پنجشنبه، مهر ۰۵، ۱۳۹۷

خبر !

ثریا ایرانمنش » لب پرچین » اسپانیا !

خبر یعنی بد ، خبرها هیچگاه خوب نیستند تنها انسانهای احمق در انتظار خبرهای خوب مینشینند ، 
استاد بزرگ آواز ما  » شجزیان « در بیمارستان است وحالش خوب نیست ، دستها را بسوی قلبهایتان  بفرستید وبرایش دعا کنید او تاریخ زنده ما بود وهست ونامش جاوان  خواهد ماند .
او یگانه بود ، شعررا خوب میشناخت ،  موسیقی مارا از زیر خروارها خاک بیون آورد  وبه جهانیان نشان داد  ، او بسیار دراین راه زحمت کشید  وزحمات او بی مزد بودند وبی منت .

اکثر خوانندگان سطحی و کپیه او آمدند  مانند  شمعی  در فضای باد دوباره خاموش شدند هیچکس او نشد ونخواهد بود . ما جواهر بزرگی را از دست دادیم به همت نوحه خوانان وسینه زنان ومداحان منبری . ما همه چیز خودرا ازدست دادیم حتی سر زمین مادری را وخاک اجدایمان را تنها حرف زدیم ، حرف زدیم  ، سرود  خواندیم و دوباره  حرف زدیم  مصاحبه کردیم ودوباه حر زدیم ، در یک قالب مشخص .

او پختگی کامل  را داشت  شاعرانه زیست عاشقانه خواند  ابیات زیبا  و تعیبر آنها در  صدای دلنشین وجادویی او دلهارا به لرزه در میاورد ، دیگر دلی نمانده دلها سنگ شده  اند .

دیده دریا کنم و صبر یه صحرا فکنم 
و اندر کار دل خویش به دریا فکنم 

مایه خوشدلی آناست که دلدار آنجاست 
 میکنم جهد که خودرا مگر آنجا فکنم 

خورده ام تیر فلک باده تا سرمست 
عقده دربند کمر ترکش جوزا فکنم 

او یک سخن شناس بود ویک معلم راستین  معرفت او واخلاقق  و شخصیت ذاتی او  از او یک انسان نمونه ساخته بود . 
 "دار م گریه میکنم ، صبحانه امرا با اشک آغاز کرد م"
ودر فکر آن کاوشکر جادویی هستم که هم اکنون  بیمار و زار در بیمارستان افتاده است ، آرزو  دارم سلامت وبا پاهای پر قدت خودش بیمارستانرا ترک کند . 

اندوهی  از دردها  ، خوشنودی مرا از بین برد 
پنداری که سودای  ما وآیین مقدس ما 
در دست باد ویران کننده است 

مردن رفتن نیست 
درآن نقشه کامل  تقدیر 
مارا به یک سر زمین تازه میبرد 
که قبلا آنرا نشانه گذاری نکرده اند 
 بمان ، بمان ، که تو خواهی ماند 
ودشمنان تو خواهند رفت .
پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا  27/ 09/2018 میلادی !.....وچه ماه شومی !!!

چهارشنبه، مهر ۰۴، ۱۳۹۷

خورشید کجا میدمد

ثریا / لب پرچین / اسپانیا 
..................................

