جمعه، مهر ۲۰، ۱۳۹۷

شبهای من

ثریا /اسپانیا /لب پرچین !

هوا دم داشت نفسم به سختی بالا میامد اسپری جدید  با انهمه دم ودستگاه تنها حالم  ر  ا بهم زد همه درها را باز کردم وهمه چراغها را روشن کردم  داشتم زندگی پر ماجرای  پاتریسیا گریس کلی را مینواندم هیچ میل نداشتم که جای او باشم مدل دو سالن مد معروف وزیر نظر اربابان بزرگ نه خفه میشدم  حالا هم دارم خفه میشوم خودم را به اطاق نشیمن  رساندم سرد بود بیادم آمد امروز تعطیل است روز ارتش وروز بانوی مقدس  پیلار وبیادم آمد هنگامیکه شاه از ا رتش سان میبیند من به گریه میافتم  هنگامیکه پرچم بر افراشته میشود گریه وبغض من شدید تر میشود  روزیکه پرچم سر زمین من فرو افتاد کسی خم نشد تا آنرا بردارد عده ای پا به فرار گذاشتند  عده ای در محضر حضرت امام نشستند وبوسه بر دستهای پلید اوز دند وان بیرق سیاه را بر افراشتند  ژنرالهای وا تش ما به جوخه اعدام سپرده شد زنان فورا به سر صندوق های مادر بزرگشان رفتند وچادر هار بر سرکشیدن سجاده های ریاپهن شد وارتش جدیدی از کشو رهای دیگر وارد شده مانند رباط بی اراده تنها میکشتند .

پرچم من گم شد وهیچ مردی بر نخاست حال چشم امید به زنان بسته ام شاید کاوه ای از میان آنها بر خیزد 
امروز روز مرگ فیلهاست وروز غم برای من .
بیاد فاخته ام افتادم در قفسش پنهان است زیر نظر یک فرمانده وچند صد تن فدایی پر وبال زیبایی دارد خوب آواز میخواند من رهنگام غم باو میاندیشم فاخته من پرواز  را نمی داند تنها روی شاخه درخت لانه اش آواز را سر می دهد او از من دور است خیلی دور وراه خانه مرا نیز نمیداند او اسیر است بندی بر گردن  دارد که نخ او در دست دیگری است
 الان ساعت شش صبح است قهوه ای نو شیدم تا خواب را از خود دور کنم و در انتظار مراسم مینشینم بیاد آن سومین ارتش جهان که به دست بی بی سکینه و رفقایش نابود شد  هنوز د ر پی باقیمانده آن است وجلادان همچنان مشغول نسل کشی میباشند . پایان 
جمعه ۱۲اکتبر۲۰۱۸میلادی برابر با ۲۰مهرماه۱۳۹۷خورشیدی
ثریا ایرانمنش 

پنجشنبه، مهر ۱۹، ۱۳۹۷

آریستو کراسی !

دلنوشته امروز !
ثریا / اسپانیا 

داشتم  دعوای بین دو برادر را بر سرا فتخار دادن  لقب کنتس را میخواندم  البته ظاهرا باید این لقب به بانوی برادر بزرگتر برسد وکم کم برود تا پایین !!! درعین حال دیدم چگونه این جماعت دست دردست هم دارند وچگونه سوار ملتها میشوند ، بی آنکه به روی خود بیاورند که  روزی اجدادشان دردریاها جلوی کشتی ها  را میگرفت ورهرنی میکرد وهرچه بار کشتیها یود بین خود و برادر  خوانده ! بزرگش تقسیم  مینمود اینهمه تابلوهای گران قیمت ، اینهمه اشیاء نفیس واز همه مهمتر تاج هایی که روزی ملکه های بابل  ویونان و پارس بر سر میگذاشتند هم اکنون زینت بخش زلهای پراکنده آنهاست وچگونه همه اقتصاد را دردست دارند وچگونه فئودالیسم دارد خون همه را مییکد اما نامشرا چیز دیگری گذاشته اند ؟ 

قبلا در دریا ها  دزدی میکردند  وظاهرا هم سفیر  ویا وزیر شاه بودند !حال که دریاها واقیانوسها غرش برداشته اند روی زمین دزدی میکنند . 
در ولایت ما هم  مردمی  بودند که یک " سکتی" را بنا گذا شته وهمه چیز دراختیار آنها بود از مرکبات ، تاپسته وخرما وروغن حیوانی ! آن دسته که نامشان " بالاسری " بود حقی نداشتند گاهی باغچه ا وبا باغهای کوچک وناچیز آنهارا   نیز آتش میزدند ، بالا سری ها قشر بدبخت ومحروم جامه بودند وآن شیخ با جمیع هوادارنش  همه اقتصاد را دردست داشت ! امروز نمیدانم آیا اثری از آن همه کپ کپه و بیا و بروهست یا نه ؟

باید هم دست مبارک بانو وآقارا میبوسیدند وتا زمین خم میشدند خوشبختانه آنها تاجی نداشتند عمامه داشتند وچادرهای مشکی کرپ دوشین ولباسهای ابریشمی سفارش خارج 
بالا سری ها دکان بقالی داشتند  ، دکان کلاه فروشی داشتند ، دکان ذغال فروشی عده ای هم ملاک بودند ودردهات خود  درکنار املاکشان  نان بخور ونمیری را درآورده ومیخوردند وراضی به داده  بودند  همه دکاندار بودند روزی شان میرسید وشب با یک نان سنگک بزرگ ونیم کیلو پنیر بخانه هایشان میرفتند وشاکر بودند ، کاری به آن قوم نداشتند  ، قوم دیگری آمد درکسوت بنگاه خانقاه واین قشر محروم را بسوی خود کشید وتتمه پولشانرا نیز گرفت .

اینها همه از " بالا" حمایت میشدند از طریق همان آریستو کراسی ، هجوم به سر زمینهای امریکای جنوبی وکشتن وبردن اموال آنها نیز عده ای را در زمره همین آریستو کرانها  در آورد .
حال امروز ما شاهد عکسهای آنها هستیم وبه تاجی مینگریم که روزی متعلق به یک مهاراجه هندی ویا یک بانوی  پارسی  ویا یونانی ویا ملکه مصر ویا بابل بود ه است .

حال امروز من از سر حسادت !!!  یا کباب میشوم ویا کتاب ؟! بستگی دارد ......ود رفکر دو الماس بزرگ چهانم  یکی دریای نور ودیگر ی ....دریای گوهر  میدانم کجا هستند ما نتوانستیم آنهارا خوب نگاه داریم آنها برایمان نگاه داشته اند وعکس آنرا بما نشان میدهند تا دلتنگ نشویم !

داشتم به مجله های کاوه وآخرین شماره آنها مینگریستم ، دراین فکر بودم اگر محمد عاصمی هم یک زن ایرانی گرفته بود امروز  چه بسا " کاوه " فرزند شصت ساله اش هنوز به زندگیش ادامه میداد نه اینکه خود او برای مخارج مجله  مجبور باشد در چلو کبابی ها گوشت به سیخ بکشد  ودوستان چپی او خودرا فروختند وتنهایش گذاتشند ویا بسرای باقی شتافتند !
وخود او نیز به رفتگان پیوست .روانش شاد 
پایان گفتگو !

نه بر اشتری سوارم / نه چو خر به زیر بارم 
نه خداود  رعیت / نه غلام شهریارم .....سعدی 

باران ، باران !

ثریا ایرانمنش » لب پرچین « اسپانیا !

