چهارشنبه، مهر ۱۸، ۱۳۹۷

امنیت ما ؟

ثریا ایرانمنش » لب پرچین « اسپانیا !


بیا ، بیا که مرا باز نیمه جانی هست 
اسیر تیر بلای ترا ، نشانی هست 

بیا بیا  که سیر حوادث بباد خواهد داد 
ز برق فتنه  بهر جا  که آشیانی  هست ......" مشفق کاشانی "

در دوران کودکی ، هنگامی مورد خشم پدر قرار میگرفتی ، آغوش مادر به رویت باز بود و اگر از مادر دردی میکشیدی آغوش پدر جایگاه امنی بود و اگر از هر دو تیر غمی بر دلت مینشست  عمه جان درب خانه اش به روی تو باز بود .

در نوجوانی بودند دوستانی که آغوششان با مهربانی به روی تو باز بود وتو میتوانستی شکایت از نامهربانی "دوست " را به آنجا ببری .
امروز ! امروز برق کینه ها ، نفرت ، خود آزاری ها   ، آ ن دریا دلی را به زیر آوار فرو برده است . .

امروز با نهایت تاسف شنیدم که آن قهرمانی که روزی اورا سرور  قهرمانان میدانستم وافتخارم این بود که هم بالین او بودم ، بیهوده حکم اعدام او به حبس ابد وسپس پانزده سال و درنهایت به نه سال ودست آخر پانزده روز تبدیل شد وآزاد شد واولین کارش این بود که بار سفر ببندد وبسوی امریکا سفر کند برای دیدن خواهر بزرگ ، امروز دانستم که او در زیر سه نوع شکنجه تن به آن داده که پلیس استراژیکی در زندان بماند ورفقای چندین ساله اش را به جوخه اعدم بسپبارد ، مانند و.......... وبقیه را ........وپاداش خودرا نیز گرفت یک کاپ بزرگ شاهنشاهی !!!

نفرتم از شما هزار برابر شد  ازشما ملتی که بقول آن پیر زمانه ، ملت همیشه گریان واندوه پرست میباشید ،  نفرتم بالا گرفت وتعداد پلیسهایی که درخارج بصورتهای مختلف در زندگی تو رخنه میکنند یکی یکی را شناختم و سپس خودرا بیشتر درون پتوی هزار ساله ام پیچیدم تا از گزند مارها وعقربهای جرار  ومرغان خوش الحان درامان باشم .

آه از نهادم بر آمد ،  قهرمانان  ما همه پوشالی وتو خالی وهمه جوالی از گونی های کثیف که با یک سوزن همه آنچه را  که خورده اند بالا میاورند وسپس دوباره آن بالا آورده را با زبانشان میلیسند .
شاعران چپی ما که دست در دست ملاها دادند ومدال وجایزه خودر ا گرفتند حال درکمال آرامش واسایش در انتظا ر عزرائیل نشسته اند ویا ر فته اند ، نویسندگانمان 
 لباس تولستوی را پوشیدند با کراوات قرمز به صفای افطاری رفتند ! واز گذشتگان که با افتخا ر یاد میکردیم دیدیم دو برادر یکی در زندان پلیس بوده ودیگری د ر دفتر یکی از بزرگان وکارخانه داران مامورین قسم خورده ساواک ! 

دو روز است که بارانی هول انگیز آغاز شده است ومن نگران مسافرین جاده ا هستم  که اتومبیل فکسنی آنهارا سیلاب با خود نبرد درعین حال اشکهایم سرازیرند  .

 روزها مانند برق وباد میگذرند وهمه خوشحالی من در شمارش روزهای شیرین گذشته بود وآغاز تولد اولین نوه ام ، آن روز خودم نیز از نو متولد شدم وهمه گذشته را به زیر پا نهادم ، کینه هارا به دور ریختم  ، تولد دوباره من از من انسان جدیدی ساخت  همه توجهم معطوف فرزندانم شد  وپیرامون نوشته هایم ، آنهارا که برگ برگ همه جا ویران بودند جمع کردم ، درانتظار آن نبودم که آنهارا به دست یک ناشر بسپارم ناشرین نیز از همین ملت میباشند ، خود فروشانی  که جلوی درب مغازه نشسته  در انتظار مشتری میباشند هرکه بیشتر داد غلام او خواهند شد درعین حا ل به دنبال مشتری دیگری هم میگردند .

دیگر اشیانه ای نیست که به آن بیاندیشم ، دیواری نیست که به آن تکیه کنم  هرچه هست ویرانه های است که انبوه مگس ها وکرمها روی آن علت  میخورند .ما چیزی را نمیتوانیم به جلو بکشیم  اندیشه های ما همیشه در گذشته هاست  به اکراه به جلو نگاه میکنیم ویا با ترس  سپس درهمان جایی که ایستاده بودیم می ایستیم  ومحکم دیوار ویرانه را نگاه میداریم غافل از انکه دیوار سست است و مارا زیر خود دفن خواهد کرد .

همیشه به دنبال یک ( ناجی) هستیم !! این ناجی میتواند یک خدای ریشو  وقهار وجبار درآسمان باشد ، میتواند  آن مردی باشد که روی صلیب آویزان است ومیتواند جناب مکدونالد باشد !!!  ویا جناب چکمه !!!
درک آزادی و آزاد  بودن را نداریم  تنها شعار میدهیم .مر دم را میفریبیم  اهریمنی که در وجودمان لانه  کرده از ما قویتر است  پایان ناپذیر است  باو تکیه میدهیم  پیکاری با او نداریم در هیچ دوره ای قهرمانی  نداشته ایم  مگر در داستانها وافسانه ها ، پهلوانان ما ؟! رمضان یخی بودند ، حاج طیب و شعبان جعفری !!!وتنها  در هنگامیکه بایستی و تاریخ به آنها احتیاج داشت پای به صحنه میگذاشتند  .

ما بر ضد خودمان می جنگیم نه با دشمن وطن ما همان سکه  ای است که درجایی به امانت گذاشته ویا پنهان کرده ایم  خداوند ما ، باد است  وما از باد به طوفان میرسیم  طوفانی که هیچکس نمیتواندآنرا مهار کند .
قهرمانی نیست ، جایی نیست که درامان باشی نه دیر ونه خانقاه وهوای مه آلود آن  ونه مسجد ونه معبد ونه کلیسا همه درانتظار نوشیدن خون تو هستند . پایان 

از آن بسوز و گدازم  میان آتش و اشک 
که همچو شمع بهر شعله ام زبانی هست 

دلم چو غنچه بهر پرده  نقشی بسته بخون 
ز خون نوشته  بهر پرده  داستانی هست 

ثریا ایرانمنش » لب پرچین « اسپانیا . 10/10/2018 میلادی برابر با 18 مهر ماه 1397 خورشیدی !