در آغاز کار مردم نمیدانستند که چه مصیبتی بر سرشان آمده است  عده ای کم وبیش احساس کردند  وراه فرار را درپیش گرفتند  عده ای میدانستند چیزهایی درمیان آنها گم شده وچیزهای تازه ای جای آنرا گرفته است ،  آن چیزهای که گم شده بود همه نا معلوم ومجهول بودند اما دراحساس مردم هویدا بود ،  زیبا رویان دیگر نمیتوانستند دست دردست عاشقان بگذارند  وراحت درخیابانها راه بروند ویا درکنج سینماها درکنار هم قصه های عاشقانه بخوانند ،  نو عروسان جوانی که تازه بخانه شوهر رفته بودند در حال خوف ووحشت بودند  جمله هایی  وکلماتی از میان مردم گم شده بود ، رادیو هرروز  خبر قتلها کشتارها وخون ریزی هارا  میداد  موسیقی قطع شده ، اواز جای خودش ار به نوحه داد اما مردم صبور بانتظا ر  نشستند تا سفره آنها لبریز از نان شود وآن کسیکه میامد برایشان پپسی را قسمت میکرد ونان را قسمت میکرد وآنها راحت میتوانستند موهای دختر مش اکبر  ر ا بکشند !! تعبیرهای دلنشین از میانشان رفته بود  اندوهناک بودند  دلشان میخواست از یکدیگر بپرسند که چه چیزی را گم کرده ایم ؟  همه چیز را حتی خودشان را .
با گذشت زمان به ناراحتی  مردم افزوده شد عده ای هرچه را که داشتند  گذاشتند وروی به کشورهای غریب نهادند ، حافظه  آنها کم کم ضعیف میشد  وهیچیک  نمیدانستند که چه برسرشان امده تنها کسانی میدانستند که از روز ازل دست دردست این تازه واردین  داده بودند ؛ بو هایی را احساس کرده وخودرا دربست فروختند ، یک دست جام باده ویکدست درخم گیسوی یار ! 

دیگر کسی نمیتوانست بگوید عشق من ، روح من ،  رویای من  همه چیز به زیر  ابرهای تاریک فرو رفته بود  آن کلمات زیبا ولطیف که دلی  را شاد میکرد گم شده بود  رفته رفته اشنائیها  ودوستی ها  ازهم گسیخته شد  دو گانگی  ویا چند گانگی ایجاد شد ما خودیها وغریبان !  بی وفایی وخیانت جای خودرا به مهربانی و عاطفه ها  داد ،  دلبران از عاشقان روی برتافتند عشقها معیار پیدا کرد خرید  وفروش میشد  همه از هم کناره گرفتند  افسردگی د ر چهر ه ها محسوس گردید ، بی خاتمانی ، گرسنگی وبی در کجایی عده ای را به گوشه های خیابان فرستاد دراین بین مافیا ی قدرت مواد از فرصت استفاده کردند وآنهارا تغذیه نمودند مردان سست شدند بی حال وبی تفاوت  شدند وزنان کمر بخدمت بستند تا نان آور خانه شوند .

مدارس بکلی  عوض شد دختراان کوچک مانند عروسکهای نخودی روی سبزه به زیر  چادرهای  سیاه وسفید رفتند ، ما به کجا میرویم ؟ ای پروردگار  ؟! دیگر شاعران  رودخانه  شعرشان خشک شد وخوانندگان هریک به گوشه ای خزیدند ؛ همه چیز یواشکی شد  غیر از صیغه وفروش دختران  وپسران  آنهم توسط جوانان خوش برو رو !!!ورهبری  مدان خدا !
دیگر  وجد و احساسی در کسی باقی نماند همه سیاستمدارشدند .ویا جاسوس وخبر چین !

ودر این بین ناگهان سر وکله چند جانور  نیز پیدا شد که درنقش اپوزیسیون خارج از کشور میل داشتند جوانانرا به قتلگاهها بفرستند ، 
وما ؟ ساده  دلانه به همه چیز نگاه کردیم وفهمیدیم که دیگر دراین دنیای  ویران  جایی نداریم غیر از خاک غربت که درآن خاکستر شویم ، 
دران دنیا اگر شعر نباشد  موسیقی نباشد ودلی آغشته از عشق نباشد زندگی  با مرگ فرقی ندارد ، ما مردگانی  هستیم که تنها نفس میکشیم ، راه میرویم ، و توالتها را
پرمیکنیم ، جان کندیم وجان میکنیم برای آنکه تنها زنده باشیم ونامش را  به غلط گذاشته ایم زندگی . پایان 
ثریا / اسپانیا » لب پرچین « چهار شنبه 26 سپتامبر 2018  !

