز خودش را میخواند دربیرون هم  پیرمردان چرت میزنند وجوانان چشم به دست بابا دوخته اند تا دستور دهد حمله ؟! یا سکوت !! 
بنا براین کوشش من وامثال من  وگفته ها ونوشته های ما دراین دورانها به درد همان میخورد که روی کوزه را بپوشانیم تا آب صافی بخوریم ! اگر یک غزل سرای متبحر بودم شاید گوهی میخوردم اما متاسفانه دراین راه چندان کوششی بخرج ندادم  تنها به سبزه ها نگریستم که جای راحتی  برای خفتنم باشد  وبه گفته های گوش دادم که مرا باخودم نزدیکتر کند  وهیچگاه در یک بستر مخمل سبز چمن نتوانستم   درست بغلطم وعطر گیاهی را به مشام جانم برسانم .در خبر ها خواندم بانوی هنرپیشه کاترین دنو فرانسوی  ومعشوقه سابق جناب مار چلو ماسترویانی  با فرو ش لباسهای دست دوم خود میلیاردر شد ! خوب درسن هفتا دوپنج سالگی با آن  صورت افتاده وموهای تنک دیگر نقشی در سینمای  فانتزی نخواهد داشت  هرازگاهی بعنوان میهمان گرامی ! روی بعضی از صحنه های فستیوالها ظاهر میشود لباسهایش همه کار دست طراح مشهور ایوسن لوران بودند که برای تبلیغ  بر او میپوشانید هرکدام از این طراحان یک مدل را برای خود انتخاب کرده بودند ُ ژیوانشی اودری هیپورن  را داشت والنتینو  آن مانکن بلند قد رنگین چهره را داشت وچند خواننده چون میدانست دیگردوران صورتهای کلاسیک ولباسهای کلاسیک بسر آمده است وسپس  آن چمدان فروش قرن نوزدهم که ناگهان کیف وروسروی ودستمال گردن ساخت چین را ببازار عرضه کرد وشد عالیجناب لویی ویتان !! بنتون بدبخت همه سرمایه اشرا روی تیم فوتیال ازدست داد وبقیه نیز به زیر خاک فرورفتند تنها نامی از آنها مانده شانل نیز تنها برای اشراف !! عطر ولباس تهیه میکند ومقداری زباله هم با پشتوانه تبلیغات برای بردگان در سوپرها وفروشگاهها به معرض فروش گذاشته میشود ومانند عطر مرحوم من قلابی از آب درمیاید !!! 
نگاهی به گنجه لباسهایم انداختم !!! پالتوی جیر / کت جیر / دامن های فلان / همه درون کاورها دارند خاک میخوردند وکیفهایم مرتب از طبقه بالا به روی سرم فرود میایند  تنها دوکیف را درون جلد گذاشته مانند جواهر از آنها نگاهداری میکنم یکی کار دست کیف فروش ایرانی به همراه  کفش شارل ژوردن که درایران  شعبه داشت ؟!  ودیگری کیفی که دخترم بمن کادوی تولد داد ..بقیه هرچه هم مارک دار باشند باید برای سفره پهن دست دوم فروشیها  خیابان شهر برده شوند ویا به کانون های اعانه مانند آکسفام ویا کودکا !!! پالتوی مینک گران قیمت  مارک سلین  را بعنوان کمک خیره به همان مرکز درمانی سرطان دادم تا آنرا به حراج بگذارند وبرای خودشان وبیماران سرطانی درحال مرگ بیمارستانی بسازند ...که ساختند اما نامی از ما درمیان لیست آنها نیست ! بگذریم امروز وارد بازار تجارت شدم . همان گرم کن را میپوشم وبا همان کفش های راحتی وباز به خرید هفتگی خود میروم  زنده باد آزادی فردی !!!!چیزی نیست که بنویسم سخت غمگینم وسخت میل به گریستن دارم  ......ث

وه چه خوش وسوسه بوسه وآغوش فزاید 
مستی عطر  هوس پرور  و نمناک  کون ها 

خلوتی خواسته بودی  که ببوسی لب مارا 
وعده ـ در سایه دالان  فلک بام سمن ها ؟!!!
پایان 
 به روز شده : 25-01-2019 میلادی / برابر با ۵ بهمن ماه ۱۳۹۷ خورشیدی.
ثریا ایرانمنش « لب پرچین » / اسپانیا !