ببار ای ابر ، ببار ای باران ، که گفته اند د رلطافت طبعت خلاف نیست ! 
ببار باران و ویران کن جهان را که یاران  و مردان بزرگ میل دارند دنیای بهتری برای ما بسازند ، آنچنان باریدی که مرده ها از درون قبرهایشان روی آب روان شدند ، خانه ها ویران شد  درختان وباغهای  پر میوه همه از بین رفتند اتومبیلها مانند  حلبی های رنگا رنگ رویهم سوار شدند وزنان ومردان درمیان سیلاب  اشک ریزان تنها  درفکر نجات جان خود وکودکانشان بودند ، پهای معلق همه ویران شدند !
بطور قطع ویقین  در جزیره زیبای مایورکا  به آن کاتدرال بلند وسر به اسمان کشید خللی وارد نیامد  ، چرا که خدا درآنجا خانه دارد ودر یبشتر خانه های ویران راهی ندارد .
آسمان چنان تیره وتاربود  ومن در جاهایی احساس میکردم که در گوشه ای از آسمان شخصی شیلنگی به دست گرفته ودارد بسوی خانه ها ومزارع  مانند آب پاش های آتش نشانی  آب را جاری میسازد ، خانه ها ویران ، جاده ها ویران گل ولای همه جا را فرا گرفته و....... بالا نشینان تنها تماشاچی بودند وسپس به درون اطاقهای گرم خود میخزیدند و میگفتند این کار دولت است که به آنها برسد بما ربطی ندارد ! خوب فاضل آب هم ندارند  جایی نیست که آبها به  زیر زمین فرو روند  یا به رودخانه میپیوندند ویا به دریا میرسند !
تا بستانها جنگلهارا میسوزانند ، و خزان که روزی نامش بهار عاشقان بود سیلاب وطوفان به راه میاندازند زمستانی هم نداریم تنها درقله ها بلند برای نورچشمیان اسکی باز ومسابقه ها برفهای مصنوعی را با شیلنگ به تپه ها تزریق میکنند !

مردی جوان در میان سیلاب میگریست هم خانه وهم اتومبیل خودرا ازدست داده بود حال شب جایی برای خواب نداشت حتما درگرم خانه های دولتی باو یک پتوی قرمز خواهند داد !!!
حال تو فان بسوی دیگر حمله ور شده است . 
بیایید دنیای بهتری بسازیم ! 
اول کتابی را مینویسند ، سپس از روی کتاب فیلمی تهیه میکنند ودست آخر حقیقت را به نمایش میگذارند ،  تا ناگهان  ما شوکه نشویم ! آماده  شده ایم  ، فعلا » هانری پاتر رکورد شکسته » مهم نیست چه بر سر دیگران میاید  ، مشگل خودشان است ، خانه هایشان ارزا ن قیمت با معیارهای نسنجیده ومصالح مقوایی ساخته شده  حال معلوم است که ویران میشود .

فعلا شهر  مالاگا که درلیست زیباترین شهرهای توریستی بود وجزیره مایورکا وچند شهر دیگر ویران شده اند تنها خانه های ودکه های مرد م بیچاره  دچار آسیبهای جبران ناپذیر شده اند  ساختمانهای بلند وباشکوه سرجایشان محکم ایستاده اند !

در جایی خواندم  بانو » ژیلا مساعد « شاعره ایرانی الصل عضو آکادمی فرهنگ سوئد  بر گزیده شده اند  وگفته اند که  دروطن خودم معنای گفته ها ونوشته های مرا نمی فهمند !!! راست هم گفته من دفتر شعری از ایشان دارم بیشتر به نوک سینه ها وبستر رفته اند شاعری چپ نما  واشعارشان مانند نثری بود که میان خطوط را پاک کرده باشند ، راست گفته اند  ما چیزی نفهمیدیم !
نادر نادر پور باید درجوانی جان به جانان بسپارد  ، سهراب از دنیا برود  سیمین  بهبهانی از دنیا برود لعبت والا درمیان مرگ وزندگی دست وپا بزند ، فروغ درجوانی ناکام از دنیا برود ، خوب در بیابان لبریز از خار مغیلان یک علف هم غنیمت است ، به ایشان تهنیت میگویم !!!!

در اوایل انقلال در اروپا بخصوص درلند ن تعداد شاعره ها وشاعران از جنگلی پر درخت هم بیشتر بود حتی  کتابی دارم از یک ژنرال افسر گارد شاهنشاهی که ایشان هم سر پیری در لندن با لباسهای گرانقیمت خود شاعر شده بودند ، شعر نو کاری ندارد چند جمله را بهم بچسپانید وچاشنی آن چند کلمه احساس هم بنمایید  یا ملی یا مذهبی یا عشقی ویا  سکسی میشود شعر !!!