مجنون

آنچه را که مربوط  به تو خواندم ودیدم  باورم شد کوشش تو برای تبرئه خود بیفایده است  حال آرزو دارم سرت را مانند  یحیحی قدیس درون سینی بکذارند وبرای  من هدیه  بیاورند .من چندان فریب ترا نخوردم برایم یک سر گرمی بودی  برای بیخوابیهایم .
شارلاتیزم تو برای همه روشن بود  امامن  لج کرده بودم  چون بخیال خود انتخاب خوبی را کرده بودم حرفهای هیچکس را قبول نداشتم  تو چه صمیمانه با شانه های  کوچکت وسر بزرگت ودستهای کوچکت میل داشتی همه چیز ها را زیر خاکستر ریا پنهان کنی خوب یک  عز یز نسین  جدید با جوکهای بامزه  تا وقتی پایت به فریب جوانان نرسیده بود  اول ترا بعنوان نویسنده پنداشتم تازه معلوم  شد نیمی  از کتاب را شخس دیکری نوشته خوش سر وزبان  بودی از زیر هر سئوالی  که ترا زیر فشار  میگذاشت  با رندی گذر میکردی .
میدانی امروز حالم  را بهم زدی بشکل یک دلقک ناشی که روی صحنه رقص را بلد نیست وتنها جفتک میاندازد من از قبیل تو در اینجا زیاد دیده ام اما آنها نه تریبونی  داشتند ونه دوربینی دستشان زود رو میشد ومیرفتند 
فریب دادن جوانان وآنها را به دست دژخیمان سپردند تنها کار آدمکشان حرفه ای وتعلیم دیده است  .
بهتر است به دنبال کار شرافتمندانه ای بروی این عینکها  پالتو ها وتی شرت ها را از همه مغازه های چینی میتوانی تهیه کنی اما شرف را نه ! آن باید در وجودت باشد 
 ترا به خدای خودت میسپاارم که تر ا تا این سوی مرزها تحفه فرستاد .
لب پرچین /ثریا 

عبادیون

ثریا ایرانمنش » لب پرچین « اسپانیا !

 از زمانیکه دنیای سیاست دردست  های زنان افناد دنیا دچار آشوب وبلبشو شد !  زنانی که هرلحظه هورمونهای آنها جا بجا میشود وشاید درطی دوران ماه یک یا دوهفته عادی باشند ! ومردان با خودشان سرگرمند  گویا به آنها نیز استروژن زنانه تزریق کرده اند !!!  تنها به دنبال جمع آوری طلا وقما ر وبازی های دیگر که بما مربوط نیست ! 
دنیا دچار آشوب است ،  دچار بی نظمی وبی ثباتی است ، سر زمین  ما هم دردست حضرت اعلی میباشد وایشان باید تصمیم بگیرند که آیا یک ایرانی باقی بماند ویا نسلشان از بین برود . دراین بین » شیرین خانم عوبادی » که جایزه صلح نوبل را یدک میکشند  از دوردستها دستی بر آتش دارند و هرکجا خبری شد ایشان انگشت خود را بالا میبرند که ما هم هستیم اما دستشان در تمام کاسه میچرخد  ، ایشان از همان قوم بنی الهی های میباشند که قرار است روزی بر  سر زمین ایران حاکم شدوند .

به راستی مردان کجا هستند ؟ چرا خاموشند ؟ زنان شلوار پوشیده  با یک قدرت پوشالی تنها مشتهایشانرا گره میکنند تا النگوها وجواهرا خودرا  به نمایش بگذارند ؛ زن هستند دیگر !!!وگاهی هم مردانی   حاکمد که ....بهتر است چیز ی دراین باره ننویسم که خود  بخوان از این اشارتها ! مادر خودرا بعنوان همسر یدک میکشند !!!

