ثریا ایانمنش » لب پرچین« .....
...................................
درون مسجد خالی چه میجویید ؟
ره پندار باطل از که میپوئید ؟
سخن از طاعت و اجر و قیامت ، از که میگوئید ؟
شمیم حوری و غلمان و رضوان از چه میبوئید ؟
غبار مکر و تدلیس و ریا را با چه میشوئید ؟ ....." شادروان حسن شهباز "
چه دون کیشوت وار همه زندگی را ببازی گرفته ایم ، بی خبر از خواب شومی که برایمان دیده اند .
دیگر انسانها وانسانیت د ر هیچ جامعه ای راه ندارد هرچه هست ریا ومکر وفریب است ، روز گذشته عکسی از یک کارناوال بزرگ عزا داری را روی صفحه ای دیدم که در شهری در سوئد متجدد و پیشرفته ، سر زمینی که برای اولین بار به زنان حق رای داد سر زمینی که خود را نماد آزادی و آزاده خواهی میدانست حال این نمایش چندش آوراا به تماشا گذاشته است .
خوب بنا بر این دیگر راه فراری دراین دنیا نیست وبه هر کجا بروی آسمان همین رنگ است پرچم سبزو سیاه ومردان سیاه پوش وزنان چهره پوشیده با تیر وتبر وتفنگ وعلم وکتل سر راهت ایستاده اند ر اه فرار نداری .
سلفی ها شهرکی را در آلمان بکلی گرفته اند هرچند کمتر تظاهر میکنند اما درعمل همان کاری را میکنند که روزی هواداران احزاب با نوجوانان کردند .
واین در حال حاضر بهترین بیزنس دنیاست شستشوی مغزی جوانان برای دنیای آینده ، اگر دنیایی باقی بماند همه که نشان آخرت را بما گوشزد کرده اند نشان پایان یافتن زمان وفرو ریختن قرن و آوارگی و ویرانی تمدنهای بزرگ .
امروز کشتن یک قاچاقچی اسلحه بزرگترین منبع خبر ی شده است تا جنگی دیگر به راه افتد ، واین حکومت کشتار چند سالی دیگر ویا بقول خودشان تا سال 1444 بر سر کار باقی بمانند دیگر از یک ایرانی اصیل نشانی نخواهد ماند همه به جامعه پر بار وجامعه حسین تبدیل خواهند شد .
(آه ای زیبای جاودان ، چرا بر عشق دلدارت نمی نگری ؟ ) !!!! اینها دیگر افسانه شده اند دیگر نمیتوان درباره درختان سر سبز وگیاهان خوشبو وگلهای زیبا چیزی گفت ویا نوشت باید تنها از" خون" بنویسی وقساوت ، دیگر آن دوران گذشت که دختر نازنین من شب کر یسمس شامش را برمیدارد ودر سرمای زیر صفر " شهر ماساچوست " به دنبال آن پیر مردی میگردد که روزها زیر پل می نشسته ودخترک گاهی باو کمک میکرد حال گریان ودوان دوان به دنبال آن در بدر میگردد اورا نمی یابد ، همسرش باو اطمینان میدهد که درحال حاضر همه در گر مخانه های شهرداری مشغول شام خوردن میباشند ، اما فردا باز آن مرد زیر پل مینشیند ودخترم شام شب خودرا باو میدهد وشالی پشمی بر دور گردنش میاندازد .
دیگر آن دوران گذشت امروز اگر میل به کمک هم داشته باشی باید آهسته آهسته جلو بروی چه بسا آن فقیر نه تنها غذایت را بخورد بلکه خودترا نیز خواهد بلعید . واین است دنیای ما در زیر سایه امامان زمان که هرروز مانند علف هرزه از هر سور اخ سر میکشند .
بلی همه ما دون کیشوت وار داریم به یک زندگی ادامه میدهیم که نمیدانیم نامش چیست ودر انتظار هولناکی چشم به آسمانی دوخته ایم که هرروز تاریکتر میشود ودیگر ستاره ای در پهنه آن نمایان نمیگردد .
نه! به حیرت بمن نگاه مکنید من حادثه را قبل از وقوع احساس میکنم ، حال به حسر ت به پشت سر م مینگرم ودلی که روزگاری معدن مهر ومحبت بود وروانم با آن همراهی داشت ، گم شده کاشانه ام ویران شده وزندگیم به مویی بسته است و " ترس" از سپاه اهرمن ، ترس از فرود آمدن قرن جهل ونادانی وفریب ونیرنگ دیگر نام " خرد " گم شد شرف دامانش آلوده گشت وطن با خاک یکسان شد گل وگلخانه تبدیل به سر دخانه شدند ، همه مردند در بستر اندوه ویا درکنار آرزوهای گمشده خود .
مر دی را میکشند ، به آتش میکشند با کمال وقاحت میگویند خودکشی بود ! خودش دشته را درپشت خودش فرو برده وسپس در حال جان دادن خودش را به آتش کشیده است ؟مردم هم بی تفاوت میگذرند " خوف ووحشت " همه را فرا گرفته است آمید خودرا از دست داده اند حال من درپی کدام سوراخ باشم تا خودرا پنهان نمایم ؟ویا درپی کدام یار مهربان باشم تا دستم را بسوی او دراز کنم ؟ یاری نمیخواهم ، کمک نمیخواهم ، مهربانیرا بمن ارزانی بدارید وگذشت را . اینها همه گم شدند
صوفی ، بیا که خرقه سالوس برکشیم
وین نقش زرق ر ا خط بطلان بسر کشیم
نذر و فتوح صومعه دروجه می نهیم
دلق ریا را به آب خرابات بر کشیم
آیا این دلباخته راستین خد اوند واین عاشق واقعی زندگی که به هرچه داشت خوشنود بود وبه هر قسمتی که برایش مقدر شده راضی بود مانند هر انسانی آرزو داشت واین آرزوها رنگ زیادت طلبی نداشتند ، آیا او میدانست روزی تنها راه فرار ما بسوی اشعار ناب اوست ودلمان پر میکشد تا بر تر بت او بوسه زنیم ؟!
دیگر نمیتوان از گذشت ومهربانی دم زد همه شمشیر خشونت را از رو بسته اند . حافظ هم درزمان فساد وتباهی میزیست آما درآن زمان دنیا اینهمه حیوان تولید نکرده بود .
بعد از ما چه خواهد شد ؟ کس نمیداند ونخواهد دانست . پایان
به روز شده " 24/10/2018 میلادی / برابر با 2 آبانماه 1397 خورشیدی .
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « !