شنبه، آبان ۰۵، ۱۳۹۷

بر نخاست !

ثریا ایرانمنش » لب پرچین« !

از فغان و ناله کاری برنخاست 
چون نبود آنش  شراری برنخاست 

سست شد پای  طلب در کوه سخت 
وزین سنگی ، شکاری برنخاست 

برای هفتمین  بار  تابلتم از بالای سرم روی زمین افتا باخود گفتم : 
این آخرین بار است ، تمام شد  ، بلند شد م به آهستگی اورا برداشتم ، روشن شد وصبح بخیر گفت  به پاس این  سخت جانی او هر چه را که روی آن گذاشته بودم پاک کردم دیگر حوصله روضه وموعظه را ندارم تنها موسیقی  روی آن پا برجاست . بس .

روز گذشته تمام روز را غمگین بودم  نمیدانم برای کی وچی ؟  اما میدانستم که دیگر من نیستم ، وآن حقیقتی که دروجودم موج میزد دچار خدشه وخراش شده است  چرا که نتوانستم به زبان این مردم سخن بگویم وبا زبان این مردم آشنا نشدم وچرا نتوانستم همه را بفریبم  با نشاطی  غیر قابل ارزش   راستی  وحقیقت را پنهان  بدارم  بسود خود  و دیگران  ، حقیقتی که همیشه در آتش آن میسوختم .

تمام روز غمگین بودم ، پرده هارا بستم ،  و د راین گمان بودم که خودرا درخاکستر حقیقت زمان دفن کرده وچه بسا گندیده ام .

آخ  ! از این مردم   تهی مغز و نادان  و بیمار  ، که هنوز راه پرواز را نمیدانند وهنوز گنجشکی بیش نیستند که خودرا  شهبازان بلند پرواز  معرفت وعلم ودانش  میخوانند ، ومارا بیماران روانی آنها به هرجای که پای میگذارند کثافت از خود بجای گذاشته  وسپس از روی آ|ن میجهند  چقدر سبکبارند  وما چقدر سنگین دل !!

عده ای را به دنبال خود میکشند  بی خردانه میتازند  وکشیدن این مردم تازه به چلو مانند این است که بخواهی کوهی را  به آسمان بکشی . همچنان غیز ممکن است .
همه چیز را رها کردم  و اندیشه هایمرا نیز درون جعبه ای گذاشتم ودرب آنرا بستم ،  در همان جایی که هستند جایشان خوب است میل ندارم چنگالهای دیگری وارد  بشقاب من شود  آنها هنوز در درک آزادی وآزاد منشی  درمانده اند  اما خودرا پیشتاز میخوانند .

روز گذشته پر غمگین بودم .دیگی از آش بر بار گذاشتم وتقسیم کردم وخود خوابیدم .
دیگر درفکر  تغییر دادن تاریخ نیستم  بمن مربوط نمیشود  بگذار آنهایی که سخت درانتظار واشتیاق سکه ها نشسته اند دست باین کار سترک بزنند  وخودرا وابسته به تاریخ نمایند  آنها حتی راه  گزینش آنرا نیز نمیدانند .

سیمرغ باد پای ما  لرزان ونالان وبیمار پر کشید  و خداوند  با د بود نه خداوندگار یک سر زمین با مردمی  اصیل .  او آمیخته ای از جان ومعنا بود  ولبریز از دانستنی ها  وبما زندگی بخشید  ودیگران آنرا از ما پس  گرفتند .

حال امروز این قایقرانان بی تجربه خود را ناخدا دانسته و هر کدام  پاروی یک  کرجی را گرفته با سکه های دریافتی  امواج را گل آلو.د میکنند و دریای هستی را بخشکی میکشانند .
یکی با کلمات مقدس !  دیگری با اشعار مقدس وسومی با گفته های ناماتوس  وتصاویری بوجود میاورند برای فریب ،و  زنان با موهای رنگ شده  مانند زنیورهای دور کندو وز وز میکنند ومردان دهانشان کف میکند  وهمه دریک قفس نشسته اند ، خودرا کاپیتانهای ورزیده ای میدانند که کشتی مخروبه وآب گرفته وسوراخ  مارا  میل دارند به ساحل امن برسانند  تنها باهمان کرجی دور خود میچرخند  ، تا جان بدهند .

در سر  تا سر هستی  ما نسیمی وزید  پدری آمد و پسری با علم باینکه تکیه بر کوه ها داده اند نمیدانستند که پشت آنها تپه های خالی وانبو ه نجاست است  صفحه ای از تاریخ تاریک مارا گشودند و چشمان مارا  به روشنایی ها   فرا خواندند  غافل از اینکه بیشتر ما کور بودیم ویا یک چشم بیشتر نداشتیم  که آنرا هم در خدمت بیگانه گذاشته بودیم .
وسپس تمام شد ، همه چیز تمام شد پدر رفت ، پسر نا امید میهنش را ترک کرد وما ماندیم خرده ریزه های ته سفره که روی زمین ریخته نه میلی به خوردن آنها داریم  ونه جمع کردن آنها .
برای ته سفره خوران گذاشتیم که  به نشانه ادب واحترام به اربابشان با دست لقمه میگرند وبه دهان گشادشان میگذارند وبا همه دوستی دارند ونقش پدر خوانده را بازی میکنند ونوچه های خودرا به اطرا ف دنیا میفرستند هر چه باشد جد آنها نیز از طایفه بنی عامر وبنی شتر وبنی عمر بوده است . .
.چنین است که ما مرغان آبی روی برکه های خشک داریم جان میدهیم ودل به چشم آسمان  بسته ایم . پایان 

پیر شد دختر شیرین ومستور طبع 
وز پی  او خواستاری برنخاست 

چو ن خروش تو ای دوست بیصدا بود
از دلی و دریا دلی  یاری  برنخاست 
--------
 به روز شده درتاریخ : 
27/ 10 / 2018 میلادی / برابر با 5 آبانماه 1397ذ  خورشیدی
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « !
لسپانیا .


جمعه، آبان ۰۴، ۱۳۹۷

چهارم آبان

ثریا ایرانمنش  " لب پرچین « !

ای قبای  پادشاهی را راست بر بالای تو 
زینت  تاج و نگین  از گوهر والای تو 

از رسوم شرح وحکمت  با هزاران  اختلاف 
نکه ی هر گز نشد  فوت  از دل دانای تو ...."حضرت حافظ "

امروز روز با سعادت ولادت فرخنده توست ، کسی امروز را بیاد نمی آورد همه به دنبال : " کوروش رفته اند ! آنکه تو روزی از زیر خروارها خاک بیرون کشیدی وبما نشان دادی وگفتی : این است آیین ونماد  پایداری شما و گذشته  پر افتخار شما ! همه آ ن روز بتو خندیدند ، امروز چند سگ هار کوروش را ویادبود اورا بباد ویرانی گرفته اند ناگهان از دل خاک صدایی برخاست که کوروش جد ما وپدر ماست ، واین ملت وحشی چنان هجومی بسوی او بردند ونماز گذارند تا کم کم آنرا نیز به ویرانه ای تبدیل کنند وچه بسا آنرا بر کامیونی نشانده بسوی عراق ببرند !!! چرا که زمانی این بی خردان نسب اورا به آیین خود پیوند دادند .

امروز کمتر کسی بیاد توست  اگر هم باشند دورهمی و دوباره سیاست بافی وسپس مرافعه و جنگ و جدال  ، غزل حافظ را میخواندم که :
مزرع سبز  فلک دیدم وداس مه نو 
یادم از کشته خویش آمد به هنگام درو 

گفتمی بخت بخسبدی وخورشید دمید 
گفت : بااینهمه از سابقه نومید مشو 

تو چون مسیحا به آسمان رفتی  عده ای پیکر مصلوب ترا پایین کشیدند واورا الوده ساختند وعده ای ترا دوباره به اسمان برگرداند .
آن روزهای گذشت که تولد تو بود و ارتش بزرگ تو در مقابلت رژه میرفتند، دلقکان صحنه بازی میکردند ، شاعران برایت اشعار حماسه ای میسرودند ودرخفا ترا بباد تمسخر میگرفتند ورفتند تا روح پلیدی را بر سر زمین اجدادی ما که تو آنهمه آنرا با سیاست ومتانت ساخته بودی ، پهن کردند وحال ما در کشتی نوح نشسته روی دریای طوفانی داریم به قرون گذشته  وبه سر زمین آن اعرابی که روزی بر سر زمین ما هجوم  آورد وبه زور دین وایمان ومذهب وکثافت خودرا به حلقوم  ما فرو کرد ، میرویم ، عده  زیادی در این ره گم شدند ویا کشته شدن ویا فراری وآواره .دیگر از آن سرودها خبری نیست ، از آن روزهای شادی خبری نیست درعوض دستمال اشک را به دستمان دادند  تا میتوانیم گریه کنیم آنهم لاتهای گرسنه وپا برهنه ودگر جنسی که راهی غیراز راه " قم " نداتشند حال بجای آن لباسهای شیک وبرازنده  هر چه هست قارچ سمی در خیابانها رشد کرده وخاک سیاه .

ردیف کامیونها برای بردن غذا ومایحتاج زندگی مشتی مفت خور در جاده ها بسوی  عراق روانند  جوانان ایرانی را بکار رفتگری وآشغال جمع کردن درعراق  برده اند  وهمه لبیک کنان به حسینی که معلوم نیست از کجا آمده واگر زنده بود دست کمی از اینها نداشت  مشغول روفتگریند بجای سازندگی سر زمنیشان !وکودکان ایرانی گرسنه در کنار خیابان در میان خاکها خفته اند مورد تجاوز   جنسی قرار میگیرند ، ویا آنهارا دسته جمعی روانه جاده مرگ راهیان نور میکنند   کاری بدتر از آدم سوزی های هیتلر  او بیماران و چلاق ها و مردان وزنان مسن را به تنور آتش میانداخت اینها بر عکس نورسیده ها وجوانانرا از بین میبرند ، نسل را نابود میسازند . یتیم خانه ای نیست ، پرورشگاهی نیست ، مدرسه ای نیست هرچه هست زور  است فشار روح انسانیت و مهربانی  از آن سر زمین  رخت بربست ،  دیگر حتی به خواهر و برادرت نیز نمیتوانی اطمینا ن کرده وباو تکیه کنی .

باا رفتن تو همه چیز ویران شد و بگفته تو همان ایرانستان خواهد شد که زیر نظر همین آدمهای پلید ونا پاک اداره میشود  عراق آباد شد فلسطین اباد شد  لبنان ویرانه درجنگهای فرسایشی آباد شد  با ثروتها واندوخته های سر زمین ما و ایران ، آن ستاره تابناک خاور میانه به ویرانی کشیده شد .

مردانی که روزی افتخارشان این بود که تو خودکار خودرا به آنها هدیه دادی حال در بنگاه رهبر آدمخور مشغول لقمه زدن چلو کباب وبره وباقلا پلو هستند ! مردانی واقعی وآنهاییکه سخت بتو وفادار بودند از میان رفتند  انهارا کشتند ویا دق مرگ شدند ، 

امروز کمتر کسی بیاد توست وبیاد زاد روز تو همه باهم بسوی هفتم ابان میروند تا کوروش خفته را از خواب  چندین هزار اله اش بیدار کرده به دست امنیتی ها بدهند ، کوروش هم مانند بقیه سر زمین ما مصادره شد آنهم به کمک تبلغ همان خود فروشان ورسانه دار ها  که روزی  افتخارشان این بود درحزب رستاخیز شاگرد قهوه چی بوده اند !!!! ، آنهاییکه  با پول عربها در پشت رسانه ها شکرپرانی میکنند یکی در لندن یکی در امریکا  بقیه هم خاشاک  انهارا جمع کرده  برایشان ارد میکنند .

همه چیز تمام شد ویا لاقل برای من وامثال من که وفادارانه بتو عشق داشتیم وترا پدر خویش میدانستیم  حال  یتیم شده ایم ، یتیمانی که مجبوریم هرروز عکس زن پدر را دررسانه های  روی میز سلمانی ویا در توالتهای زنانه هتلها ببینیم .

 ما  دیگر فریاد رسی نداریم  پولها ورشوه دادنها وخریدن آدمها درسرتاسر دنیا روج دارد همه با تو دشمنند وآنچه از باز مانده خانواده ات آنهاییکه دوست داشتنی ونازنین بودند از میان رفتند یا کشته  ویا خود کشی شدند!  بقیه هم تنها بفکر خویشند  ودنیارا بکام خویش میبیند  در اطرافشان خایه مالا ن جمعند میهمانیهایشان بر قرار است ، ودشمنان قسم خورده  تو در سوراخی در شهر کی در پاریس در انتظار جا نشینی این لاشخورانند تا بقیه را نیز آنها بخورند گوشتهارا اینها میبرند و استخوانهارا برای آنها میگذارند چند صباحی  هم سر مردم با انها گرم است با لچکی که بر سرشان میخ کرده اند سرخ وآبی زرد وسیاه .وسپس .....دیگر هیچ ! 
روانت شاد ، و قرین رحمت باد ، یادت تا ابد گرامی . ث
در دل شعله و دود ، 
میشود  " خوشه پرو.ین "  خاموش 
 عهد خود رائی وخود کامی است 
عهد خون آشامی است 
و درخشنده ترا  خوشه پروین  سپهر !
» اشک کودک ایرانی است "................."ف  .مشیری " که دراصل اشک بچه ویتنامی بوده است ! دلشان برای بچه های ویتنامی بیشتر میسوخت تا ستاره های کوچکی که زیر پاهایشان  خاموش میشدند 
پایان 
به روز شده در تاریخ : 4 آبانماه 1397  برابر با 26/10/ 2018 میلادی !
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « !
!اسپانیا !

پنجشنبه، آبان ۰۳، ۱۳۹۷

نماز قضا !

ثریا ایرانمنش » لب پرچین « !