دنیا روی پایه هایش دارد میلرزد  ودچار پریشانی است ، و دچار اغتشاش  دیگر فصلها هم گم شده اند . خدا وحقیقت نیز هر د و در هر چهره ای جداگانه  پنهانند . ما هم عادی شده ایم یعنی عادت کزده ایم بنی آدم بنی عادت است .

مردان پشت به تجربه های دین واجداد ی خود کرده اند  همه چیز مرده  گاهی خدار ا نیز انکا رمیکنند ،  نام های تازه ای باو میدهند  کفر والحاد نام تازه خدا میشود  دروغ وریا  وخدعه  نام تازه حقیقت ر ا برخود میگذا رد .

اهریمن  وابلیس  ، نام تازه خداوند است .

واین زنانند که هنوز نماز میخوانند ؛، وهنوز به حجله میروند درانتظار مردی !  ویا ضد ونقیض ها واین  تضادها  دنیای ما را وجود آورده است و فراموش کرده دایم که دیگر غذا نیست ، از هیچ زمینی گندم نمیروید و هر چه میخوریم شبه غذا و ساخت کارخانه ها وآزمایشگاهها ست .وبقول شاعر بشر کم کم به غار بر میگردد .
هم اکنون غارهای را ساخته اند و آماده   وحال ما درپی آن خدایی هستیم که روز رستاخیز را  بر پا میکند  نه  رستاخیزی از مردگان  ،   بلکه ین زندگی است که باید د.وباره ازنو یک رستاخیز بر پا کند .

 مردا ن کجا هستند ؟  درکلوپهای شبانه ویا دورمیزهای رولت ویا سرگرم تغذیه بینی واحساسانت دروغین  خود . اگر  همه اندیشه هارا ،  اندیشه های پاک ونوین را  درهم جمع نمایند  ، اگر  همه تجربیات گذشته را  وآنچه را که میافریدند  به هم بیامیزند  شاید از مخلوط کردن آنها  دوباره مردانی برخیزند  .چهره واقعی خودرا نشان دهند .
نه زنی مانند شیرین خانم که باید درافسانه های نظامی گنجوی بخوابد ودرانتظار فرهادش باشد . 

دیگر  نا امید شدم از همه ، حال باید به دنبال قصه های خنده داری بروم تا دیگران را  بخندانم . دنیا حوصله این گفتگوها را ندارد. ث
پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « اسپانیا . 26 / 09 / 2018 میلادی  برابر با 4 مهر ماه 1397 خورشیدی !

سه‌شنبه، مهر ۰۳، ۱۳۹۷

ما برای ......

ثریا ایرانمنش » لب پرچین « اسپانیا !
..........................................

ما برای آنکه ایران کشوری ویران شود ، چه غزلها گفته ایم وچه درها سفته ایم !
ما برای آنکه ایران کشوری ویران شود ، چه سفرها کرده ایم چه ثمرها دیده ایم 

 ما یا خیلی سیر بودیم ویا خیلی گرسنه !  " چپ " بودن نماد روشنفکری  بود ووطن پرستی شاه دوستی امل بازی ، وعقب ماندگی وپوسیدگی !!  شکم ها سیر بودند ، هی میل داشتید ؟  هر شب شاه پاکتی پول برای شما  به درخانه هایتان بفرستد وشما با نشمه های ارمنی ونیمه فرنگی خود ونیم روسی عرق سگی بنوشید ؟ ! آن پول  نباید صرف ابادانی مملکت میشد ،  میل داشتید  پس از جنگ وبا آن ملت ....گشاد تهران  ناگهان پاریس شود ؟ ویا امریکا ویا لندن شود ، ملتی که هشتاد درصد آن بیسواد بود واگر کمی خواندن  را میدانست کتابهای ( چین سرخ ) ویا کتابهای چرند آن مردک دیوانه  شریعتی را میخواند! 