دیگر چیزی برای گفتن ندارم ، در فکر ویرانی خانه ها و خیابانها  ومردم آواره هستم کلیسا ، بیمه و بانکها هم کمکی باین  موجودات تیره بخت نخواهند کرد درهای  کلیسا  همیشه بسته است تنها برای نماز اعشاء ربانی  و برای عده ای بخصوص و شناخته شده باز میشود نه برای فقرا و درماندگان  کلیسا میگیرد ، نمیدهد ! مگر خود مردم به فریاد یکدیگر برسند ودر این میان باز  آن فیلم لعنتی  جلوی چشمانم بالا وپایین میرود و روزی فرا خواهد رسید که انسانها  مجبورند از گوشت همنوعان خودشان تغذیه کنند ، شاید هم امروز هم این کار میشود اما درخفا  کسی نمیداند چه دستهای درکار ویرانی این جهان است .پایان 

میزبانی که ز جان سیر کند میهمان را 
چه ضرور است که آراسته سازد خوان را 

هر که بیحد شو د از حد نکند پروایی
چه غم از محتسب شهر بود  مستان را ......" صائب تبریزی " 
...............................................
به روز شده در  تاریخ 11/10/ 2018 میلادی برابر با 19  مهرماه 1397 خورشیدی !
ثریا ایران منش » لب پرچین « اسپانیا !

چهارشنبه، مهر ۱۸، ۱۳۹۷

امنیت ما ؟

ثریا ایرانمنش » لب پرچین « اسپانیا !


بیا ، بیا که مرا باز نیمه جانی هست 
اسیر تیر بلای ترا ، نشانی هست 

بیا بیا  که سیر حوادث بباد خواهد داد 
ز برق فتنه  بهر جا  که آشیانی  هست ......" مشفق کاشانی "

در دوران کودکی ، هنگامی مورد خشم پدر قرار میگرفتی ، آغوش مادر به رویت باز بود و اگر از مادر دردی میکشیدی آغوش پدر جایگاه امنی بود و اگر از هر دو تیر غمی بر دلت مینشست  عمه جان درب خانه اش به روی تو باز بود .

در نوجوانی بودند دوستانی که آغوششان با مهربانی به روی تو باز بود وتو میتوانستی شکایت از نامهربانی "دوست " را به آنجا ببری .
امروز ! امروز برق کینه ها ، نفرت ، خود آزاری ها   ، آ ن دریا دلی را به زیر آوار فرو برده است . .

امروز با نهایت تاسف شنیدم که آن قهرمانی که روزی اورا سرور  قهرمانان میدانستم وافتخارم این بود که هم بالین او بودم ، بیهوده حکم اعدام او به حبس ابد وسپس پانزده سال و درنهایت به نه سال ودست آخر پانزده روز تبدیل شد وآزاد شد واولین کارش این بود که بار سفر ببندد وبسوی امریکا سفر کند برای دیدن خواهر بزرگ ، امروز دانستم که او در زیر سه نوع شکنجه تن به آن داده که پلیس استراژیکی در زندان بماند ورفقای چندین ساله اش را به جوخه اعدم بسپبارد ، مانند و.......... وبقیه را ........وپاداش خودرا نیز گرفت یک کاپ بزرگ شاهنشاهی !!!

نفرتم از شما هزار برابر شد  ازشما ملتی که بقول آن پیر زمانه ، ملت همیشه گریان واندوه پرست میباشید ،  نفرتم بالا گرفت وتعداد پلیسهایی که درخارج بصورتهای مختلف در زندگی تو رخنه میکنند یکی یکی را شناختم و سپس خودرا بیشتر درون پتوی هزار ساله ام پیچیدم تا از گزند مارها وعقربهای جرار  ومرغان خوش الحان درامان باشم .

آه از نهادم بر آمد ،  قهرمانان  ما همه پوشالی وتو خالی وهمه جوالی از گونی های کثیف که با یک سوزن همه آنچه را  که خورده اند بالا میاورند وسپس دوباره آن بالا آورده را با زبانشان میلیسند .
شاعران چپی ما که دست در دست ملاها دادند ومدال وجایزه خودر ا گرفتند حال درکمال آرامش واسایش در انتظا ر عزرائیل نشسته اند ویا ر فته اند ، نویسندگانمان 
 لباس تولستوی را پوشیدند با کراوات قرمز به صفای افطاری رفتند ! واز گذشتگان که با افتخا ر یاد میکردیم دیدیم دو برادر یکی در زندان پلیس بوده ودیگری د ر دفتر یکی از بزرگان وکارخانه داران مامورین قسم خورده ساواک ! 