ای عشق رمیده  نشکیبم ز تو ، باز آی 
تا بر قدمت بوسه زنم گاه بگاهی 

در دامگه فتنه  و بد عهدی ایام 
مارا نبود جز سر کوی تو پناهی 


دیگر لزومی ندارد نگران چیزی باشیم ، چینی ها رباطی  ساخته اند که نماز میخواند سجد ه میکند  اگر نماز قضا وواجب دارید حتما یکی از این رباطهارا در گوشه خانه بگذارید وخود بکار دیگر ! مشغول  شوید !
 نمیدانم این چه خدایی است که اینهمه  به رکود وسجود ما نیازمند است ؟!  وبرای رفتن به راه درست وپیشرفت دیگر چراغی نداریم خورشید را سیاه کردند وبه دستمان یک شمع کور داده اند  تا تنها پیش پای خودرا ببینیم ،  تا روبرو را نبینیم   و نیندیشیم ، تا همیشه  چشمانمان  فرو افتاده وبرزمین دوخته باشد .  نگذاریم کودکانمان   که با آفتاب   بزرگ شوند  و درروز روشن جلوی پاهایشان را ببینند   ، آنها نیز باید به همان شمع کذایی اکتفا کنند .

نباید خندید ، آنهم ازته دل ، باید گریست خداوند  باید رودخانه اش را از اشکهای ما پرکند ،   با نام عدل ودیانت وانصاف ، ظلم میکنند  وآنکه مظلوم واقع شده است  هیچگاه نخواهد توانست بر ضد ظالم برخیزد  غیر از تیر وتوپ وتفنگ وزندان و (خود سرانی) نیز هستند که دست های کلفتشان درون بازونشان  درانتظار یک فرمان ایستاده اند  آنها نیز آموخته اند که باید مظلوم را کشت ونابود کرد  آنها نیز رباط های جانداری هستند که  خوب رشد کرده وتربیت شده اند ! دیگر نیروی ابتکاری درما باقی نمانده است  تنها ظلمت است وظلمت وبجای صبح روشن شب تاریک وبجای زمزمه آب جویبارها سیلاب خون  که قرنها ازآنها  بیخبر بودیم  وحال ناگهان همه اطراف مارا فرا گرفته اند .

شب در بالای سر ما خیمه زده و بجای روز روشن   شب تیره روی  پاهایمان  نشسته  اگر پای خودرا برداریم  هیچ سپیده ای نمیدمد  وهیچ نوری از آفتاب ودرخشش آن بر ما نمیتابد  . دشمن ما شعور ما ومغز ماست وآن چشمانی که میبنند ومیسنجند وسر انجام میگریند .

من را دیده ای ؟  گمان نکنم منهم تورا ندیده ام ، ما هردو کوریم با چشمانی دیگر به هم مینگریم  چون همه درظلمات وتاریکی بسر میبریم  دیگر کسی از بالای بام  پای کوبان ودست افشان  بسوی زمین نمی آید  وکسی دیگر خنده کنان وآواز خوانان گرد خانه تو طواف نمیکند ،  آن بارانی که از ناودان خانه ات روان است با گل ولای وخون همراه است  تو ، درهارا میبندی وپنجره هار را کور میکنی تا درون  آن لجنزار فرو نروی  و در انتظارآنی که  هرچه زودتر این باد سام فرو نشیند وتاریکی ها کنار رفته وخورشید دوباره بدرخشد .

نگاهت بیهوده به اسمان تیره وتار است  تنها هراس وغرش رعد  وسرانجام  از آن دو چشم خشمگین اشک فرو میبارد  وبا آن اشکها همه چیزهای اطرا فت  را تازه میکنی .
از بادبان  وکشتی رانده شده ای  وترکش تازیانه ها بر اندامت لرزه میاندازند  اما همیشه به چیز دیگری میاندیشی تا درآغوش آن ارامش بیابی وآن " چیز " دیگر برای همیشه گم شده است ، نابود شده است تو باخته ای  تننها میگریی برای زندگی . 

ترا در زمره حیوانات جای داده اند از نوع حیوان شکیلی که باید برای آن نره خرها لذت ایجاد کنی  نشست تو دریک جایگاه ورزشی لرزش بر اندام آن نره خران میاندازد  وتو هنوز در بن بستهای هستی  ، به دنبال خدایی .

خدا خود در  حیرتش  مانده از این خلقت واین خلق وخود را درپناه تاریکیهای  پنهان ساخته تا مبادا اورا نیز از عرش کبریایی به زیر بکشند وبه شلاق ببندند تا برای خدای دیگری نماز بگذارد . 
آنها نمیتوانند بدانند که  خدا ، کسی بود که خود ، خود را آفرید  وجهان وپهنه هستی را نیز آفرید  وتنها یک دم بود ونا پدید شد .پایان 
در زحمتم از کجروی  راهنمایان 
بگشای در رحمت وبنمای تو راهی 

نه روز مرا  خرمی از خنده مهری 
نه شام مرا روشنی از تابش ماهی 

ساغر شکنان را نرسد  دعوی تقوی 
خاموشی  سنگ است  براین گفته گواهی ......." رعدی  " 
............./
به روز شده : 
25/ 10/ 2018 میلادی برابر با 3 آبانماه 1397 خورشیدی !
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « !
اسپانیا .