حال کجائید تا ببیند ایران ویران جایش را به مردان بیابان گرد داده ودرخیابانها قمه کشی میکنند وسر میبرند ، کجائید جناب شاعر که درکسوت داستایوسکی نشسته اید واستادانه سخن میگوئید ؟ جایتان گرم ودر امن  واما ن هستید .

سبیلهای کلفت استالین بر پشت لبهایتان شمارا ازهمه مجزا میساخت در عمل هیچ بودید ، در کردار پوچ ، اما خوب شعر میسرودید ما ایرانیان هرچه نداشته باشیم شاعر زیاد داریم واگر بجای اینهمه شاعر گاو داشتیم تمام لبنیات  اروپارا نامین میکردیم ! ( به نقل از یک استاد بزرگوار ) !

اگر امریکا با ویتنام  سرجنگ داشت ویا با روسیه درمیافتاد بما چه مربوط بود ؟! چرا خودرا نخود هر آشی میکردیم ؟  چرا بفکر خیابانهای  پر دست انداز وخاک آلوده خودمان نبودیم ؟ چرا برای بچه های یتیم خانه های خود دل نمیسوزاندیم ؟  قانون  ، قانون  باج خواهی وباج گیری بود ، فرقی نمیکرد سر چهارراه  پشت چراغ قرمز باشی ویا درجنوب شهر پشت قلعه !! کاباره پشت کاباره ، خواننده پشت خواننده صادر میشد خوانندگانی که کاباره ها وتلویزیون برایشان حکم ویترین داشت برای خود فروشی !!  نوار پشت سر هم بیرون میامد ،  فلان نوازنده وبداهه نواز در خدمت ساواک ودرکنار ملکه مادر بود وسپس رفت خودرا صاف کرد صورتش را عمل کرد وبشکل یک مخنث در بارگاه خلیفه به نواختن پرداخت !  ودر خدمت  ساواما  جزیی از امنیتیها شد  !کسیکه در بنگاه شادمانی دلشاد  ساز را فرا گرفته بود وآن استادانی که نام میبرد دیگر وجود نداشتند تا بگویند ما چنین شاگرد  کثیفی را نداشته ایم ! 

نه ! ما هیچگاه یک ملت ! نخواهیم شد ؛ همان بهتر که جدا شویم وقوم گرایی را برگزینیم  بهتراست ، هرکسی خودرا بالاتر ازدیگری میپندارد ، ما نمیدانیم یک پارچگی یعنی چی ، نمیدانیم کشور داری یعنی چی ، نمیدانیم یکرنگی  ویگانگی یعنی چی ، شبی کوروش را بخواب میبینیم وخواب نما میشویم ، فردا حسین شهید  به خوابمان میاید وپس فردا حضرت عیسی ! ما نمیدانیم استواری وپایداری یعنی چی ؟ به همین دلیل هم اجازه داده ایم  مشتی انسانهای احمق وتهی مغز  بر ما حاکم شوند وتنها تکیه بر پشتی ها داده به اجدادی که نمیشناسیم مینازیم . چهل سال گذشت ، دونفر باهم یکی نشدند ، همه خودرا فروختند وچه ارزان هم فروختند ، به هیچ .

اخیرا جناب پرویز کاردان سریالی درست کرده اند بنام ( نا رفیق) درباره فردوست ، لزومی ندارد  این راهمه میدانیم  تاریخ لبریز از این خائنین است ، مگر نه آنکه بهترین واصیل ترین وقدرتمندترین ژنرال ناپلئون باو خیانت کرد ودرخفا با سوئدیها ساخت  ترک وطن گفت  ورفت ولیعهد آن سرزمین شد واین شاهان امروزی نیتجه او ونوه های ژوزفین میباشند سزای چنین ژنرالی تیر باران شدن بود نه اینکه ترک تابعیت اورا باو بدهند واو بر ضد س زمینش وارد جنگ شود .ناپلئون همان کاری را میخواست بکند که امروز  اروپای بدبخت درمیانش درمانده وانگلستان تافته جدا بافته میل دارد مانند فرمان اتومبیلهایش وپرریزهای برق خود با همه فرق داشته باشد وهمیشه  ارباب باشد !!! تاریخ را شما بهتر ازمن میدانید ، وارباب جهان شدن را خوب میدانید .

