پنجشنبه، بهمن ۰۴، ۱۳۹۷

برایت نوشتم

ثریا ایرانمنش « لب پرچین » !

این تصویر را تنها سمبل  برای تو گذاشتم  وبرایت نوشتم !

ادعای فضل ونقش خودستایی دیدم اما  
در بسی دانشوران جز مردم عامی ندیدم

و.....
تو پنداری  عدم را نیست  آثار وجود اما 
هزاران برتری دارد  به بودنها - نبودنها 

گریزان  شو گریزان از تملق پیشگامان جانا
که خوارت میکنند آخر از این بیجا ستودنها

برایت نوشتم ؛ اگر روزی بر اسب راهوار  در بین جمع این اضداد سوار شدی  همه نیروی آفرینده خودرا بکار گیر  میان آن ضد  وتلاش  میان مهر  ومرگ  که باهم آفریده شده اند  -  در زندگی امروزی ما دربین مردم آن سر زمین جمع اضداد است  دیگر از ما غیر از یکی دو نفر باقی نمانده بقیه یا لباس عوض کردند ودر ب خیمه را کوبیدند وبه درون  رفتند ویا جان بر سر عقیده خود دادند ویا درسکوت لب بر چیدند مردم ما امروز دریک مجمعی از ضد ونقیضها به زندگی گوسفندوار خود ادامه میدهند تا جاییکه حتی فرق گوشت سگ وگوسفند را نیز تشخیص نمیدهند تنها راهیکه برایشان  مانده خوردن است نه اندیشیدن .
در هر یک راهی همه باید همراه  باشند  همرنگ باشند  همشکل باشند  همسو  وهم بو وهم گو وهم خو باشند  نه آنکه گلی جدا که درخیابانها مردم میل دارند اورا ببیند  !نه! مردم باید اورا بخواهند  تا از بودنش لذت ببرند .
متاسفانه مردم ماهیچکس را غیر ازخودشان نمیخواهند در سر هر چهارراهی  همه را با چهار چشم می پایند  تا اگر غیر از خودشان باشد اورا کیفرد هند ویا بکوبند  . شهر بزرگتر شده  راههای گذشته  درداخل شهر راه افتاده اما راه مارا بسته اند  راه دانش وعلم را بسته اند  وبجایش راه سکس وکشتن وافیون را باز کرده اند  - شده ایم مضکه مردم دنیا وگاهی ترجیح میدهم که مرا مصری بخوانند تا یک ایرانی  میل ندارم در بیابانها  گم شوم  سرنخ را تا امروز گرفتم تا بتو رسیدم  ومتصل به تو شدم  ودر پس  خیابانای کمر بندی که برایت ساخته اند  درگوشه ای نشستم به تماشا .
پیرمردها ترا نمیخواهند  میل دارند هنوز با همان افکار یکصد ساله خویش بر روی صندلی بنشینند  وباز همان تسبیح کهربانی را در میان انگشتان بی رمقشان بچرخانند ونمیدانند از کجا شروع کنند وپایان افسانه را به کجا ختم نمایند  همانها بودن که خیابانهارا سیاه کردند  ومردم را لبر یز از دلهره وتردید ووحشت  وهریکی درخم یک خیابانی گم شد از تهاجم مدنیت  وفرهنگ بیگانه !!! ناله ها وشکایتهاذکردند  چون اصل راه خودرا گم کرده بودند وکوچه به کوچه   میرفتند تاسرشان به دیوار  بیکسی میخورد  وگرداین  دور اندیشی  بیشتر میل راهپیمایی را داشتند  تا نشستن واندیشیدن .

همه را به سیر وسیاحت قرض ما دعوت کردند  واز خوشمزگی وشیرینی  آب  ایمان  داد سخن سر دادند  همهرابه درون آن کشتی بی صاحب وبی سر پرست   دعوت کردند  اما آن کشتی برای مردم آبی نداشت / نانی نداشت / هر چه درون آن کشتی بود مرگ ونابودی وبا ودرد و زار ی بود .
کشتی به راه افتاد با سر نشینانی که نه راهرا میدانستند و نه دردریا سفر کرده بودند  لاجرم یکی از کشتی به درون  دریای نا مرادی ویا نا مردی افتاده  و غرق شدند  .
امر هنوز دهل هارا خاموش نکرده اند  وبه مردم را به پرواز فردا حواله میدهند به نوری که دیگر به سیاهی نشسته وهیچگاه بر این تاریکی ها غلبه نخواهد کرد ! مژده میدهند !!!-  اما یک یک را درمیان آتش بیخردی خواهند سوزانید تا دیگر تفکری نباشد  .
امروز من به رویای   خویش نشسته ام  وبه امید فردایی که باید به دست تو ودیگران روشن شود .
امروز همه بمن میخندند و فردا درمیابند  که چرا من خنده دار بودم .

امروز اگر زنده ام ووبر بال اشتیاق نشسته ام  بامید آن است که آن برکه های سبز فردا درآسمان وطنم مانند یک شاهبار نشسته است  امروز اگر گلدانهای پلاستکی خودرا آبیاری میکنم بامید فردایی است که چمنزاری  سرخوش وشاداب را جلوی چشمانم ببینم .
وامروز میل دارم بنویسم اگر بر صندلی مراد نشستی اول شکنجه هارا موقوف کن / بیدادگاههارا به دادگاهی انسانی تبدیل کن ودرقانون اساسی بنویس اعدام موقوف / شکنجه موقوف / این کشتارهای وحشیانه را  تنها در قرون وسطی انجام میدادند امروز آسمان شکافته شده وقرص ماه با خون ما در میان ابرها خودنمایی میکند خون من ارزش داشت هر قطره اش  را با زر ساخته بودند نه با افیون والکل وسکس خیابانی .
امروز درمیدان شهر خاموش قصه ها میرقصم  وشاید فردا زنده نماندم  وشاید پس فردا دوباره زنده شدم  هیچگاه برای این مردم جشنی بر پا نکرده ونمیکنم  من به فردا میاندیشم  فردایی که در امروز نزیسته ام در دیروز هم نبودم ! . پایان 
----
ثریا ایرانمنش « لب \پرچین » / اسپانیا / 2401-2019 میلادی برابر با چهارم بهمن ماه  ۳۹۷ خورشیدی !
اشعار متن  ؛ پژمان بختیاری