پنجشنبه، بهمن ۰۴، ۱۳۹۷

برایت نوشتم

ثریا ایرانمنش « لب پرچین » !

این تصویر را تنها سمبل  برای تو گذاشتم  وبرایت نوشتم !

ادعای فضل ونقش خودستایی دیدم اما  
در بسی دانشوران جز مردم عامی ندیدم

و.....
تو پنداری  عدم را نیست  آثار وجود اما 
هزاران برتری دارد  به بودنها - نبودنها 

گریزان  شو گریزان از تملق پیشگامان جانا
که خوارت میکنند آخر از این بیجا ستودنها

برایت نوشتم ؛ اگر روزی بر اسب راهوار  در بین جمع این اضداد سوار شدی  همه نیروی آفرینده خودرا بکار گیر  میان آن ضد  وتلاش  میان مهر  ومرگ  که باهم آفریده شده اند  -  در زندگی امروزی ما دربین مردم آن سر زمین جمع اضداد است  دیگر از ما غیر از یکی دو نفر باقی نمانده بقیه یا لباس عوض کردند ودر ب خیمه را کوبیدند وبه درون  رفتند ویا جان بر سر عقیده خود دادند ویا درسکوت لب بر چیدند مردم ما امروز دریک مجمعی از ضد ونقیضها به زندگی گوسفندوار خود ادامه میدهند تا جاییکه حتی فرق گوشت سگ وگوسفند را نیز تشخیص نمیدهند تنها راهیکه برایشان  مانده خوردن است نه اندیشیدن .
در هر یک راهی همه باید همراه  باشند  همرنگ باشند  همشکل باشند  همسو  وهم بو وهم گو وهم خو باشند  نه آنکه گلی جدا که درخیابانها مردم میل دارند اورا ببیند  !نه! مردم باید اورا بخواهند  تا از بودنش لذت ببرند .
متاسفانه مردم ماهیچکس را غیر ازخودشان نمیخواهند در سر هر چهارراهی  همه را با چهار چشم می پایند  تا اگر غیر از خودشان باشد اورا کیفرد هند ویا بکوبند  . شهر بزرگتر شده  راههای گذشته  درداخل شهر راه افتاده اما راه مارا بسته اند  راه دانش وعلم را بسته اند  وبجایش راه سکس وکشتن وافیون را باز کرده اند  - شده ایم مضکه مردم دنیا وگاهی ترجیح میدهم که مرا مصری بخوانند تا یک ایرانی  میل ندارم در بیابانها  گم شوم  سرنخ را تا امروز گرفتم تا بتو رسیدم  ومتصل به تو شدم  ودر پس  خیابانای کمر بندی که برایت ساخته اند  درگوشه ای نشستم به تماشا .
پیرمردها ترا نمیخواهند  میل دارند هنوز با همان افکار یکصد ساله خویش بر روی صندلی بنشینند  وباز همان تسبیح کهربانی را در میان انگشتان بی رمقشان بچرخانند ونمیدانند از کجا شروع کنند وپایان افسانه را به کجا ختم نمایند  همانها بودن که خیابانهارا سیاه کردند  ومردم را لبر یز از دلهره وتردید ووحشت  وهریکی درخم یک خیابانی گم شد از تهاجم مدنیت  وفرهنگ بیگانه !!! ناله ها وشکایتهاذکردند  چون اصل راه خودرا گم کرده بودند وکوچه به کوچه   میرفتند تاسرشان به دیوار  بیکسی میخورد  وگرداین  دور اندیشی  بیشتر میل راهپیمایی را داشتند  تا نشستن واندیشیدن .