چهارشنبه، آبان ۰۲، ۱۳۹۷

شهری پرکرشمه

ثریا / اسپانیا !!!!

بافتنی حللم را گرفته ، کمی به آشپزخانه رسیدم ، ماشین لباسشویی مشغول کار است ، هوس تخم مرغ نیمرو با کته دارم !!! خوب باید کاری بکنم ، نگاهی به اینستاگرام انداختم خانم پریوش همه جار پر کرده است ، چشمم به جمال بانویی افتاد  که روزگاری پر کرشمه وناز بود دختر شاعر بزرگ ! نه حوصله ندارم به آن روزها بیاندیشم ، ما خیال میکردیم آدمهای متمدنی هستیم همه کاغذی بودیم ، مقوایی  که با وزش یک باد به هوا رفتیم .

اطرافیانمان چه کسانی بودند ، بازاریان تازه به دوران رسیده که از شهرستانها به تهران کوچ کرده بودند ، تیسار  وسر  تیپهایی که از یتیمخانه ها نه به درجات  عالی رسیده بودند وحال ما باید درخدمت ایشان افتخار میکردیم ، وزرایی که هرکدام روزی پسر یک باغبان یا یک درجه دار بودند ، تحصیل کرده ها همه درفرانسه وانگلیس والمان  مشغول شعر وشاعری ویا نوشتن کتابها به زبانهای مختلف ویا تشکیل حزب وفدراسیون مید ادند  ، عارشان میامد با زبان فارسی چیزی بنویسند ،  تیمسا ربختیار را از نزدیک دیده بودم مردی پر صلابت وگاهی ترسناک  بخاطر  گرفتن  یک ملاقات برای   یک زندانی  با پارتی بازی  به دفتر کاراو احضا ر شدم ، پر صلابت بود همان خوی لری کوهستانی وهمان خودخواهی با آن سبیلهای مشکی ابروان پهن چشمان درشت رویهمرفته مردی زیبا بود ، چیزی دردست داشت  که نمیدانم شلااق بود یا تنها برای ترساندن مراجیعن   شلوار سواری نظامی اش درون چکمه هایش بود ، از پشت میزش بلند شد منهم از ترس از روی صندلیم برخاستم نگاهی به قد وقواره من انداخت وگفت "
دختر ! نو چرا وارد گودال مار شدی ؟ 
گفتم وارد گودال آنها نشدم ، تنها یک اتفاق بود که نامشرا من عشق گذاشته بودم  به ازدواج ختم شد همین  نه بیشتر  با بقیه خانواده شان کاری ندارم  ، دوری زد تا ته اطاق رفت خوشبختانه همراه  من مردی پر صلابت ودوستی دیرینه با او داشت درکنارم بود درغیر اینصورت ممکن بود از ترس قالب تهی کنم !! میدانستم با یکی از خوانندگان تازه به دوران  رسیده سرو سری دارد اورا از شوهرش جدا کرده بود زن چندان درزندگی او وزنه ای نداشت او قدرت روحی وجسمی خودرا خوب میشناخت شکارچی ماهری بود میتوانستم عاشق او شوم ! اما ترسم بیشتر  بود  مرد من درمیان دستهای او بود وحال پس از سه ماه  میل دشتم تنها یک ملاقات خصوصی بگیرم از انفرادی به قصر منتقل شده بود بند دوم .

باردوم که اورا دیدم تنها نبودم بهمراه همه خانواده میبایست شاهد سومین شکنجه باشیم  روز وحشتناکی بود .

شاه محمد رضا شاهد از او واهمه داشت وهمیشه دراین فکر بود که مبادا روزی او بر ضد او کوتاه کند وحتما این کاررا میکرد . ساواک در زمان او ترسناکترین اداره بود  سرانجام از کار برکنار ، تبعید ودست آخر به تیر غیبی در عراق  کشته  شد .

وزرای  دیگر را گاه گاهی درکاباره های شهر میدیدم ، وه چه افتخاری بود معاشرت با آنها !!! فلان پادوی کارهای دستی اصفهان بخاطر پا اندزایها ومیهمانی دادنهاا ناگهان به نوا رسید وشد سرمایه دار!!!

نه دوران چندان خوبی نبود ، دورانی بود که سرزمینی ر ا از مقوا ساخته بودند وهمه این سرزمین به چهار شهر  منتهی میشد / شیراز / اصفهان / تهران / خراسان  . کویر ما تنها  بی آب  وبی مصرف افتاده بود  ارک بم تنها در گوشه ای سر برافراشته بود وباعث افتخارمان بود که ناگهان اورا نیز به زیر خاک فرستادند امروز تنها عکس  اورا من زیر شیشه میزم گذاشته ام واین تنها یادگاری است که من از زادگاه خانوادگیم دارم عکسی بریده شده از یک روزنامه .