دو روز است که بارانی هول انگیز آغاز شده است ومن نگران مسافرین جاده ا هستم  که اتومبیل فکسنی آنهارا سیلاب با خود نبرد درعین حال اشکهایم سرازیرند  .

 روزها مانند برق وباد میگذرند وهمه خوشحالی من در شمارش روزهای شیرین گذشته بود وآغاز تولد اولین نوه ام ، آن روز خودم نیز از نو متولد شدم وهمه گذشته را به زیر پا نهادم ، کینه هارا به دور ریختم  ، تولد دوباره من از من انسان جدیدی ساخت  همه توجهم معطوف فرزندانم شد  وپیرامون نوشته هایم ، آنهارا که برگ برگ همه جا ویران بودند جمع کردم ، درانتظار آن نبودم که آنهارا به دست یک ناشر بسپارم ناشرین نیز از همین ملت میباشند ، خود فروشانی  که جلوی درب مغازه نشسته  در انتظار مشتری میباشند هرکه بیشتر داد غلام او خواهند شد درعین حا ل به دنبال مشتری دیگری هم میگردند .

دیگر اشیانه ای نیست که به آن بیاندیشم ، دیواری نیست که به آن تکیه کنم  هرچه هست ویرانه های است که انبوه مگس ها وکرمها روی آن علت  میخورند .ما چیزی را نمیتوانیم به جلو بکشیم  اندیشه های ما همیشه در گذشته هاست  به اکراه به جلو نگاه میکنیم ویا با ترس  سپس درهمان جایی که ایستاده بودیم می ایستیم  ومحکم دیوار ویرانه را نگاه میداریم غافل از انکه دیوار سست است و مارا زیر خود دفن خواهد کرد .

همیشه به دنبال یک ( ناجی) هستیم !! این ناجی میتواند یک خدای ریشو  وقهار وجبار درآسمان باشد ، میتواند  آن مردی باشد که روی صلیب آویزان است ومیتواند جناب مکدونالد باشد !!!  ویا جناب چکمه !!!
درک آزادی و آزاد  بودن را نداریم  تنها شعار میدهیم .مر دم را میفریبیم  اهریمنی که در وجودمان لانه  کرده از ما قویتر است  پایان ناپذیر است  باو تکیه میدهیم  پیکاری با او نداریم در هیچ دوره ای قهرمانی  نداشته ایم  مگر در داستانها وافسانه ها ، پهلوانان ما ؟! رمضان یخی بودند ، حاج طیب و شعبان جعفری !!!وتنها  در هنگامیکه بایستی و تاریخ به آنها احتیاج داشت پای به صحنه میگذاشتند  .

ما بر ضد خودمان می جنگیم نه با دشمن وطن ما همان سکه  ای است که درجایی به امانت گذاشته ویا پنهان کرده ایم  خداوند ما ، باد است  وما از باد به طوفان میرسیم  طوفانی که هیچکس نمیتواندآنرا مهار کند .
قهرمانی نیست ، جایی نیست که درامان باشی نه دیر ونه خانقاه وهوای مه آلود آن  ونه مسجد ونه معبد ونه کلیسا همه درانتظار نوشیدن خون تو هستند . پایان 

از آن بسوز و گدازم  میان آتش و اشک 
که همچو شمع بهر شعله ام زبانی هست 

دلم چو غنچه بهر پرده  نقشی بسته بخون 
ز خون نوشته  بهر پرده  داستانی هست 

ثریا ایرانمنش » لب پرچین « اسپانیا . 10/10/2018 میلادی برابر با 18 مهر ماه 1397 خورشیدی !

سه‌شنبه، مهر ۱۷، ۱۳۹۷

فاخته

ثریا / اسپانیا » لب پرچین « !