حال دیگر برای همه چیز دیر است ، خیلی دیر ؛ تنها عده ای جوان بدبخت ونادان کشته میشوند واین جلادان همچنان دراشکال مختلف بر ای خود میمانند چرا که ارباب چنین میخواهد .
سیمرغ ما از کوههای بلند پرواز کرد بسوی دشتهای ناشناخته ، زال ورستم به زیر خروارها خاک پنهان شدند درعوض شهدای حرم جای آنهارا گرفتند وما هم نشستیم بر بدبختیهای خود گریستیم بی آنکه بدانیم درکجای جهان قرار داریم ، حال چشم به دهان آن " قمار باز: قهار همه کاره دوخته ایم تا او سرنوشت مارا تعیین کند خودمان دست وپا چلفتی هستیم  ، خودما بیحوصله ایم دم غنیمت است ، مگر نه آنکه خیام گفته !!!  تریاک وهروئین وحشیش وسپس سکس دوجانبه ، همین  برایمان کافی است  شعر هم باندازه کافی میدانیم خواننده هم داریم . حال میکنیم ! پایان 
 ثریا ایرانمنش » لب پرچین « اسپانیا / 25/ 09/ 2018 میلادی برابر با 3 مهرماه 1397 خورشیدی ! 



دوشنبه، مهر ۰۲، ۱۳۹۷

واما .....

ثریا ایرانمنش » لب چین « اسپانیا !
.........................................

شب گذشته ماه کامل بود ، مدتها بود که آسمانرا باین صافی ندیده بودم و مدتها بود که ماه کال پشت پنجره اطاقم ننشسته بود ،  برای این دل حساس وناگهان پژمرده این موهبتی بزرگ بود .
دردل آرزوها داشتم که همه را بر زبان نیاورم ، ترسیدم که ماه شرمنده شود وپشت ابرها پنهان گردد .  تنها آرزوی بزرگم این بود که ....که ! اگر پول فراوانی داشتم از این سرزمین فرار میکردم ، این سر زمین چیزی از آن سرزمینی که چهل سال پیش ترک  کردم فرقی ندارد ، همان خدعه ها ، همان ریا کاریها ، همان دروغهای بزرگ وهمان سیاستهای  دروغین  وهمچنان دزدان مشغول چپاوول ودولت مشغول عشوه آمدن وسر مردمرا گرم کردن ووفور آشغالهای وارداتی از انبارهای سراسر دنیا که مانده وکرم زده است .
اگر پول فراوانی داشتم فرار میکردم ، بکجا ؟ به جنگل ، به میان درختان ودرآغوش حیوانات نجیب که برای پیکر دردمند تو  مرهمی تهیه کنند  آغوش خود برا برای کمک بتو باز کنند نه برای چیزهای دیگر .

دراینجا  گام نهادن به مرز زندگی آنها  محدود وغیر ممکن است  زنجیر مذهب واجتماعی آریستو کراسی بو گرفته  به ان نمی ارد  که تو خودرا وار د معرکه ها کنی ، همان خلوت تنهایی بهتر است ، در را  به روی اشنا وبیگانه بستن ، بهتر است ، هر شکوه ای که داری بر روی کاغذ بیاور  ، کاغذ بیزبان است وآنهارا پنهان میدارد . .

زبان من زبان شعر است ، زیان ادبیات سالم وپاکیزه سر زمنیم واجداد واقعی ام میباشد ،  حال گم شده ام ، میان اینهمه  وحوش  گم شده ام . 
 این سرما نیست که مرا میازارد  وباد سام هم نیست که مرا بسویی پرتاب کند ،  این ناروائئ هایی است که بر گوشت  وپوستم  میخزد  مانند یک جرقه آتش تنم را میسوزاند .
برای ما مهاجرین ره گم رده  به هرکجا که رویم آسمان همین رنگ است .