نه ! ما مردمان وطن دوست ومهربانی نبودیم همه هم غریبه بودیم قوم گرایی درمیانما ن بود  اقوام مختلف یکدیگررا قبول نداشتند بهم فحاشی میکردند برای هم جوک میساختند ، مشتی قبیله ای دورهم جمع شده تنها وجه اشتراکشان زبان فارسی بود  اما بهم که میرسیدند زیان قومی خودرا بلغور میکردند !

نه ! امروز که عکس ان بانو را روی اینستا کرام دیدم همه چیز را بیاد آوردم چه زود پدر ایشان تغییر مسیر دادوخودرا اول به خراسان و سپس به حضرت خمینی سپرد همه وطن وهویت چندین ساله خود وخانواده اش را به هیچ فروخت به چند سکه طلا . نه توقع نداشته باشید ما کشوری شویم مانند همین سر زمین که مارا مجبور میسازند طبق قوانین آنها رفتار کنیم ،  فرهنگستانی دارند ،  موزه های لبریز از  تاریخ گذشتگانشان  میباشد   وقدرت ساخت  مجهزترین ووحشتناکترین اسلحه های دنیا  را دارند.
 وهمه این هارا باید مدیون ملکه  آنها بود که مانند یک بانوی قدرتمند  چندین سال پادشاهی را نگاه داشت وهنوز هم مورد علاقه  واحترام مردم این سر زمین میباشد ، ملکه آنها با پشتوانه هشتصد سال پادشاهی  مانکنی نبود برای چاپ عکسهایش در مجلات زرد وسرخ ! ، باید  مارا تحقیر  کنند وباید  با زبان آنها حرف زد خودشان با خودشان خوبند ومهربان ودست یکدیگر را میگیرند و  اما  ، ما درپشت شیشه های خاکی   وبخار گرفته تنها یک تماشا چی هستیم چرا ما ایرانیان که اینهمه به گذشته پر افتخارمان مینازیم اینهمه ازهم دور ودشمن یکدیگریم وچرا اینهمه جدا ازهم پرواز میکنیم ؟ نمیدانم   ،  شما میدانید ؟ پایان 
همان روز 24 اکتبر 2018 میلادی 
ثریا / اسپانیا 

گذشت !

ثریا ایانمنش » لب پرچین« .....
...................................
درون مسجد خالی  چه میجویید ؟
ره پندار  باطل  از که  میپوئید  ؟
سخن از طاعت  و اجر و قیامت  ، از که میگوئید  ؟
شمیم حوری و غلمان  و رضوان   از چه میبوئید ؟ 
غبار مکر و تدلیس و ریا را با چه  میشوئید ؟ ....." شادروان حسن شهباز "

چه دون کیشوت وار  همه زندگی را ببازی گرفته ایم ، بی خبر از خواب شومی که برایمان دیده اند .
دیگر انسانها  وانسانیت د ر هیچ جامعه ای راه ندارد  هرچه هست ریا ومکر  وفریب است ، روز گذشته  عکسی از  یک کارناوال بزرگ  عزا داری  را روی صفحه ای دیدم که در شهری در  سوئد متجدد و پیشرفته ، سر  زمینی که برای اولین بار به  زنان حق رای داد  سر زمینی که خود را نماد  آزادی و آزاده خواهی میدانست حال این نمایش چندش آوراا به تماشا گذاشته است .

خوب بنا بر این دیگر راه فراری دراین دنیا نیست  وبه هر کجا بروی آسمان همین  رنگ است پرچم سبزو سیاه ومردان سیاه پوش وزنان چهره پوشیده با تیر وتبر وتفنگ وعلم وکتل سر راهت ایستاده اند  ر اه  فرار نداری .

 سلفی ها شهرکی را در  آلمان بکلی  گرفته اند  هرچند کمتر تظاهر میکنند اما درعمل  همان کاری را میکنند که روزی هواداران احزاب  با نوجوانان کردند .
واین در حال حاضر  بهترین بیزنس دنیاست  شستشوی مغزی جوانان برای دنیای آینده ، اگر دنیایی باقی بماند همه که نشان آخرت را بما گوشزد کرده اند نشان پایان یافتن زمان وفرو ریختن قرن  و آوارگی و ویرانی تمدنهای بزرگ .
امروز کشتن یک قاچاقچی اسلحه  بزرگترین منبع خبر ی شده است تا جنگی دیگر به راه افتد ، واین حکومت کشتار چند سالی دیگر  ویا بقول خودشان تا سال 1444 بر سر کار باقی بمانند دیگر از یک ایرانی اصیل نشانی نخواهد ماند همه به جامعه پر بار وجامعه حسین تبدیل خواهند شد . 

