شنبه، آبان ۰۵، ۱۳۹۷

بر نخاست !

ثریا ایرانمنش » لب پرچین« !

از فغان و ناله کاری برنخاست 
چون نبود آنش  شراری برنخاست 

سست شد پای  طلب در کوه سخت 
وزین سنگی ، شکاری برنخاست 

برای هفتمین  بار  تابلتم از بالای سرم روی زمین افتا باخود گفتم : 
این آخرین بار است ، تمام شد  ، بلند شد م به آهستگی اورا برداشتم ، روشن شد وصبح بخیر گفت  به پاس این  سخت جانی او هر چه را که روی آن گذاشته بودم پاک کردم دیگر حوصله روضه وموعظه را ندارم تنها موسیقی  روی آن پا برجاست . بس .

روز گذشته تمام روز را غمگین بودم  نمیدانم برای کی وچی ؟  اما میدانستم که دیگر من نیستم ، وآن حقیقتی که دروجودم موج میزد دچار خدشه وخراش شده است  چرا که نتوانستم به زبان این مردم سخن بگویم وبا زبان این مردم آشنا نشدم وچرا نتوانستم همه را بفریبم  با نشاطی  غیر قابل ارزش   راستی  وحقیقت را پنهان  بدارم  بسود خود  و دیگران  ، حقیقتی که همیشه در آتش آن میسوختم .

تمام روز غمگین بودم ، پرده هارا بستم ،  و د راین گمان بودم که خودرا درخاکستر حقیقت زمان دفن کرده وچه بسا گندیده ام .

آخ  ! از این مردم   تهی مغز و نادان  و بیمار  ، که هنوز راه پرواز را نمیدانند وهنوز گنجشکی بیش نیستند که خودرا  شهبازان بلند پرواز  معرفت وعلم ودانش  میخوانند ، ومارا بیماران روانی آنها به هرجای که پای میگذارند کثافت از خود بجای گذاشته  وسپس از روی آ|ن میجهند  چقدر سبکبارند  وما چقدر سنگین دل !!

عده ای را به دنبال خود میکشند  بی خردانه میتازند  وکشیدن این مردم تازه به چلو مانند این است که بخواهی کوهی را  به آسمان بکشی . همچنان غیز ممکن است .
همه چیز را رها کردم  و اندیشه هایمرا نیز درون جعبه ای گذاشتم ودرب آنرا بستم ،  در همان جایی که هستند جایشان خوب است میل ندارم چنگالهای دیگری وارد  بشقاب من شود  آنها هنوز در درک آزادی وآزاد منشی  درمانده اند  اما خودرا پیشتاز میخوانند .

روز گذشته پر غمگین بودم .دیگی از آش بر بار گذاشتم وتقسیم کردم وخود خوابیدم .
دیگر درفکر  تغییر دادن تاریخ نیستم  بمن مربوط نمیشود  بگذار آنهایی که سخت درانتظار واشتیاق سکه ها نشسته اند دست باین کار سترک بزنند  وخودرا وابسته به تاریخ نمایند  آنها حتی راه  گزینش آنرا نیز نمیدانند .

سیمرغ باد پای ما  لرزان ونالان وبیمار پر کشید  و خداوند  با د بود نه خداوندگار یک سر زمین با مردمی  اصیل .  او آمیخته ای از جان ومعنا بود  ولبریز از دانستنی ها  وبما زندگی بخشید  ودیگران آنرا از ما پس  گرفتند .

حال امروز این قایقرانان بی تجربه خود را ناخدا دانسته و هر کدام  پاروی یک  کرجی را گرفته با سکه های دریافتی  امواج را گل آلو.د میکنند و دریای هستی را بخشکی میکشانند .
یکی با کلمات مقدس !  دیگری با اشعار مقدس وسومی با گفته های ناماتوس  وتصاویری بوجود میاورند برای فریب ،و  زنان با موهای رنگ شده  مانند زنیورهای دور کندو وز وز میکنند ومردان دهانشان کف میکند  وهمه دریک قفس نشسته اند ، خودرا کاپیتانهای ورزیده ای میدانند که کشتی مخروبه وآب گرفته وسوراخ  مارا  میل دارند به ساحل امن برسانند  تنها باهمان کرجی دور خود میچرخند  ، تا جان بدهند .

در سر  تا سر هستی  ما نسیمی وزید  پدری آمد و پسری با علم باینکه تکیه بر کوه ها داده اند نمیدانستند که پشت آنها تپه های خالی وانبو ه نجاست است  صفحه ای از تاریخ تاریک مارا گشودند و چشمان مارا  به روشنایی ها   فرا خواندند  غافل از اینکه بیشتر ما کور بودیم ویا یک چشم بیشتر نداشتیم  که آنرا هم در خدمت بیگانه گذاشته بودیم .
وسپس تمام شد ، همه چیز تمام شد پدر رفت ، پسر نا امید میهنش را ترک کرد وما ماندیم خرده ریزه های ته سفره که روی زمین ریخته نه میلی به خوردن آنها داریم  ونه جمع کردن آنها .
برای ته سفره خوران گذاشتیم که  به نشانه ادب واحترام به اربابشان با دست لقمه میگرند وبه دهان گشادشان میگذارند وبا همه دوستی دارند ونقش پدر خوانده را بازی میکنند ونوچه های خودرا به اطرا ف دنیا میفرستند هر چه باشد جد آنها نیز از طایفه بنی عامر وبنی شتر وبنی عمر بوده است . .
.چنین است که ما مرغان آبی روی برکه های خشک داریم جان میدهیم ودل به چشم آسمان  بسته ایم . پایان 

پیر شد دختر شیرین ومستور طبع 
وز پی  او خواستاری برنخاست 

چو ن خروش تو ای دوست بیصدا بود
از دلی و دریا دلی  یاری  برنخاست 
--------
 به روز شده درتاریخ : 
27/ 10 / 2018 میلادی / برابر با 5 آبانماه 1397ذ  خورشیدی
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « !
لسپانیا .