همه را به سیر وسیاحت قرض ما دعوت کردند  واز خوشمزگی وشیرینی  آب  ایمان  داد سخن سر دادند  همهرابه درون آن کشتی بی صاحب وبی سر پرست   دعوت کردند  اما آن کشتی برای مردم آبی نداشت / نانی نداشت / هر چه درون آن کشتی بود مرگ ونابودی وبا ودرد و زار ی بود .
کشتی به راه افتاد با سر نشینانی که نه راهرا میدانستند و نه دردریا سفر کرده بودند  لاجرم یکی از کشتی به درون  دریای نا مرادی ویا نا مردی افتاده  و غرق شدند  .
امر هنوز دهل هارا خاموش نکرده اند  وبه مردم را به پرواز فردا حواله میدهند به نوری که دیگر به سیاهی نشسته وهیچگاه بر این تاریکی ها غلبه نخواهد کرد ! مژده میدهند !!!-  اما یک یک را درمیان آتش بیخردی خواهند سوزانید تا دیگر تفکری نباشد  .
امروز من به رویای   خویش نشسته ام  وبه امید فردایی که باید به دست تو ودیگران روشن شود .
امروز همه بمن میخندند و فردا درمیابند  که چرا من خنده دار بودم .

امروز اگر زنده ام ووبر بال اشتیاق نشسته ام  بامید آن است که آن برکه های سبز فردا درآسمان وطنم مانند یک شاهبار نشسته است  امروز اگر گلدانهای پلاستکی خودرا آبیاری میکنم بامید فردایی است که چمنزاری  سرخوش وشاداب را جلوی چشمانم ببینم .
وامروز میل دارم بنویسم اگر بر صندلی مراد نشستی اول شکنجه هارا موقوف کن / بیدادگاههارا به دادگاهی انسانی تبدیل کن ودرقانون اساسی بنویس اعدام موقوف / شکنجه موقوف / این کشتارهای وحشیانه را  تنها در قرون وسطی انجام میدادند امروز آسمان شکافته شده وقرص ماه با خون ما در میان ابرها خودنمایی میکند خون من ارزش داشت هر قطره اش  را با زر ساخته بودند نه با افیون والکل وسکس خیابانی .
امروز درمیدان شهر خاموش قصه ها میرقصم  وشاید فردا زنده نماندم  وشاید پس فردا دوباره زنده شدم  هیچگاه برای این مردم جشنی بر پا نکرده ونمیکنم  من به فردا میاندیشم  فردایی که در امروز نزیسته ام در دیروز هم نبودم ! . پایان 
----
ثریا ایرانمنش « لب \پرچین » / اسپانیا / 2401-2019 میلادی برابر با چهارم بهمن ماه  ۳۹۷ خورشیدی !
اشعار متن  ؛ پژمان بختیاری 

چهارشنبه، بهمن ۰۳، ۱۳۹۷

نشخوار

ثریا / اسپانیا / 

تشنه میمیرم که دراین دشت  آبی نیست - نیست 
وینهمه موج بلورین  - جز سرابی نیست - نیست 

خنده این صورتکها  گریه را پنهان گراست 
اینهمه شادی  به جز نقش نقابی نیست - نیست 
-----------------------------------------------سیمین بهبهانی 
 نمیدانستم - نه هیچ نمیدانستم که که رنگ پوست آفتاب خورده من  از سر زمین جنوب  دشتهای ساکت وخاموش اما  بارور  زیر درختان توت / نارنگی / وخرما  با رنگ پوست آنهاییکه از کوهستانهای  غرب کشور ویا شمال  شمال شرقی سرازیر شده اند فرق دارد  من خود فرقی را احساس نمیکردم غیر آنکه همه این رنگ \پوست واین چشمان واین دهانرا ستایش میکردند!!! 
 تاروزی در کمبریج رفتم تقی خان تفضلی را از ایستگاه قطار بیاورم میهمان ما بود درحین راه پرسید جرا چشمان باین  زیبایی را با زنگ مصنوعی خراب میکنی ؟ واگر کسی این رنگ پوست واین موی را دوست داشته باشد  تو میتوانی اورا بکشی !!!! 
نگاهی به دستهایم انداختم ودستهای  پر چروک وخال  خالی او که حکایت از سن بالای او میکرد چندان تفاوتی ندیدم تا اینکه زن وشوهری به جمع ما آمدند زن اهل کردستان بود با پوستی  به رنگ ماست وچشمانی بیفروغ اما روشن وموهای بور همسرش  مانند بقیه مردان بود . رنگ پوستش با بقیه چندان تفاوت نمیکرد همه گرد شمع وجود این موجود که مرا بیاد یک کاسه شیر برنج یخ کرده بدون ادویه میانداخت جمع بودند وهمه  جا او وهمسرش را دعوت میکردند . بخصوص تقی خان که سخت شیفته جمال  یخ زده ایشان شده بود درعین حال رو به دختر ده ساله من میکرد ومیگفت ؛ آهان این باب دندان من است !!!  خودش هفتادرا پشت سر گذاشته شاید نزدیک به هشتاد سا ل سن  داشت . اوف حالم را بهم میزد این مرد دانشمند ومترجم ومفسر  منطق الطیر عطار ! 

