چهارشنبه، بهمن ۰۳، ۱۳۹۷

نشخوار

ثریا / اسپانیا / 

تشنه میمیرم که دراین دشت  آبی نیست - نیست 
وینهمه موج بلورین  - جز سرابی نیست - نیست 

خنده این صورتکها  گریه را پنهان گراست 
اینهمه شادی  به جز نقش نقابی نیست - نیست 
-----------------------------------------------سیمین بهبهانی 
 نمیدانستم - نه هیچ نمیدانستم که که رنگ پوست آفتاب خورده من  از سر زمین جنوب  دشتهای ساکت وخاموش اما  بارور  زیر درختان توت / نارنگی / وخرما  با رنگ پوست آنهاییکه از کوهستانهای  غرب کشور ویا شمال  شمال شرقی سرازیر شده اند فرق دارد  من خود فرقی را احساس نمیکردم غیر آنکه همه این رنگ \پوست واین چشمان واین دهانرا ستایش میکردند!!! 
 تاروزی در کمبریج رفتم تقی خان تفضلی را از ایستگاه قطار بیاورم میهمان ما بود درحین راه پرسید جرا چشمان باین  زیبایی را با زنگ مصنوعی خراب میکنی ؟ واگر کسی این رنگ پوست واین موی را دوست داشته باشد  تو میتوانی اورا بکشی !!!! 
نگاهی به دستهایم انداختم ودستهای  پر چروک وخال  خالی او که حکایت از سن بالای او میکرد چندان تفاوتی ندیدم تا اینکه زن وشوهری به جمع ما آمدند زن اهل کردستان بود با پوستی  به رنگ ماست وچشمانی بیفروغ اما روشن وموهای بور همسرش  مانند بقیه مردان بود . رنگ پوستش با بقیه چندان تفاوت نمیکرد همه گرد شمع وجود این موجود که مرا بیاد یک کاسه شیر برنج یخ کرده بدون ادویه میانداخت جمع بودند وهمه  جا او وهمسرش را دعوت میکردند . بخصوص تقی خان که سخت شیفته جمال  یخ زده ایشان شده بود درعین حال رو به دختر ده ساله من میکرد ومیگفت ؛ آهان این باب دندان من است !!!  خودش هفتادرا پشت سر گذاشته شاید نزدیک به هشتاد سا ل سن  داشت . اوف حالم را بهم میزد این مرد دانشمند ومترجم ومفسر  منطق الطیر عطار ! 

امروز نگاهی به دستهایم انداختم  دستهاییکه تنها برای کار کردن آفریده شده بودند نه برای حمل فلزات چند رنگ . دیدم فرقی با بقیه این مردم شهر ندارم اما درانگلستان مشگل ایجاد میشد  آنهم درآن شهر کوچک کمبریج که هنوز دهانش باین گشادی نشده بود .
حال رنگ من بااین مردم بومی این سر زمین فرقی ندارد اما سلمانی من از من میپرسد تو از مصر میایی ؟؟؟‌
میگویم نه / زاده ایران هستم ! 
آه ایران !!! خمینی ؟  ثریا ؟ ثریا که باشاه به اینجا آمد وبا فرانکو ملاقات کرذ وجند روز میهمان ما بود  چه زن زیبایی حیف بچه دار نشد وشاه شما چقدر خوش تیپ بود ؟! 
مجله را برداشتم وبه تماشای آن مشغول شدم  اوف / باز  عکس شهر بانو را یک تاج نیم متری روی سرش !!! چقدر انسان باید عقده داشته باشد .
مجله را به گوشه ای انداختم .گفتم 
بلی ! حیف که ثریا بچه  دار نشد . صد حیف . شاید سرنوشت ما عوض میشد ویا شاید بازهم من درکنج این دهکده داشتم  با تو که نه فرق عراق ونه مصر ونه ایران را میدانی سر وکله میزدم کسی چه میداند ؟!‌پایان 
نوته شده در وبلاگ « لب پرچین » ثریا / اسپانیا / چهارشنبه ۲۳ ژانویه ۲۰۱۹ میلادی