(آه ای زیبای جاودان ، چرا بر عشق دلدارت  نمی نگری ؟ )  !!!! اینها دیگر افسانه شده اند  دیگر نمیتوان درباره درختان سر سبز وگیاهان خوشبو  وگلهای زیبا چیزی گفت ویا نوشت  باید تنها از" خون" بنویسی وقساوت ، دیگر آن دوران گذشت که دختر نازنین من شب کر یسمس شامش را برمیدارد ودر سرمای زیر صفر  " شهر  ماساچوست " به دنبال آن پیر مردی میگردد که روزها زیر پل می نشسته ودخترک گاهی باو کمک میکرد حال گریان ودوان دوان به دنبال آن در بدر میگردد اورا نمی یابد  ، همسرش باو اطمینان میدهد که درحال حاضر همه در گر مخانه های شهرداری مشغول شام خوردن میباشند ، اما فردا باز آن مرد زیر پل مینشیند ودخترم شام شب خودرا باو میدهد وشالی پشمی بر دور گردنش میاندازد . 
دیگر آن دوران گذشت  امروز اگر  میل به کمک هم داشته باشی باید آهسته آهسته جلو بروی چه بسا آن فقیر نه تنها غذایت را بخورد بلکه خودترا نیز خواهد بلعید . واین است دنیای ما در زیر سایه امامان زمان که هرروز مانند علف هرزه از هر سور اخ سر میکشند .

بلی همه ما دون کیشوت وار داریم به یک زندگی ادامه میدهیم که نمیدانیم نامش چیست ودر انتظار هولناکی چشم به آسمانی دوخته ایم که هرروز تاریکتر میشود ودیگر ستاره ای در پهنه آن نمایان نمیگردد .

 نه! به حیرت بمن نگاه مکنید من حادثه را قبل از وقوع احساس میکنم ،  حال به حسر ت به پشت سر م مینگرم  ودلی که روزگاری  معدن مهر ومحبت بود  وروانم با آن همراهی داشت ، گم شده  کاشانه ام ویران  شده  وزندگیم به مویی بسته است و " ترس"   از سپاه اهرمن  ، ترس از فرود آمدن  قرن جهل  ونادانی  وفریب ونیرنگ  دیگر نام " خرد " گم شد  شرف دامانش آلوده گشت  وطن با خاک یکسان شد گل وگلخانه  تبدیل به سر دخانه شدند  ، همه مردند  در بستر اندوه  ویا درکنار آرزوهای گمشده خود .
مر دی را میکشند ، به آتش میکشند با کمال وقاحت میگویند خودکشی بود ! خودش دشته  را درپشت خودش فرو برده وسپس در حال جان دادن خودش را به آتش کشیده است ؟مردم هم بی تفاوت میگذرند  " خوف ووحشت " همه را فرا گرفته  است آمید خودرا از دست داده اند  حال من درپی کدام سوراخ باشم تا خودرا پنهان نمایم ؟ویا درپی کدام یار  مهربان باشم تا دستم  را بسوی او دراز کنم ؟ یاری نمیخواهم ، کمک نمیخواهم ، مهربانیرا بمن ارزانی بدارید وگذشت را . اینها همه گم شدند 

صوفی ، بیا  که خرقه سالوس برکشیم 
وین نقش زرق ر ا خط بطلان بسر کشیم 

نذر  و فتوح صومعه دروجه می نهیم 
دلق ریا  را به آب خرابات بر کشیم 

آیا این دلباخته راستین خد اوند  واین عاشق  واقعی زندگی  که به هرچه داشت خوشنود بود  وبه هر قسمتی  که برایش مقدر شده  راضی بود  مانند هر انسانی  آرزو داشت  واین آرزوها رنگ زیادت طلبی نداشتند ، آیا او میدانست  روزی تنها راه فرار ما بسوی اشعار ناب اوست ودلمان پر میکشد تا بر تر بت او بوسه زنیم ؟! 
دیگر نمیتوان از گذشت ومهربانی دم زد  همه شمشیر خشونت را از رو بسته اند .  حافظ هم درزمان فساد وتباهی میزیست آما درآن زمان دنیا اینهمه حیوان تولید  نکرده بود .
بعد از ما چه خواهد شد ؟ کس نمیداند ونخواهد دانست . پایان 

به روز شده " 24/10/2018 میلادی / برابر با 2 آبانماه 1397 خورشیدی .
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « !

سه‌شنبه، آبان ۰۱، ۱۳۹۷

هرکه آمد ....

ثریا ایرانمنش » لب پرچین « !