امروز نگاهی به دستهایم انداختم  دستهاییکه تنها برای کار کردن آفریده شده بودند نه برای حمل فلزات چند رنگ . دیدم فرقی با بقیه این مردم شهر ندارم اما درانگلستان مشگل ایجاد میشد  آنهم درآن شهر کوچک کمبریج که هنوز دهانش باین گشادی نشده بود .
حال رنگ من بااین مردم بومی این سر زمین فرقی ندارد اما سلمانی من از من میپرسد تو از مصر میایی ؟؟؟‌
میگویم نه / زاده ایران هستم ! 
آه ایران !!! خمینی ؟  ثریا ؟ ثریا که باشاه به اینجا آمد وبا فرانکو ملاقات کرذ وجند روز میهمان ما بود  چه زن زیبایی حیف بچه دار نشد وشاه شما چقدر خوش تیپ بود ؟! 
مجله را برداشتم وبه تماشای آن مشغول شدم  اوف / باز  عکس شهر بانو را یک تاج نیم متری روی سرش !!! چقدر انسان باید عقده داشته باشد .
مجله را به گوشه ای انداختم .گفتم 
بلی ! حیف که ثریا بچه  دار نشد . صد حیف . شاید سرنوشت ما عوض میشد ویا شاید بازهم من درکنج این دهکده داشتم  با تو که نه فرق عراق ونه مصر ونه ایران را میدانی سر وکله میزدم کسی چه میداند ؟!‌پایان 
نوته شده در وبلاگ « لب پرچین » ثریا / اسپانیا / چهارشنبه ۲۳ ژانویه ۲۰۱۹ میلادی 

نسیم یخ بسته

ثریا ایرانمنش « پرچین » ! 

اسیر بمان ایران من !
پدران ما . مادران ما نیز اسیر بودند ودراسارت مردند 
 همه عمر ما اسیر بودیم 
 امروز  آن پدرانی  که ترا ای سر زمین جاودانی -
ساختند 
در زیر خاک دچار پریشانی احوالند 
 همه خود فروشان پست وفرومایه 
ترا فروختند  - مارا نیز فروختند 
وحال آنکس که با زندگی حقیر
در زیر نسیم یخ بسته زمستان میلرزد 
 آیا جرئت مردن را دارد ؟
 او که شرف ترا  بر جان خودش گرامی تر میداشت  .
------
 وبتو که هر صبح با  ماشین اتوماتیک  یک شصت بالا برایم میفرستی که  کامنت ترا دوست داشتم ! کدام کامنت ؟ زیر فحاشی آن لاشه های بو گرفته طرفداران رضا کوچولو ؟! که مانند لاک پشت پیر خودش نمیداند جای دهانش کجاست ؟!

همه را آنها ( مجاهدین ) خریدند  پولهایشان  کار میکرد واز  روی هر پلی پریدند اولین بار نخست وزیر چالی چاپلین این سر زمینرا درازای یک مبلغ ناچیز به پاریس بردند  او پدرخوانده شد وامروز تحفه هایش با گرفتن یک سرمایه حسابی با لبان غنچه کرده حاکم بر سرما میباشند  ومن ساده دل  با رای دردست درصف رای دهندگان  ایستادم تا قانون را حرمت بگذارم  این بار مارا حواله داند به  ساختمانی دیگر چون از پیش میدانستند که رهبر \آینده چه کسی خواهد بود تنها ما میمونهارا برای پر کردن صحنه  به رای دادن دعوت کرده بودند .

حال این نشست ( ورشو ) خواب را از چشمان همه گرفته  این لهستانی که روزی خود اسیر بود حال آوای آزادی را سر داده ودولتها آنجارا برای اسارت دیگری برای ملتها درنظر گرفته اند ! وتو! تو بگو برای کدامین هدف اینهمه یقه های نداشته ات را پاره میکنی  ؟ .

امروز صبح از شدت سرمای  دندان شکن بیدار شدم ودر راهروهای یخ بسته به دنبال یک یک بخاریها میگشتم وخودمرا مانند یک پیاز درون چند تکه پوشانیدم نگاهی به تابلتهایم انداختم  باطری هایشان رو به صفر ایستاد بود بنا براین خبری را دریافت نکردم  تنها شب گذشته دانستم که سفیری از ورشو به سر زمین بلاخیز ما رفته نا شاید بتواندیکی از آن مردان بیخدارا را سر سفره دعوت کند  آنهاییکه بیشرفند ومنش وشرف وطن پرستی را ندارند  وما همچنان اسیر دربند خواهیم ماند .

امروز در خبرهای  خارجی خواندم که بنیاد ؛ آکسفام ؛  اعلام داشته که در جهان تنها بیست ونه نفر ثروتمند هستند که همه داراییشان با  بقیه مردم جهان برابری میکند یعنی بقیه تنها بردگان این بیست ونه نفر میباشند !! یکی از آنها جناب عالی اشرف گوگل ودیگری شرکت  فروشنده دست چندم آمازون میباشد 
بقیه را نخواسته ویا نتوانسته ویا نگذاشتند  رو بکند  ثروت ملکه بریتانیا آن خاندان  چند صدساله  جناب لرد   که تنها هیجده باغبان  در یک روز باید  خانه  وباغچه حقیرش را  سر پرستی کنند !  یکی از گردانندگان دنیای فراماسونری قابل شماره وذکر اعدا دنبود درکنار آنها پدر خوانده های سیاسی و مواد مخدر وفروشندگان زنان ودختران پسران کوچک نیز قرار دارند !  .

دیگر نمیتوان  رجز خواند  وگفت که شمشیر من از همه تیز تر است ! خیر شمشیر من که روزی قلم بود آنهم دردست همان از ما بهتران است  زنجیری که به دست گرفته ام تا بر  پیکر بیخردان بزنم همچنان دستهای خودمرا دربند کشیده  وآن خدایی  را که باو سوگند خورده بودم تا آخرین لحظه برای وطنم بجنگم زیر دست پای قوم تروریستهای ( مجاهدین خلق ) نابود شد ومرد .

آن دیار ی که گورهای مادرو پدران ما بود نیز گم شد  نوادگان مادرخاک های غربت خواهند خفت  با درود وستایش  وبا نام من ایرانی وپرچمی که بر بالای سرم گذاشته ام .
حال ای  باز ماندگان  خارهای تیز وبرنده  برگهای خودرا از ما پس بگیرید  وکمی از آن اردهای خودرا برای تغذیه ما بما بدهید - چرا که دیگر مردی نیست گاو آهنی را به دست بگیرد وعرق ریزان زمینی را شخم بزند وبرای ما گندم بکارد  دانه ها درآزمایشگاهها رشد پیدا میکنند همچنانکه گاوهارا نیز در آزمایشگاهها با سلول خودشان پرورش دادند وگوشتهایکدست ورنگین  را درپشت ویترین ها میچینند  تا به گرسنگان چشمک بزنند .  
دیگر مادر سخاوتمند زمین  مرده   وچیزی ندارد شیری درپستانهای خشک او نیست تا بما بدهد  .
بدورد با تو ای سر زمین جاودانی وزادگاه من / بدرو د . 
بدورد ای آرزوهای شکفته درسینه  با شما نیز بدرود میگویم وهمچنان دراین اطاقهای یخ بسته وراهرویهای یخ بسته به دنبال جایی میگردم تا کمی گرم شوم .ث
پایان 