زندگی مرا گویی از روز ازل تراشیده اند ، بشگل وشمایل یک درخت لاغر  ، بشکل یک برگ زرد  که رو بخشکی میرود    وآنرا درقابی جای میدهند ،  آنهم زمانی که همه چیز  در سکوت فرو میرود ، ساعتها میایستند و عقربه هایشان روی یک عدد  ساکت مینشیند ،  اینهمه اشفتگی ها و ناراحتی ها دیگر بیفایده است ، تلاشم را کرده ام  ، بکجا رسیدم ، مانند یک پرگار  دورخود چرخیدم و برگشتم به نقطه اول ،  بی فرصت و بی مهلت ، نه ناله ای ونه فریادی  تن به واقعیتها دادم .

امروز میل دارم فرار کنم ، از این سر زمین ، ازاین مردم دورو وریا کار از این آدمهای بیسوادی که تنها افتخارشان این است وارد تمدن  اروپا شده اند بی آنکه بدانند تمدن را به چه حرفی باید شروع کنند !  آنهم تمدنی  که دارد از هم میپاشد  ولاتها  واوباش  آنرا به زور دردست گرفته اند تنها یک قانون وحشتناک بر همه جا حکم فرماست ،  میل دارم به جنگل بروم درختان هم حقی دارند درکنارشان در سکوت مینشینم وبا شبنم  شبانه تشنگی درونم را و عطشم را فرو مینشانم .

شب گذشته روی تابلت  داشتم کتاب صوتی " زنان  کوچک"  را میخواندم ، ناگهان یک  | یا علی| گنده وسط آن نمایان شد ، کتاب را بستم وآنرا دلیلت کردم  ونفهمیدم علی با زنان کوچک چکار دارد  ؟ آنهم زنانی از قبیله کفار ؟! 

افق پهناور است اما جمعیت هم زیاد است ،  تنها روحم را به پرواز درمیاورم وبسوی  کسانی میفرستم که روزی عاشقانه آنهارا میپرستیدم وامروز جایشان خالیست .نه میلی به شهرت دارم ونه ثروت ونه نامی ونشانی ، تنها یک ارامش میخواهم .من ار هر نوع پیروزی وجاه طلبی بیزارم ، پیروزیم  را خودم برای خودم جشن گرفتم چرا که فرزندان خوبی ببار آورده م  انسانهای بزرگی که آنها نیز  انسانهای دیگری را تربیت میکنند ، برایم  کافی است این پیروزی را هرکسی نمیتواند باین  آسانی به دست بیاورد ومن به تنهایی آنرا در آغوش گرفتم .
حال  میل به فرار دارم ، 
تنها گاهی باد  پرده هارا تکان میدهد  ومن جسورانه پنجره هارا میبندم تا باد هم مزاحم من نشود . امروز دیگر دوران شعر وشاعری تمام شده است دوران مجیز گویی وخوش خدمتی جای آنرا گرفته است من اشعارم را درپنهانی مینویسم ،  و خاطراتم  را نیز پنهانی ،  امروز هیچ شاعر ونویسنده ای جرئت نمیکند  در برابر سیل  مخالف قشر برگزیده  سر بردارد وفریاد بکشد . ویا ابراز وجود بکند ، بلبلان خاموش در قفس ها چشمان خودرا به روی همه چیز وهمه کس بسته اند وکلاغهای سیاه پوش مشغول قار قار میباشند . یک جامعه هردمبیل ودرهم برهم  و متعصب  نمیتواند در دوره حیات خویش دانشوری را  بپروراند . 

فروغی در بهاران هست ، که در دیگر روزهای سال  و در دیگر دوران نیست .بهاران را دریابیم . پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا / 2409/2018 میلادی برابر با دوم مهرماه 1397 خورشیدی !