ای فاخته زیبا ،  خوشحالم که دوشینه شب نغمه های ترا شنیدم .
ا زهرسوی بام من پرواز میکنی وبر شانه هایم مینشینی ، شب گذشته بس زیبا شده بودی .

غرق نشاط شدم ، چشمانم را رویهم گذاشتم وآرزو کردم درخود بمیرم ودوباره بیست ساله از جای برخیزم !
آنگاه  این منم که بسوی تو پرواز میکنم  .وبر روی سقف بام تو مینشینم  وآواز سر میدهم ! 

ای فاخته  !  آیا تو به راستی پرنده  خوش نوا هستی ؟ یا خبرچینی بینوا ؟  که تنها آوایی سر میدهد ؟ ودر آسمان بیکران سرگردان است .

فاخته ، خسته ام ، از دنیا ، ومردمانش  وریاکاریها ، من از جنس آنها نیستم  .
با اینکه  تو در پرحرفی های  دلپذیر خود  وصف  نور خورشید وعطر گل یاس را بما نوید میدهی .
نمیدانم چرا نغمه هایت  برای من سراسر رویاست ؟ 

ای سوگلی خزان من ، خوش آمدی  تو برای من پرنده ای تنها نیستی  وجودی نامریی هستی ، صدایی دلپذیر که گاهی بلند وزمانی  کم میشود  من بدان گوش میدهم تا بخواب روم  .
بشنیدن آوای تو در میان لانه ات  در آسمان پهناوری  مشتاقانه  درجستجوی  تو هستم .

بارها وبارها ترا راندم ودوباره درجنگلها ترا یافتم   وبه چمن زار خودم بازت گردانیدم  اما هرگز آن امید  را که بمن دادی از یاد نبردم .
تو مایه هوس های  بهاری من نیستی ، بین تو ودنیا خودم سرگردانم .
ای پرنده زیبا  از پرواز تو و وجودت ،
 این دنیای تلخ برای من بصورت  یک خیال ، یک رویا  درآمده  وآن اقامتگاهی که تو درآن پناه برده ای برای من یک معبد است 
گویی از ازل آنرا برای تو ساخته اند  /

کامم تلخ ، رویاهایم گم شده وچشمانم نیز خسته اند .بازهم برایم آواز بخوان مهم نیست چه میخوانی . فقط بخوان  
ثریا / اسپانیا / 
یک قطعه سروده ای برای درلم .
سه شنبه نهم اکتبر 2018 میلادی .

ایمان ؟

ثریا ایرانمنش » لب پرچین « اسپانیا !

ایمان بخدا ، این روزها باید آنرا نیز از طریق واسطه ها خرید!  اصاللت خودت را باید انکار کنی  دیگر انسان آزادی نیستی  میشوی یک دروغ ناب !  وهر اتفاقی را که از طریق وبه دست بشر انجام بگیرد آنرا به خدا باید نسبت بدهی  وبگویی کار خداست چون وچرا هم ندارد !  همه احساسات اندیشه های خود را باید در گرو واسطه ها بگذاری فرقی نمیکند  کدام مسلک وچه سر زمینی باشد همه در اصل یکی هستند با نام خدا واحتیاج تو به او واسطه شد اند بیزنس خوبی میباشد  تو حق ابراز وجود نداری باید پول بدهی وخودترا مانند یک گوسفند نا دان دراختیار گفته های بی سروته آنها که همه از یک منبع سر چشمه میگیرد ، بگذاری . 

هر انسانی در ساعاتی  از زندگیش به خدا احتیاج دارد خدایی که ساخته وپرداخته ذهن خود او میباشد اورا دوست دارد برایش توشه جمع میکند ودر مواقع اضطراری ناگهان بی اختیار اورا میخواند .  اما هنگامیکه وسطه ها پای بمیان میگذارند این   یکنوع ریا کاری و به دور از شان انسانی میشود  یک مومن بخدا  به وطنش نیز ایمان دارد .
مومن  بخدا  درشناخت خود گاهی دچار  توهم میشود  آ آیا هست ؟ آیا نیست ؟  همه معرفت وکردار ما از اوست گاهی  ترا میخواند وزمانی میراند . در سر زمین بت پرستان   ، بت ها جای خدا شناسی را گرفته است وبرای هر چه زیباتر ترکردن بت ها  وجمع آو ری ما ل زیر عنوان این بت ترا بنوعی سر کیسه میکنندد. درحالیکه این بت ساخته دست  بشر هیچ معجزه ای نمیکند تنها  بصورت یک کارناوال نمایشی به راه میافتد دراین راه گل فروشیها  پارچه فروشیها ، رستورانها ، وهمه دست اندر کاران  بهره ای میبرند.