من میروم -اما کجا ؟  تاکوی یکدوست ؟
یا سوی یک باغ ؟ یا نزد مادر ؟
چه کس مرا خواهد پذیرفت ؟ 
مرا چنین آشفته ومات وپریشان ؟ !

هر گام من درامتداد یک کوچه بن بست  / یک خیابان 
هزاران قصه وافسانه  از تردید بر جای میگذارد 
این ناخواسته پیکر  همچنان جویای خواب است 
تنها تا پیشخوان آشپزخانه  پای میگذارد .

ثریا ایرانمنش «لب پرچین » / اسپانیا / 23-01-20º9 میلادی برابر با ۳ بهمن ۱۳۹۷ خورشیدی؟!.

سه‌شنبه، بهمن ۰۲، ۱۳۹۷

اشک من

ثریا ایرانمنش « لب پرچین » !


از فغان وناله کاری برنخاست 
چون نبود آتش شراری برنخاست 

سست شد پای طلب در کوه سخت 
وزپی سنگی شکاری برنخاست 


اوه ! تمساح های هر وقت لازم باشد  « اشک تمساح» میریزند  وکفتارهای ما هر موقع که قصد جلب طعمه را داشته باشند میخندد  وارواح شروری  که شبها میان سنگها وخرابه ها  پرسه میزنند  وا زهمه حیله گری ها وکار ها  که ما از آن بیخبریم  آنها خبر دارند .

حتی فرعون  بزرگ وخدای خدایان مصر قدیم دربرابر عشق سر تسلیم فرود  آورد وآخرین معشوق را که به دیگری دلبسته بود به زنی گرفت وباو گفت : 
»عشق تو  مرا کامل کرد  ودریافتم دراین جهان کسی هم هست که میتواند مرا رنج بدهد وازخود بیخود سازد  من شاهی بودم وتقریبا خدایی ! وتو وعشق مرا آدمی ساخت »!

واما در سر آن تمساحها و بیماران روانی هیچ  عشقی ومهری رسوب نخواهد کرد  آنها عقل باخته اند   روح خودرا فروخته اند به شیطان  وحاضر به تسلیم آن برای ساختن یک انسان نیستند .

اگر بنا بود که عشق تابع منطق باشد به یقین  آن معشوق فرعون  خدای مصریان رابرعشق یک یهودی برده ترجیح میداد اما دل او درگرو یک مرد یهودی وبرده همان خدایی بود که حال درکنارش تکیه بر عرش زده بود .

نمیدانم چرا امروز یاد مصر و عظمت دوران گذشته او افتادم همه چیز را خالی کردند وبردند وتاریخ وسرنوشت ملتی را بکلی عوض نمودند  حتی  خدایشانرا نیز از آنها گرفند واین آلله امروز و آن آله لویا مسیحیت نیز همان « آله »  آخرین فرعون بود که پشت به خدایان فلزی وساخته شده از طلا نمود و گفت کسی غیر از همه اینها هست کاهنان دکانشا نرا  وکاسبی شانرای درخطر دیدند واورا کشتند وپیروانش را نیز واین خدای یگانه را همان یهودیان وهمان برده های سر زمین های دیگری که آن اهرام وآرامگاهها وبناها ی عظیم را ساختند به میان آنها بردند وآنهارا تا مرز بردگی فرود آوردند.

