سه‌شنبه، آبان ۰۱، ۱۳۹۷

هرکه آمد ....

ثریا ایرانمنش » لب پرچین « !

لحظه ای فکر کردم خواب میبینم ، اما درست بود  آنچهرا که نوشته بودم و نگهداشته بودم  اگهان از روی صفحه پاک شد ، تنها عکسی ماند از یک شاخه گل !! 
خوب من از رو نمی روم هنوز کلمات در ذهنم حضور دارند ومیدانم چه  نوشته ام  !......
نوشته بودم که  >

شنیدم مهندس نادر ثروت شرمینی هم به رفتگان پیوست ، نوشته بودم امروز  جنازه اورا چه کسی  بر میدارد ؟ وآیا تربیت شدگان وشاگردان قدیم  اورا بیاد دارند ؟ 
کسی از او بجای نمانده ، یک خواهر نیمه دیوانه ، یک پسر که درامریکاست ، مهندس شرمینی با مادر گرامیشان ویک برادر که هنوز در شکم مادر آرام گرفته بود به همراه دوخواهرشان وارد ایران ما شدند از کجا؟ از روسیه ! خود ایشان در استالین گراد متولد شده بودند ، در ایران بزرگ شدند ، مادرشان ریاست یتیم  خانه یا پروورشگاه مشهد را به عهده گرفت ، در زمان  شاد روان رضا شاه بود  مرحوم تیمرتاش فریاد برمیداشت که این یک جاسوسه است اما گوش کسی بدهکار  او نبود ، مادر به پرورش فکری فرزندان ایران زمین پرداخت تا آنهارا به مقام بالاتری برساند مهندس شرمینی نام ثروت را برای خود برگزید وریاست کانون جوانان حزب  توده را بر عهده گرفت ، خواهرانشان به تعلیم دادن زنان بیسواد شهری وروستاها پرداختند ، صده هزا ر جوان از زیر دست این خانواده بیرون آمدد ، عده ای درزندانها جان سپردند ، کشته شدند ، اعدام شدند عده ای فراری ونتیجه ؟ وخود ایشان ؟ بهتر است دیگران درباره آن بنویسند ویا سخن برانند !      امروز سر زمین مادری واجدادی ما دردست عده این خدا نشناس که درلیا س دین همان راهی را میروند که مهندس فکلی میرفت وکشورمانرا به دست دیگران دادند وما ؟ ما دیگر وجود نداریم ؟ ارواحی سر گردانیم .
============
دوست نادیده من 
برایت نوشتم و پاک شد .ساعات زندگی من بدین ترتیب میگذرد ، مینویسم و پاک میشوند همه چیز را بهم ریخته اند ، من پررو ترم  برایت نوشتم تو نمیتوانی تنهایی مرا پر کنی  ، وسعت آن خیلی زیاد و طولانی  است ، اما من ترا دزدیده ام ، مانند دختر بچه  ای که یک عروسک را میبیند ، میپسند وآنرا میدزدد ، ترا درگوشه ای پنهان کرده ام  گاهی به لبخند تو زمانی به چشمان زیبایت و ساعاتی به خود تو مینگرم مهم نیست چه دستهایی  ترا لمس کرده اند وچند بار دست به دست گشته ای ، مهم آن است که من ترا دزدیده ام و در گوشه ای ترا نشانده و تماشایت میکنم  .
نه دیگر نمینویسم دستهایت را دردست من بگذار تا یکی شویم ممکن است این یکی هم ناگهان از روی مونیتور محو شود ، نوشتم دستهایم کوچکند  اما دنیارا درمیان آنها داشته ام ، نوشتم شانه هایم خیلی باریک ونازکند اما دنیارا روی آنها حمل کرده ام وتنها قدرت روحی من باقی مانده که هنوز دراختیار خودم هم نیست  .
نوشتم دستهایت را میفشارم وبیا باهم یگانه شویم ، یکی شویم تا دیوارهای بتونی را ویران سازیم  همه اینها  ناگهان از روی مونیتور پاک شد .

من زنده بگورم ،  محکومم به این زندگی  دلیلش را هم خوب میدانم  بازیگری را بلد  نیستم  نسبت به اجتماعی که درآن هستم وزندگی میکنم ، بیگانه ام  در حاشیه راه میروم  درحول وحوش  یک زندگی  تنهای خصوصی  وآمیخته  با بیگانگی ا ،  تو تصویر درستی از من نداری ، هیچکس ندارد همه درذهن خو د مرا نقاشی کرده اند وهرکی از ظن خود شد یار من  مپرس چرا درست بازی نمیکردم  جواب خیلی ساده است  » از دروغ گفتن میترسیدم «یک شو ر بی اما ن درمن مانند سیلاب میغلطد  شوری به حقیقت گفتن وحقیت جویی واین را اجتماع نمی پسندد  ، نکته ای منفی است  ویک ضعف بشمار میرود  وحقیقت هیگاه پیروز نشده  تنها زمانی عریان شده که دروغ نا پیدا میشود  من دیگر نمیتوانم با برجهای انسانی روبرو شوم از انها واهمه دارم  پای بند هیچ مذهبی هم نیستم ایین من درستی وحقیقت وراستی است . همین  پایان 

قد ر وقت ار نشناسد دل و کاری نکند 
بس خجالت  که از این حاصل اوقات بریم 
در بیابان  فنا گم شدن آخر تا کی 
ره بپرسیم مگر پی به مهمات بریم ......" حافظ "
به روز شده درتاریخ 23/10/2018 میلادی 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین« !