لحظه ای فکر کردم خواب میبینم ، اما درست بود  آنچهرا که نوشته بودم و نگهداشته بودم  اگهان از روی صفحه پاک شد ، تنها عکسی ماند از یک شاخه گل !! 
خوب من از رو نمی روم هنوز کلمات در ذهنم حضور دارند ومیدانم چه  نوشته ام  !......
نوشته بودم که  >

شنیدم مهندس نادر ثروت شرمینی هم به رفتگان پیوست ، نوشته بودم امروز  جنازه اورا چه کسی  بر میدارد ؟ وآیا تربیت شدگان وشاگردان قدیم  اورا بیاد دارند ؟ 
کسی از او بجای نمانده ، یک خواهر نیمه دیوانه ، یک پسر که درامریکاست ، مهندس شرمینی با مادر گرامیشان ویک برادر که هنوز در شکم مادر آرام گرفته بود به همراه دوخواهرشان وارد ایران ما شدند از کجا؟ از روسیه ! خود ایشان در استالین گراد متولد شده بودند ، در ایران بزرگ شدند ، مادرشان ریاست یتیم  خانه یا پروورشگاه مشهد را به عهده گرفت ، در زمان  شاد روان رضا شاه بود  مرحوم تیمرتاش فریاد برمیداشت که این یک جاسوسه است اما گوش کسی بدهکار  او نبود ، مادر به پرورش فکری فرزندان ایران زمین پرداخت تا آنهارا به مقام بالاتری برساند مهندس شرمینی نام ثروت را برای خود برگزید وریاست کانون جوانان حزب  توده را بر عهده گرفت ، خواهرانشان به تعلیم دادن زنان بیسواد شهری وروستاها پرداختند ، صده هزا ر جوان از زیر دست این خانواده بیرون آمدد ، عده ای درزندانها جان سپردند ، کشته شدند ، اعدام شدند عده ای فراری ونتیجه ؟ وخود ایشان ؟ بهتر است دیگران درباره آن بنویسند ویا سخن برانند !      امروز سر زمین مادری واجدادی ما دردست عده این خدا نشناس که درلیا س دین همان راهی را میروند که مهندس فکلی میرفت وکشورمانرا به دست دیگران دادند وما ؟ ما دیگر وجود نداریم ؟ ارواحی سر گردانیم .
============
دوست نادیده من 
برایت نوشتم و پاک شد .ساعات زندگی من بدین ترتیب میگذرد ، مینویسم و پاک میشوند همه چیز را بهم ریخته اند ، من پررو ترم  برایت نوشتم تو نمیتوانی تنهایی مرا پر کنی  ، وسعت آن خیلی زیاد و طولانی  است ، اما من ترا دزدیده ام ، مانند دختر بچه  ای که یک عروسک را میبیند ، میپسند وآنرا میدزدد ، ترا درگوشه ای پنهان کرده ام  گاهی به لبخند تو زمانی به چشمان زیبایت و ساعاتی به خود تو مینگرم مهم نیست چه دستهایی  ترا لمس کرده اند وچند بار دست به دست گشته ای ، مهم آن است که من ترا دزدیده ام و در گوشه ای ترا نشانده و تماشایت میکنم  .
نه دیگر نمینویسم دستهایت را دردست من بگذار تا یکی شویم ممکن است این یکی هم ناگهان از روی مونیتور محو شود ، نوشتم دستهایم کوچکند  اما دنیارا درمیان آنها داشته ام ، نوشتم شانه هایم خیلی باریک ونازکند اما دنیارا روی آنها حمل کرده ام وتنها قدرت روحی من باقی مانده که هنوز دراختیار خودم هم نیست  .
نوشتم دستهایت را میفشارم وبیا باهم یگانه شویم ، یکی شویم تا دیوارهای بتونی را ویران سازیم  همه اینها  ناگهان از روی مونیتور پاک شد .

من زنده بگورم ،  محکومم به این زندگی  دلیلش را هم خوب میدانم  بازیگری را بلد  نیستم  نسبت به اجتماعی که درآن هستم وزندگی میکنم ، بیگانه ام  در حاشیه راه میروم  درحول وحوش  یک زندگی  تنهای خصوصی  وآمیخته  با بیگانگی ا ،  تو تصویر درستی از من نداری ، هیچکس ندارد همه درذهن خو د مرا نقاشی کرده اند وهرکی از ظن خود شد یار من  مپرس چرا درست بازی نمیکردم  جواب خیلی ساده است  » از دروغ گفتن میترسیدم «یک شو ر بی اما ن درمن مانند سیلاب میغلطد  شوری به حقیقت گفتن وحقیت جویی واین را اجتماع نمی پسندد  ، نکته ای منفی است  ویک ضعف بشمار میرود  وحقیقت هیگاه پیروز نشده  تنها زمانی عریان شده که دروغ نا پیدا میشود  من دیگر نمیتوانم با برجهای انسانی روبرو شوم از انها واهمه دارم  پای بند هیچ مذهبی هم نیستم ایین من درستی وحقیقت وراستی است . همین  پایان 

قد ر وقت ار نشناسد دل و کاری نکند 
بس خجالت  که از این حاصل اوقات بریم 
در بیابان  فنا گم شدن آخر تا کی 
ره بپرسیم مگر پی به مهمات بریم ......" حافظ "
به روز شده درتاریخ 23/10/2018 میلادی 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین« !