امروز دیگر کسی به هیچ چیز باور نداردعده ای بکلی بیخدا شده اند و عده ای شیطان پرست وتنها بازماندگان آن خدای نادیده ورحیم  هنوز درانتهای دلشان باو عشق میورزند و بیشتر ین این عشق را زنان درسینه دارند .
امروز باز نوعی بت پرستی درمعابد دیده میشود  دراعماق  معابد  عظیم که باخون ملتهای دیگر عجین شده اند بت هایی با قیافه های سهمناک  ویا غمگین  زانود زده ویا ایستاده اند  و اینا ن به حقیت باید همان ابلیس میباشند  به عقیده من تنها یک خدای ابدی  .بیشکل  وبی رنگ  ونا پیدا وجود دارد  که بر همه ثوابت وسیاره ها حکومت میکند  او مارا آفریده ما اورا از طلا نساخته ایم .

حال گفته من به کجا رسید  میخواستم بویسم که  باستان شناسان  تاریخ دانان و دانشمندان وفلاسفه  بزرگ  اتم را شکافتند تا قلب آسمانها نفوذ پیدا کردند  رمز وراز طبیعتت را دریافتند تنها  چیز ی را نتوانستند  کشف کنند . یکی آن راز ورمزی که درقلب یک زن  عاشق خفته ودر زیر هزاران  رگ وپی و درون  او پنهان است ودیگری رذالتی که در عمق وجود  این انسان امروزی رخنه کرده است وا زاو حیوانی ساخته بی شاخ ودم ونا کامل وخالق این موجودات چه کسی است ؟؟ وچرا همیشه فقیران باید با اشتهای کامل  غذایی را که « بزرگان »  از راه کرامت انسانی !!!  به آنها میدهند  ببلعند ؟  نمیداتم  امروز من دراین فکرم  که آنچه  را که روزی آن جاه وجلال  من نتوانست بمن بدهد  بدبختی وبینوایی من آانرا بمن هدیه کرد وآن همان عشق بود . عشق به انسان  گویی  سیم پنهان چنگی را با تارهای  قلب من گره  زده اند  وهرگاه صدایی بر میخیزد دل من نیز بناله درمیاید  راستش باید بگویم که اولین بار این سیم یک ساز بود که قلب مرا به لرزه دراورد  وروح مرا گرفت  درقالب آهنگها  ونغمه ها  به سوی ابدیت برد  . ومن بر این عقیده بودم که شاعران ونوازندگان   همه بر رازهای قلب انسانها آگاهی کامل دارند درحالیکه  غیر ا زاین بود  وحال گذشته ها گذشته  ارواح پلیدی هر شب  اطراف من میرقصند وجنایتهای خودرا بمن نشان میدهند درحالیکه دستهای من بیجان وخواب رفته در کنارم افتاده وقدرت حرکت ندارند به قلب جوانم  مینگرم که چگونه بادیدن کوچکترین حرکتی به طپش در میاید  وبه چشمانی که با دیدن یک صحنه  همه خونم را تبدیل به اشک کرده واز جشمانم جاری میشود .

بلی سر زمین باستانی مصر روزی  قدرت خدای روی زمین را داشت امروز ا زاو چه باقی مانده یک رود الوده که روزی مقدس بود ومردان وزنانی  با پای برهنه وگرسنه در چنگ توریستهای غارتگر که همه اموال آنهارا بغارت بردند وبجایش تنها یک کتاب دادند وآنها مجبورند هرروز  چندین بار خم وراست شوند   بعد نوبت ایران سر زمین پارس رسید که با مصر هم قدرت بود با یونان درحال جنگ وخود قادر مطلق بود بر تمام  کره خاک امروز از آن همه بزرگی چه بجای مانده بچه هایی گرسنه / معتاد / زنانی ولگرد ومردانی اخته شده آنها نیز تنها یک کتاب دارند  وبرده وا رباید هرروز چندین بار رو به یک قبله نامریی وقلابی تعظیم کنند . و... این تحفه  راهمان بردگان مصری برایمان به ارمغان آوردند و.... باقی بماند .ث
از ازل در لاله زار روزگار 
چون  دل من داغداری برنحاست 

توتیای دیده عشاق را 
از سر کویی غباری برنخاست 

شد بهار زندگی وز بلبلی 
نغمه ای  از شاخساری  برنخاست 
پایان 
ثریا ایرانمنش « لب پرچین » / اسپانیا / 
به روز شده : 22- 01- 2019 میلادی ! برابر با دوم بهمن ماه ۱۳۹۷ خورشیدی ؟!.
اشعار : رشید یاسمی 


دوشنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۹۷

افیون شهرت

ثریا ایرانمنش « لب پرچین » !

شب همچنان یک چادر سیاه بود وهنوز فضا بسته  گویی میل نداشت  جنایتهارا رو کند  - شب سر پوش هر رازی است.
روی کاناپه خوابم برد  زمانیکه چشم باز کردم اولین فکرم این بود که چرا چراغها را خاموش نکردم  ؟ اما چراغها خاموش بودند واین تابش آفتاب درخشان از پنجره اطاق بود که بمن نوید یک روز زندگی شاد را میداد  همان قرص بزرگ زرد که نامش خورشید است  ومن ستایشگر او  با گرمای تنوز او  افق تیره شب باز شد..
چشمانم هنوز وحشت زده بودند شب پیش  گویا ترسیده بودم وخودم خبر نداشتم !! احساس میکردم ار هر سو دستی  از وحشت بسویم دراز است  دردی عمیق درتمام وجودم احساس میکردم  صبح تلفنم به صدا درآمد .....آه اگر تو نبودی واین همه امید هارا به دلهای مرده ما نمیدادی ما چه میکردیم ؟ سپاسم  را تقدیم داشتم .اما درخون من همچنان  حسرتی موج میزد  این گهواره حسرت سالهاست که میجنبد بی هیچ ایستادگی .

روزی روزگاری یک ترانه ایتالیایی را گوش میدادم که خواننده میخواند : 
« من میدانم  ُ بخوبی میدانم  - دراین جهان پهناور وخالی از هرنوع احساسی - کسی هست که کمی هم بمن میاندیشد « ؟!.
بهتر است از آرزوهایمان  حرفی به میان  نیاوریم که زیر سم الاغ های دیروزی  وبازیچه دست نیمه مردان پریروزی  بباد فنا رفتند  وتنها یک امید دردل باقی ماند  سرود \ازادی  دیگر نمیتوانستیم به فتح بابل برویم اما میتوانسیتم درهارا به روی دشمن ببندیم ونبستیم  تیر  از قضا آمد وصفیر زنان بر قلب مادران وپدران وخواهران  وزنان نشست .

اما کسانی هنوزدر نشئه چار چوب  تصویرشان  محبوس  گه سری جنبا ن وگه سینه ای لرزان  وسرودمان  کاسه بازار شد  نغمه وآهنگ  بسود سوداگران وخود فروشان کشیده شد  خونمان درگودلهای با آب مخلوط شد  وخودمان آنرا نوشیدیم - افکارمان  مانند یک لخته خون فاسد در میان مغزهای پوک وافیونی  وتن پروروان بی درد بنوعی دچار سر درگمی شد  خوابمان تنها سکه ها بودند  وزرق وبرق  پولکها وماتیک وسرخاب  و پوچی رویای همه خوش باوران .

حال بیهوده دراین گودال  به دنبال کدام  مرواریدی ؟  دیگر خبری از ذکر نام وناموس  خانوادگی نیست ننگ است  ونام  که باید صراف رزوگار ان آنرا پاس بدارد .
وچه بیهوده میگردی وچه بیهوده میخوانی  وچه بیهوده میگریی. پایان 

.......
هیچ یادت هست  ؟
توی تاریکی شبهای بلند 
سیلی سرما  با تاک چه کرد ؟ 

با سرو سینه گلهای سپید 
نیمه شب - باد غضب ناک چه کرد ؟
هیچ یادت هست ؟

حالیا معجزه بارانرا باور کن 
وسخاوت را درچشم چمنزار ببین 
ومحبت را در روح نسیم 
که دراین کوچه تنگ 
 با همین دست تهی 
روز میلاد اقاقی هارا 
جشن میگیرد .........زنده نام ؛ فریدون مشیری ؛
ثریا ایرانمنش « لب پرچین » / اسپانیا .
به روز شده  :  21- 01-2019 میلادی !