نه  ! هیچ فرقی ندارد چه نذری بپزی وحلو.ا خیرات کنی وچه شمعی در روی خاک بیگانه روشن کنی تراژدی  زندگی تو شروع میشود  همه اینها  به خدا نسبت داده خواهد شد  هرچه بر سرتو آید ازخدا هست خدایی که خودش نیز درمانده از خلقتی که کرده وحیران در ویرانی این جهان  ،  حا ل میان او  وشناخت تو چشمان خیره یک پرده رنگین کشیده اند  تا جاییکه ما خوانده ایم خدا شناسی خود شناسی تعبیر شده است  ودر این میان میتوان پلیدیها   وزشتی وسخن چینی ها ورابطه ها ی نا مربوط وجاسوسی هارا نیز دید وتباهی  واصالت بشر را وکم کم ترا از آن خدایی که درسینه ساختی دور میکنند  و فدای خواسته خود میسازند  تا حیثت اجتماعی را هرچه بیشتر  بالا ببرند .

خشمی شدید تمام وجودم را فرا گرفته است ، تب داشتم ودرد همه وجودم را درخود گرفته ومرا میپیچاند ، رویاهای وحشتناک  ، نه ! من از آتش  جهنم نمیترسم چرا که درجهنم بوده م وأنرا به چشم دیده واز آنجا خود را به دوزخ شما انداخته ام . بهشتی نیست همه چیز دارد ویران میشود ، فرو میریزد  به راحتی آدمهارا درخیابانها وکوچه ها حتی درمحله های اجتماعی می ربایند سر میبرند ، چراکه زبانشان را نگاه نداشته اند زبان سرخ سر سیاه ویا سفید وطلایی را بباد میدهد ! 

در  این  میان خدا حیران ، باین جماعت مینگرد ، او که صاحب همه زیبائیهاست  و عشق را نشان خویش خوانده حال روی برگردانده است از همه . ازهمه عالم  آنچه که درکتب  مقدس نوشته شده  همه اسطوره و تثبیت شده است  وحق تغیر دادن آنرا از انسانها گرفته اند  اسطوره تبدیل به حقیقت شده است  نیروی خیال بشر دچار  اغتشاش وچند گانگی شده  و دراین میان تنها چیزی که فراموش و گم شده خود پرودگار است .

قدرت هنر کمتر شده ، قدرت ساختار  از بین رفته وقدرت بشر ویا انسان نیز رو به زوال است .......ومرا بیاد قوم لوط میاندازد  که لواطشان آنهارا بر باد داد .
حال چه باید کرد ؟ کجا باید رفت ؟ باید به خیال اجازه داد تا برایت دوباره آفریننده ای بسازد وترا بسر منزل مقصود برساند .
-----
دیر  گاهی است  کاین ابر انبوه 
از کران تا به کران  تار بسته ،
آسمان زلال از غم او 
همچو آیینه  زنگار بسته ، 

عنکبوتی  است کز تار ظلمت 
پیش خورشید ، دیوار بسته 

تا بشویم  زدل ابر غم را 
در سر من هوای شراب انداخته ، 

باده ام گر نه داروی خواب است 
مستی ام اگر نه داروی  خواب است 

با دلم ، خنده جام گوید : 
پشت  این ابرها آفتاب است 

بادبان  میکشد زورق صبح را ........." شاد روان ، فریدون مشیری " 
پایان 
به روز شده سه شنبه 09/10/2018 میلادی .....
ثریا ایرانمنش » لب پرچین« اسپانیا !
» خسته ام ، از تو هم خسته ام » خیلی خسته ام !!!